از بلندگوی مسجد صدای ربنا بلند شد که به خودش آمد. آن قدر گرم بازی شده بود که حواسش به گذر زمان نبود.
دوان دوان خود را به بقالی رساند. مادرش گفته بود برای افطار تخم مرغ بخرد. اسکناس را به فروشنده داد و تخممرغهایی را که داخل کیسه گذاشته بود، گرفت.
با سرعت به سمت خانه دوید. وقتی رسید که اذان میگفتند. پلهها را دو تا یکی بالا رفت. در خانه را باز کرد. کیسه تخممرغها را به مادرش داد و به سمت اتاق رفت. صدای مادربلند شد: «خدا ذلیلت کنه بچه... یه دونهاش سالم نمونده. چی کار کردی این تخم مرغا رو؟ پنیر نگرفتی؟»
دستش به سمت جیبش رفت. یادش رفته بود بقیه پول تخممرغها را از بقال بگیرد.
همین طور که جیبش را شخم میزد، سایه مادر را بالای سرش حس کرد. یک اسکناس دیگر دستش بود.
57243
نظر شما