گلچین خبرآنلاین از کتاب «حنجره معصوم» نثرهای عاشورایی به قلم دکتر محمدرضا سنگری را در زیر می خوانید:

چه کسی غرور نیزه ها را پس از شهادت 54 شهید خواهد شکست؟ چه کسی فرصت فرو نشستن غبار نخواهد داد؟
کدام سوار بر اسب هی خواهد زد و در مدار منظومه آفتاب خواهد چرخید؟ کدام مشک، دهان خشکیده زمین را با خون تر خواهد کرد و کدام دست به شوق باروری فردا بذر جان در عطش دشت خواهد افشاند؟
آسمان میدان پر از ستاره است، ماهتاب کجاست؟

نخل ها بوسه بر خاک زده اند و ریشه در ملکوت دوانده اند.
مجنون ترین بید ها در خلوت خدا شاخه افشانده و بلندترین سروها تا پشت آسمان قامت کشیده اند اما هنوز در کربلا چیزی کم است. هنوز تا قله، 18 گام فاصله است. هنوز 18 پله تا دور دست ترین مرز ممکن پرواز باقی است.
ابر ها سخاو تمندانه باریده اند و اینک رودی باید تا زیر بغل جویباران بگیرد و به دریا یشان رساند. 54 جویبار در گوش درختان پژمرده، سرود بهار خواندند و درخت تناور توحید، میهمانان قناریان عاشقی بود که بر شاخساران بهار را می سرودند و جوانه ها را شکفتن می آموختند. اما کدام بلبل بر شاخه فرازین درخت خواهد نشست؟

در قحط سالی سرود، «در بی نوایی» زمان، «نینوا» میزبان کدام زمزمه خواهد بود؟ آسمان می گوید: جای دلنشین ترین صدا خالی است چشمها در بهت انتظار، گاه بر میدان و گاه بریاران است. چه کس گام پیش می نهد و نخستین شهید هاشمی می شود؟
چه کسی با لبانی از رگها، به فصاحت باران، سخن خواهد گفت؟ چه کسی در بی صحابگی حسین، سبز و استوار در نگاه امام خواهد روئید؟ قاسم، عباس، عون، محمد، عبدالله، جعفر چه کسی؟

در ازدحام التهاب و انتظار، در نفس گیر ترین لحظه ها، تبسم یک قامت در باغ نگاه حسین شکفت. آنقدر مطمئن ایستاد که هیچکس فرصت گفتن نیافت. هفده چشم، بر قامت رسای نخستین دوخته شد. بلند و استوار ایستاد، مثل کوه بر بسیط دشت مثل آفتاب در قوس آسمان، مثل اکبر در چشمان حسین ایستاد و حسین شکست. ایستاد و هستی لرزید. ایستاد و دوباره همه فرشتگان در محراب قامتش به سجده افتادند.
پدر جان آیا رخصت میدان هست؟
صدا مثل تندر، در آسمان دل ها پیچید، باران آغاز شد، همه چشم ها از پس پرده تار اشک، اکبر را مرور می کرد. همه می گریستند و تنها اکبر تبسم می زد.
تازیانه پرسش دیگر بار بر قلب ها نشست. پدر جان آیا رخصت میدان هست؟
دشوارترین پاسخی است که می توان گفت. ساده نیست، «پیامبر» سر میدان رفتن دارد. همه هستی حسین، پیشتر از همه به بزم شمشیرها گام می زند. حادثه بزرگتر از ذبح اسماعیل است. اکبر تنها فرزند حسین نیست که پیامبر حسین است! سیمایش تداعی شکفتگی چهره رسول (ص) است! درباره اش وحی و لبخنده اش تبسم رسول (ص) در نشاط دیدار فاطمه (س) .
اینک همان اکبر در مقابل پدر ایستاده است، او که در تفسیر هنگامه کربلا و آمدن برای شهادت، روزنه ای به روی هیچ تردیدی نگشوده است تمنای میدان رفتن دارد. و در مقابل چنین فرزندی، پدر چه پاسخی جز تسلیم تواند داشت.
امام نگاهش می کند. عبور ثانیه ها سنگین و شکننده است. گامی به علی نزدیک می شود و علی در آرامش آغوش پدر، آرام می گیرد و چه پاسخی صریح تر از این!
شانه ها می لرزد. هیچ کس را تاب دیدن این لحظه نیست.
دستان حسین در لابه لای موهای اکبر سفر می کند و لبانش به شوق بوسیدن گلوی فرزند، گریبانش را می کاود. بوی دلاویز فرزند وجود پدر را پر کرده است. همه می گریند و آسمان نیز از پشت غبار، چشمی است که شکوه وداع فرزند با پدر را نظاره گر است .
اکبر از آغوش پدر جدا می شود. نوبت به دیگر یاران رسیده است. قاسم آغوش می گشاید. در این عطش هولناک جرعه ای از علی نوشیدن غنیمت است.
لحظه هایی دیگر میدان علی را خواهد نوشید.
علی رفته است و طنین حضور او در پدر جاری. حسین می نشیند. چشم بر آسمان می دوزد. موی سپید صورت را در دست ها می فشرد و لبان خشکیده ترک بسته را به نجوی می گشاید که خدایا! گواه باش شبیه ترین آفریده ات را در روی و خوی و گفتگو به رسوالله به میدان فرستاده ام. هرگاه شعله شوق دیدار پیامبر در دل هایمان زبانه می زد، هرگاه اندوه غربت او جانهایمان را می فرسود به علی نگاه می کردیم. در سیمای آرام اکبر طمأنینه و ایمان پیامبر موج می زد و در سخنش وحی تداعی می شد و در رفتارش سیرت پیامبر تکرار.
کسی به میدان آمده است که در راست ترین توصیف که از زبان پدر تراویده است در خلق و خلق و منطق، چونان رسول الله است. چشمها از ارتفاع گردنها بالا می روند تا سوار را بهتر بنگرند و نفس ها به انتظار شنیدن رجز سوار از پلکان سینه ها پایین می آیند.
اینک میدان همه اوست. می چرخد و ابر غبار را غلیظ تر می کند و دیدار را برای خورشید مشکل تر! و خود از میان غبار، روشن تر از خورشید، تبسم می زند و باصدایی که رنگین کمانی از شوق و خشم و التهاب است خود را معرفی می کند:
من فرزند حسینم، حسین فرزند علی، ما ریشه در خون پیامبر داریم و شاخ و برگ در آسمان نبوت افشانده ایم. من با شمشیری که سر شکن جز در کوچه رگها و خون های سیاهتان ندارد از حریم پدر دفاع خواهم کرد. مگر می شود پاک، تن به حکومت نا پاک بسپارد و آفتاب، سیاهی و ظلمت را گردن نهد.
اینک علی، شناسنامه خویش را پیش کور ترین چشمان نهاده بود تا اگر هنوز پلک هایی به زیارت آفتاب می روند کوله باری از نگاه بصیرت بر بندند و اگر از دیوارهای انجماد به وسعت روشنی امکان گریزی باشد، زمینه فراهم باشد. اما هیچ دلی نلرزید، هیچ قلبی ترک بر نداشت و هیچ چشمی برای تأملی بر هم نشد.
علی خشماگین و شعله ور بر خاشاک سپاه می تاخت و خاکستر شمشیرش دشت را می پوشاند. دست ها در فضا پر می زد و سرها پیشتر از افتادن در هوا چرخی می زدند و مبهوت و مات پبش شمشیرش به سجده می افتادند. باغبان دشت خون، علف های هرزه را دور می کرد تا آوندهای درخت توحید این همه عطش زده نمانند اما عطش امان از شمشیر می برید. اکبر تشنه بود و اکنون تشنه تر. زخم آجین و عرق زده برگشت. هیچ کس نمی داند شاید برگشتن ریشه در عطشی دیگر داشت. عطش دیدار پدر و آخرین داع. اکبر زیباتر و استوار تر پیش روی پدر ایستاد. با وقار و ادب چشمان را از نگاه بارانی پدر گرفت و آرام و نرم سرود: پدر جان سنگینی سلاح و سنگینی عطش توان شکن است. و پدر در گویا ترین پاسخ، زبان بر زبانش نهاد و با لهجه عطش با او سخن گفت. سنگینی و خشکی زبان علی را بیشتر شکست. چند قطره اشک بر گونه هایش پرپر شد و چند گام عقب تر ایستاد.
فرزندم به میدان بر گرد که چند لحظه دیگر گواراترین جام بر لبانت بوسه می زند و دستان مهربان پیامبر سیرابت می سازد.
علی تبسم زد و بی هیچ درنگ، سبک بال تر از پیش به جنگل روینده نیزه ها سفر کرد. صدای اکبر رساتر شده بود. همه میدان را در هم نوردید. هیچ کس را یاری هماوردیش نبود.
بارانی از تیر ترجمان هراس دشمنان بود. نیزه ها نزدیک تر می شدند و شمشیر های واهمه بی فاصله تر. زخمها بر تن علی تبسم می کردند و پیامبر کربلا، خندان لب و مست و پیرهن چاک، به شوق نوشیدن از صراحی ساقی بی تابی می کرد. با هر زخم آوایش گرمتر بر می خاست که:
جنگ جوهره مردان را می نماید و میان صداقت و ادعا مرز می کشد. جنگ آزمونگاه انسانهاست و من به پروردگار عرش سوگند از رزمگاه و همدمی شمشیر دمی دوری نخواهم کرد و تا تیغ در نیام قلب های سیاه آرام نگیرد، آرام نمی گیرم .
صدای شکسته اکبر حسین را شکست: پدر جان بشتاب و حسین به شتاب لغزیدن صخره ای از کوهسار یا فرود عقابی از قله به میدان شتافت. می افتاد و بر می خاست پرده ای تار فرا رویش آویخته شده بود پیشتر از او زینب می دوید. نمی خواست عزیز ترین کربلا، در نگاه پدر بنشیند. باغبان به حریم گل خزان رسیده نزدیکتر شد.

مردی که 54 شهید را بر شانه های شکیبایی کشیده بود این بار افتاد. او بر بالین تمام شهیدان می نشست اما این نخستین بار بود که همه دشمنان شنیدند که حسین بلند می گریست و گلبرگ های تن فرزند را از زمین بر می داشت و می بوسید.

دستهای نوازش حسین در انبوه موی خون آلود اکبر فرو می رفت. لحظه ای پلک ها از هم شکفتند و لب ها نیز و آوای نرم علی که پدر: خنکای جامی که از دستان پیامبر نوشیدم جانم را می نوازد. حسین سر اکبر را در آغوش گرفت اما شراره های درد، قلب ملتهبش را بیشتر فشرد. سینه به سینه اش نهاد، بی هوش شد و هیچ کس نمی داند اگر دست های مهربان زینب، بازوان حسین را نمی گرفت، کدام یک پیشتر جان می داد.

حسین در تسلای زینب و در حلقه یاران اندک بر می گشت. آسمان سو گوارانه می گریست و اکبر در خاک ریشه می دواند و در ابدیت دامن می گسترد و چتری از حماسه بر همه قرون و اعصار می گشود.
/6262

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 322161

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 13 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • نسترن A1 ۲۳:۳۷ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۰
    6 1
    صدا و سیما جایه این همه مداحی؛ بد نیست یه کم هم اجازه بدهند امثال استاد دکتر سنگری ها بیایند و شعر و شعور رو با هم به مردم بنیوشانند!
  • بی نام A1 ۰۵:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۱
    8 1
    السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين وعلي اصحاب الحسين
  • محمد IR ۰۵:۵۵ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۱
    10 1
    مظلوم حسین
  • بی نام A1 ۰۶:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۱
    9 1
    اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد واخر تابع له علی ذالک