به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین؛ قاسم شجاعی نگهبان ساختمان پلاسکو بود. روز فاجعه پلاسکو ساعت 8 صبح شیفت نگهبانی قاسم در ساختمان پلاسکو تمام شد، او برای کمک به آتشنشانها پلاسکو را ترک نکرد و چند هفته بعد جسدش را به خانواده اش تحویل دادند. اما بعد از این اتفاقات چه بر سر خانواده قاسم آمد؟
در همین رابطه گفتگویی با خانم معصومه صالحی، همسر قاسم، داشتیم که در تعطیلات نوروزی منتشر شد. میتوانید بخشی از این گفتگو را در ادامه بخوانید:
- آیا الان جایی کار می کنید؟
کمی مکث می کند.
- «از زمانی که این اتفاق ها افتاد دیگر روحیه ندارم که به محل کارم بروم، می دانید کار من با بچههای پیش دبستانی است و این کار روحیه میخواهد.»
- پس یعنی دنبال کار دیگری هستید؟
- «در نامه هایی که زده بودم گفتم که به دنبال کار دولتی هم هستم، چون من با 850 هزار تومان نمی توانم هزینه بچه هایم را تامین کنم. تا قبل از این هم چون همسرم با من در این شهرک بود مشکلی وجود نداشت ولی الان من به عنوان یک زن تنها این محیط را مناسب برای فرزندانم نمی دانم. البته خداراشکر به کمک خانم مولاوردی در ایران خودرو کاری پیدا کردم و قرار شد سال 96 به آنجا بروم و شروع به کار کنم.»
او به همراه فرزندانش و قاسم در خانه ای در اسلامشهر زندگی می کردند ولی بعد از مرگ قاسم آنها هیچوقت به خانه خودشان بازنگشتند و الان در خانه ای به همراه مادرش زندگی می کند.
- وضعیت هستی بعد از شنیدن خبر مرگ پدرش چطور است؟
در طول آواربرداری پلاسکو به دختر 8 ساله قاسم گفته بودند، که پدرش زنده است و در حال کمک کردن به آتشنشانها است و انگار بعد از آن حرفها هستی دیگر نمی خواهد باور کند پدرش جان خود را از دست داده است.
- «هستی هنوز باور نکرده پدرش فوت کرده حتی وقتی سر خاک قاسم میرویم هستی میگوید "نه، او بابای من نیست." تا روز آخر آواربرداری هستی همیشه سوال می کرد که "آوار یعنی چه؟" هستی دخترم، هنوز به این باور نرسیده که پدرش را از دست داده ، هستی هر لحظه می گوید "بابای من بر می گرده" حتی بعد مراسم سوم قاسم وقتی به از او خواستم که یک چیزی به عنوان احسان بگیرم تا به مدرسه ببرد، قبول نکرد و گفت "نه مامان این کار رو نکن، من به دوستام گفتم بابا پیش آتشنشانها بوده و به خونه برگشته، بهشون نگفتم که بابام رو از دست دادم." مثلا من عکس قاسم را روی صفحه گوشی خودم گذاشته بودم، ولی هستی عکس او را پاک کرد و عکس خودش را گذاشته حتی وقتی می بیند من ناراحت شده ام نمی گذارد گریه کنم.»
در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، خواهرش شروع به حرف زدن کرد: «یک بار می خواستم او را به مدرسه ببرم به من گفت شال سیاه سرم نکنم چون نمیخواهد هم کلاسیهایش چیزی بفهمند چون به آنها گفته پدرش در خانه است.»
-هزینه کفن و دفن را خودتان دادید؟
-بله
-شهرداری که گفته بود این هزینه را می دهد.
چند روز پیش تماس گرفتند و قرار شد یک هزینه ای را برای ما بریزند که هنوز واریز نشده.
47237
نظر شما