از من نثار جان شریفت، سلامها
ای محترم شده به سلامِ امامها!
ای قاصدی که جان تو امضای نامه بود!...
از تو گرفته«نامهبَری»، احترامها
پیغام سیدالشهدا، مثل روز بود...
کامل برای دعوت آن ناتمامها
مثل پرستویی که به مقصد رسیده است...
نازل شدی به شهر و به راه تو: دامها
شمشیر، پشت هر نظر شهرِ خفته بود
سرگرم عهد مهر، زبان و کلامها
شهد«بلی» میان لب نامهها نشست...
پشت«نه»ای که بست زبانها و کامها
فرزند خاندان ابوطالب! آن سحر...
بستند راه زِمزِمهات را لگامها
برق نگاه مهر تو تابید وقت صبح
شد بسته راه چَشم تو از سنگِ بامها
از هر طرف، به سوی تو بارید، تشنهگی...
قربانیِ غریب همه انتقامها!
قربان حال و روز تو هنگام بردنت...
وقتی که«دستبسته» شبیه غلامها...
آن کاسه گِلین که نشد سهم کام تو...
برجا گذاشتی به تمنای جامها
تنها«سپید» شهر سیاهی، دل تو بود
کی میرسد به پای قیامت، قیامها؟!
برداشتی مقام«شهیدان» به«یک» سلام...
جا ماند پیش گَرد عبورت، مقامها.
نظر شما