شعر تازه

از من نثار جان شریفت، سلام­ها

ای محترم شده به سلامِ امام­ها!

 

ای قاصدی که جان تو امضای نامه بود!...

از تو گرفته«نامه­بَری»، احترام­ها

 

پیغام سیدالشهدا، مثل روز بود...

کامل برای دعوت آن ناتمام­ها

 

مثل پرستویی که به مقصد رسیده است...

نازل شدی به شهر و به راه تو: دام­ها

 

شمشیر، پشت هر نظر شهرِ خفته بود

سرگرم عهد مهر، زبان و کلام­ها

 

شهد«بلی» میان لب نامه­ها نشست...

پشت«نه»­ای که بست زبان­ها و کام­ها

 

فرزند خاندان ابوطالب! آن سحر...

بستند راه زِمزِمه­ات را لگام­ها

 

برق نگاه مهر تو تابید وقت صبح

شد بسته راه چَشم تو از سنگِ بام­ها

 

از هر طرف، به سوی تو بارید، تشنه­گی...

قربانیِ غریب همه انتقام­ها!

 

قربان حال و روز تو هنگام بردنت...

وقتی که«دست­بسته» شبیه غلام­ها...

 

آن کاسه گِلین که نشد سهم کام تو...

برجا گذاشتی به تمنای جام­ها

 

تنها«سپید» شهر سیاهی، دل تو بود

کی می­رسد به پای قیامت، قیام­ها؟!

 

برداشتی مقام«شهیدان» به«یک» سلام...

جا ماند پیش گَرد عبورت، مقام­ها.

کد خبر 108435

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار