به گزارش خبرآنلاین، جدیدترین اثر «فریبا کلهر» با عنوان «شهر یخهای بی یخ»، داستانی خواندنی است میان رویا و واقعیت. روایت زندگی «بیبیگل» که چراغ جادویی پیدا میکند. این چراغ جادو وقتی سالم است گرما میدهد و وقتی خراب است، همه جا را سرد و یخزده میکند.
بیبیگل، چراغ جادو را تعمیر میکند و قرار میشود چراغ هم سه آرزویش را برآورده کند اما در همین زمان، مردی، چراغ جادو را از بیبیگل میدزد و به خانهاش میبرد. چراغ جادو کار نمیکند. مرد عصبانی میشود و چراغ را به دیوار میکوبد. چراغ خراب میشود و یخ و سرما، شهر را فرا میگیرد ...
رمان با این جملات آغاز میشود:
«بهار بود، زیباترین بهاری که بیبیگل تا آنسال دیده بود. درختها یکشبه سبز شده بودند و بوتههای گل، غنچههای خوشرنگ و شفاف داشتند. بیبیگل پنجرهی یکی از اتاقها را باز کرد. چه هوایی وارد اتاق شد، معطر و پاک. بیبیگل احساس جوانی کرد. حتی احساس کرد نسیم بهاری تمام دردهایش را تسکین میدهد. این بود که به طرف اتاق دیگر رفت تا پنجرهی آن جا را هم باز کند اما همین که از اتاق بیرون رفت، چیزی سوتکشان از پنجره توی اتاق افتاد.
بیبی گل پنجره اتاق بعدی را هم باز کرد. حیاط پر از بوی بهار بود. پر از بوی بهارنارنج، پر از بوی گلهای شمعدانی، بیبیگل بهار را دوست داشت. پشت پنجره نشست و به حیاط خانهاش که آنهم بزرگ و زیبا بود، نگاه کرد. آب حوض زیر نور ماه برقبرق میزد؛ حتی برگهای جوان و نورس و درخت بهارنارنج هم برق میزدند. بیبیگل آنقدر به حوض و بهارنارنج و ماه و شمعدانیها نگاه کرد تا خوابش گرفت. پس سرش را روی لبهی پنجره گذاشت و خوابید. خواب دید «بهار» به شکل یک دختر زیبا درآمده و مهمان او شده است. خواب دید «دختر بهار» زیباترین لباسش را به تن کرده است. بیبیگل دلش میخواست تمام عمرش را بخوابد و خواب دختر بهار را ببیند. اما ناگهان بیدار شد. سردش شده بود و گردنش بدجوری درد میکرد. ماه، توی آسمان نبود اما ستارهها پرنور و نزدیک هم بودند. بیبیگل پنجره را بست. رختخوابش را انداخت، لحاف را رویش کشید و چشمانش را بست تا باز هم خواب دختر بهار را ببیند اما از سرما خوابش نبرد. هوا هم هر لحظه سردتر میشد. بیبیگل با خودش گفت که روزبهروز ضعیفتر و بیبنیهتر میشوم.
*
شوهر مرحومش تعریف کرده بود که روزگاری پدر پدربزرگش یک چراغ جادو داشته. چراغی که شوهر مرحوم بیبیگل تعریف کرده بود درست شبیه همین چراغ بود. یک لولهی بلند، یک تنهی چاق و کندهکاری شده و یک دستهی بزرگ و پرنقش و نگار. حالا این چراغ جادو توی خانهی بیبیگل چه میکرد؟ چرا آن همه سرد بود؟ حتی از لوله چراغ قندیل آویزان بود. بیبیگل با خودش گفت علت سردی خانه همین چراغ است.
بیبی میدانست اگر به چراغ دست بکشد غول چراغ از آن بیرون میآید و غلامش میشود. پس معطل نکرد و دست پر از چین و چروکش را که حالا بر اثر هیجان، سرما و پیری لرزان هم شده بود روی چراغ کشید. اما خبری از غول نشد. چراغ، سرد بود و هوای دور و برش را هم سرد میکرد. دستهای بیبیگل از سرما کرخ و بیحس شده بود. با این حال باز هم روی چراغ دست کشید. ناگهان صدایی از توی چراغ گفت: دست کشیدن روی چراغ بیفایده است. چون راه بیرون آمدن از چراغ یخ بسته.
بیبیگل ترسید. پرسید: پس چه کار باید بکنم؟
غول چراغ گفت: تنها راهش اینه که چراغ را درست کنی.
بیبیگل پرسید: این سرما از کجاست؟
غول چراغ جواب داد: وقتی چراغهای جادو خراب میشوند همه جا را سرد می کنند. حالا هم باید چراغ را درست کنی.
بیبیگل گفت: نه پدرم چراغساز بوده و نه مادرم.
و به فکرش رسید که ...»
رمان «شهر یخهای خیلی یخ» نوشته «فریبا کلهر» در 192 صفحه و به قیمت 9800 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.
«قصههای یکدقیقهای (چاپ دوم)، «سیسا سیاوش» (چاپ دوم) و «پسران گل» (چاپ سوم) و «دختر نفرینشده» از مجموعه «برای همه» نوشته فریبا کلهر، پیش از این منتشر شده است.
همچنین از همین نویسنده در حوزه بزرگسال دو رمان «شوهر عزیز من» (چاپ ششم) و «عاشقانه» (چاپ سوم) نیز در نشر آموت منتشر شده است.
6060
نظر شما