ابراهیم افشار

1- من نمی‌دانم پلیس چه شکلی غافلگیرش کرد. همانجا توی فرودگاه، چشم‌چشم کردند و ریختند روی سرش. کوبیدندش زمین. نشستند رویش. درازش کردند و یک دستبند قپونی زدند به مچ‌های نی‌قلیونیش‌. ته دلش مطمئن بود که چیزی ندارد اما غافلگیر شده بود. تا چمدانش از گیت بازرسی رد شد، تا مدارکش را نشان دهد، به پلک‌زدنی اعضا و جوارحش را آش و لاش کرده بودند. انگار که بن‌لادن را گرفته باشند. همان‌قدر که تکبری سوزناک در چشم‌های پاسبون‌های موبور فرودگاه فرانکفورت باشد در چشم‌های پسرک، اطمینان بود. دست‌هایش تیر می‌کشید اما خیالش جمع بود که چیزی تو دست و بالش نیست.
پلیس دستمال ابریشمی پر و پیمانی را نشانش داد که مملو از پودر قهوه‌ای بود اما او خنده‌ا‌ش گرفته بود. پلیس محتوای دستمال را بو می‌کرد به شکاکیت تمام اما او دل توی دلش بود که چیزی ممنوعه در بساطش ندارد. پلیس او را کشان‌کشان برد توی اتاقک بازرسی و هی پرسید این چیست؟ پسرک هی می‌گفت Toprag. پلیس می‌گفت مرفین؟ تریاق؟ افیون؟ کراک؟ هروئین؟ کوک؟ نشئه‌جات بومی؟ مواد خام پودرهای ممنوعه؟ پسرک فقط می‌گفت Toprag!
توی فرودگاه یک آزمایشگاه اضطراری بود برای این‌جور چیزها. پسرک در یک سلول خشک نشسته بود تا جواب آزمایش بیاید و خلاص. می‌دانست الان نماینده باشگاهی که مالکیت قهرمان جهان‌سومی را به نامش زده، با مقوایی در دست، در گیت خروجی فرودگاه منتظر است.
یادش آمد، دیروز هول هولکی، درست در دقایقی که مادرش آش پشت‌پا می‌پخت و ملاقه در دست می‌گریست، او قایمکی به کوه عون بن علی رفت. خاک کوه‌های سرخاب به زرشکی می‌زند. عین پودر است اما رنگش از دور دل می‌برد. یک مشت از خاک را سوا کرد، قشنگ توی مشتش غربالش کرد. سنگ‌ریزه‌ها را سوا کرد و پیچید لای دستمال یادگاری پدر. گفته بود هروقت دلم تنگ مادرم شد، همین را بو می‌کنم و آرام می‌شوم.
2- آدمی می‌تواند از مادرش متنفر باشد؟ آدمی می‌تواند از خاکش متنفر باشد؟ نه به گمانم این غیرممکن است. این عاشقانگی در ذات اوست. دلایل فرویدی را رها کن. دلایل «جهان وطنی» را رها کن. چنین عاشقانگی‌هایی چرتکه‌پردازانه نیست. آدمی مگر از گیاه بومادران و درخت عرعر هم کمتر باشد که در خاک دیگری، بازیگوشانه شکوفه دهد. جان آدمی، بیش از آن که از تئوری‌ها و نسبیت‌ها تشکیل شود از رگ‌هایی انباشته است که به قلبش خون می‌رساند. آدمی، دهل نیست. جان‌جانان است. آدمی، واژه نیست، حس است. الاغ نیست، چلچله است!
3- می‌گویند هیچ‌وقت مردم ما این همه از تیم‌ملی‌اش متنفر نبوده. می‌گویند هیچ‌وقت این همه بی‌تفاوت نبوده. می‌گویند این همه جداسری هیچ‌وقت نبوده و ندیدیم. البته این یکصدسال را که سر بر می‌گردانی و نگاهش می‌کنی، موسم‌های تلخ هم بوده که شکاف افتاده بین مردم و تیم‌ملی‌شان. پنج، شش دهه اول که عشقی نیمه‌مقدس حاکم بوده بین آن پیرهن سبز دوست داشتنی و جامعه متبوعش. اصلاً مو هم لای درزش نرفته. حتی اگر باخته - بد هم باخته - هیچ‌کس دماغش را نگرفته. چیزی مثل پرچم بوده پیراهن ملی. انگار شمایلی از عشق مادرانه و وابستگی به خاک پدری را در سجل‌احوالش داشته. شاید در دو مقطع فقط کمی شکاف افتاد اما هیچ‌کدامش به اندازه امروز جدی نبود.
بار اولش در اوج دلمشغولی‌های اولین سال‌های بعد از انقلاب بود که مردم، گیر و گرفت‌های خودشان را داشتند و کل فوتبال از اهمیت افتاده بود. آرمان‌های فکری و دشمنی با پدیده‌های روز بین‌المللی و وقایع غریبی که پشت بند دگرگونی‌های عمیق اجتماعی آمده بود، تیم حسن‌آقا حبیبی را چنان به انزوا برده بود که توی اردوی بوشهر داشتند می‌زدند توی دهنش. آنها مشتی ایده‌آلیست جهان سومی بودند که اردوی تیم‌ملی را خیانت به مردم و انقلاب می‌پنداشتند و هنوز داغ بودند! البته این نفرت، ربطی به تیم‌ملی نداشت. فوتبال از حالت سوگلی اجتماع خارج شده بود و دغدغه‌های چگوارایی جایگزینش شده بود. دوره دیگر نفرت‌پردازی، متعلق به عصر پرویز دهداری بود. او مانیفست «فوتبال انقلابی» خودش را داشت پیاده می‌کرد و مردم با گلوله‌های برف‌شان چیز دیگری می‌خواستند. مردم، طالب پیاده کردن فرمول‌های کاملاً فوتبالی رایج در مستطیل‌های سبز جهان بودند که رویکرد ستاره‌پرورانه داشته باشد و آنها را لختی از تلخی‌های یک جامعه جنگ‌زده دور کند اما آقای معلم، یک آدم ضدفرمول و ساختارشکن بود که داشت معادلات فوتبال را از صافی رؤیاهای خود می‌گذراند. رؤیاهایی که بعد از شکست در آرمان‌های مکتب شاهین، در جان نحیف پرویزخان رسوب کرده بود.
4- شکافی که امروز بین مردم و تیم‌ملی‌شان پدیدار شده، حاصل نفرت نیست. نه نفرت از خاک است و نه نفرت از فوتبال. این حتی بی‌تفاوتی هم نیست. اکنون یک قوه دافعه بین دو طرف (تیم‌ملی و وابستگان عاطفی‌اش) افتاده که دلایل جامعه‌شناختی دارد. در جامعه‌ای که اوضاع اقتصادی هواداران فوتبال (که از متن جامعه می‌آیند و بیشتر به طبقات متوسط و زیر خط فقر وابسته‌اند) تعریفی ندارد انتظارات این جماعت، از طرف ستاره‌هایی که خروجی‌شان به اندازه قیمت‌شان نیست برآورده نشده است.
این یک نسبیت ساده است، اصلاً پیچیده‌اش نکنید.
5- فوتبال، میدان عقلانیت و چیرگی سیاست نیست. رنگین‌کمان عواطف و حس‌های کشف نشده و مکاشفه‌های بداهه‌پردازانه است. یک جامعه نرم مجازی است برای فراموشی دشواری‌ها و بدوارگی‌های جامعه رئال. طبیعتی آسان‌فهم دارد برای مکاشفه‌ها و تخلیه جنون شیرین یک جامعه وارونه و عصبی. ارتباطی تنگاتنگ هست بین جامعه واقعی و دالان‌های پیچ در پیچ «منیوی فوتبال». بدبختی این است که ما همه اینها را قاطی کرده‌ایم. فوتبال، قرار بود مدینه فاضله این جامعه باشد. گریزگاهی برای فرار از ادراک واقعیت‌های تلخ اما این زیرمجموعه، اکنون از مجموعه بالادستی خودش سبقت گرفته است. دروغ‌، ریا، فساد، بدرنگی، کلک و خل و چلی! انگار که «متبوع» از «تابع» خود فراتر رفته است.
در این نمایش ریاکارانه، صدافسوس که «زیبایی‌شناسی» مورد نظر جمعیت عوامگرا هم حتی لحاظ نمی‌شود. نه از ماکت خلسه‌آور فوتبال دسته دوم برزیلی خبری هست و نه از ماکت ابتدایی فوتبال انگلیسی.
پس به چه دل خوش کند این جماعت جز اینکه نخبگانش را شماتت کند؟ مگر نه این است که در جامعه رئال آنها، نخبگان دارند دق می‌کنند؟ خب تکلیف جامعه فانتزی فوتبال هم همین است. کروش این چیزها را نمی‌داند. ما آدم‌هایی را کنار دست کروش گذاشته‌ایم که این چیزها حالی‌شان نیست. آنها به جای اینکه عوام را با خواسته‌‌های تکنوکراتیک کروش منطبق کنند، بیچاره‌ کروش را دارند با خواسته‌های حقیرانه عوام انطباق می‌دهند. این خود دردی هولناک است!
43 43
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 242548

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 0 =