۱ نفر
۱۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۰

هفته آخر

ابوالفضل حیدر دوست: 19 بهمن باید برویم اردو... فرمانده گفت... به همین راحتی... علی‌رغم یک ماه اول که خیلی خوب گذشت، ماه دوم دوری از خانواده نه به من که به خیلی‌های دیگر فشار آورده بود. آنها که "آشنایی" داشتند، چند بار به مرخصی رفتند؛ هر چند فرمانده گروهان با قاطعیت گفته بود، مرخصی ها تا پایان دوره لغو... هیچ کس هم به روی خودش نیاورد که اینها که رفتند چرا و با چه مجوزی رفتند! با این حال یک نکته را خوب فهمیدم و آن هم پایان دوره کمتر از هفت روز دیگر بود...

بچه‌ها به روزشماری افتاده بودند. صبح که از خواب بلند می‌شدند، یکی از این سر و یکی از آن سر آسایشگاه داد می‌زد، 9 روز دیگه نبود... یا 8 روز دیگه نبود... خنده می‌افتاد بین بچه‌ها و خواب را از سرشان می‌پراند. شک ندارم همین روزشماری‌ها بچه‌هارا سرپا نگه داشته بود.

ما یک شانس دیگر هم آوردیم و آن برگزاری کلاس‌های میدان تیر در 2 روز آخر برنامه سین بود... گروهان ساعت 8 صبح بی‌آنکه سرصبحگاه حاضر شود به سمت میدان تیر هدایت شد. فرمانده ساعت 9 با ماشین کادری‌ها آمد و کار جدی شد... سه نوبت تیراندازی در روز اول... نوبت اول 50 متر... نوبت دوم 100 متر نشسته و نوبت سوم 100 متر خوابیده... همه‌اش هم به خنده گذشت.

چشمانم کمی ضعیف بود و در 6 تیر اول که قلق‌گیری بود خراب کردم. سیبل سالم سالم بود. بعد از شلیک 7 تیر دیگر به سمت سیبل رفتیم. از این همه تیر فقط 5 امتیاز گرفته بودم. این یعنی فاجعه... همه می‌خندیدند. خودکاری از جیب درآوردم و 6 سوراخ در سیاهی نمره 10 فرو کردم. خودکار نوکش شبیه مرمی بود و مسئول امتیاز متوجه نشد... در 50 متر 65 امتیاز گرفتم و خیلی بهم چسبید... همین کار در دورهای بعدی هم انجام شد... تا روز دوم نوبت به تیراندازی شبانه رسید...

فردای همین روز باید می‌رفتیم اردو. هوا کوران شد. برف آمد و با باران قاطی شد. موج شادی میان بچه‌ها بالا گرفت. تیراندازی شبانه که به دلیل شرایط جوی لغو شد، این شایعه را در گردان قوت بخشید که حتما اردو تعطیل است...

آنها که نمازخوان بودند، نماز صبح را توی آسایشگاه خواندند... باد و کوران آنقدر شدید بود که حتی نمی‌شد تا وضوخانه خود را رساند. یکی دو نفر مأمور شدند تا برای وضو شیشه‌های دلستر را ببرند و آب کنند. وضو را جلوی گروهان گرفتیم... هر چه بیشتر به ساعت حرکت که 8 صبح بود نزدیک می‌شدیم، هوا سردتر و به بارش برف نزدیک‌تر می‌شد. با این حال ساعت 7 تلفن گروهان زنگ خورد و فرمانده به ارشد گفت همه بچه ها آماده باشند، اما بیرون نروند.

ساعت 9 درحالی که همه مربیان و فرماندهان آماده حرکت بودند، تلفن گروهان دوباره زنگ خورد و دستور توقف حرکت تا اطلاع ثانوی داده شد. همین خبر کافی بود که بعضی اشک شوق بریزند. دست ها به سمت آسمان بلند شد و جو معنویت بعضی‌ها را گرفت و همان‌جا وسط آسایشگاه دسته‌جمعی نماز شکر خواندند... اما زهی خیال باطل. ساعت 11 نشده بادی آمد و ابرها را با خود برد... ما ماندیم و زمینی گل‌آلود و هوایی سرد... فرمانده پادگان دستور حرکت داد و جنب‌و جوش به گروهان برگشت. خیلی‌ها از این خبر خشک‌شان زده بود اما واقعیت داشت. همه به خط شدیم و تا ساعت 1 در مورد اردو توجیه شدیم و در دو خط موازی به سمت اردوگاه حرکت کردیم، در حالی که زمین گل‌آلود، حرکت را کند می کرد...

ظهر به محل اردو رسیدیم. محوطه‌ای بسیار وسیع و سرسبز که برای اردو زدن آماده شده بود. جان می‌داد برای سیزده‌به‌در! دلت می‌خواست کباب و آتش را به‌پا کنی و چادر بزنی و توی آفتاب لم بدهی... چای و خانواده و... اما اینها برای کسانی که در اولین نگاه چنین چیزی را پیشنهاد دادند، یک رویای بیشتر نبود. علی‌رغم چیزی که شنیده‌بودیم در این محوطه دستشویی وجود داشت و خبری از دستشویی صحرایی نبود. 20 دستشویی بدون سقف که در و دیوار داشت و شیر آبی و آفتابه‌ای... وضوخانه داشت و نمازخانه‌ای صحرایی... در این محوطه که یک طرفش به کوه و یک طرفش به دشت بود، خاکریزهایی آماده شده بود و چاله‌هایی در آن وجود داشت.

یک ساعت و نیم پیاده روی کردیم، با حدود 15 کیلو بار که ساز و برگ یک نظامی را تشکیل می‌داد. با همان وسایل به خط شدیم و فرمانده هر گروهان، آمد و وضعیت ظاهری را چک کرد. به بهانه دیر به خط شدن، 20 تا بشین‌پاشو... برای ناهماهنگی میان بچه ها 10 تا اضافه شد... به دلیل بی‌نظمی یکی از بچه‌های گروهان 10 تای دیگر هم اضافه شد... نایی نمانده بود... که فرمانده برای اینکه بگوید اینجا یک محیط کاملا جنگی است، فرمان "بدو بایست" داد. به دلیل بی‌نظمی در حرکت 10 متر سینه خیز رفتیم با همان کوله‌ها... وقتی برپا دادند، به سختی بلند شدیم. دوباره در محلی که سکوی صبحگاه وجود داشت به خط شدیم... به دلیل بی‌نظمی دوباهر 20 تا بشین پاشو و فریاد فرمانده‌هان که اینجا دیگر گروهان آسایشگاه نیست...

راستش را بخواهید وقتی ازدواج کردم، قدر خانه‌پدری را می‌فهمیدم و حسرت فرصت هایی که قبل از ازدواج وجود داشت را می خوردم، حالا که آمده بودم به پادگان قدر خانه خودم را... اما وقتی پا به اردو گذاشتم، قدر آسایشگاه را... این حال را اغلب بچه‌ها داشتند... مسلما اگر در شرایط جنگی قرار می‌گرفتیم، قدر همین بی‌امکاناتی اردوگاه را هم می‌دانستیم. خلاصه اینکه ما همیشه "عادت می‌کنیم"!..

در همان حال که ایستاده بودیم، فرمانده دستور داد ساز و برگ‌مان را به همراه اسلحه ها چاتمه‌فنگ کنیم. وقتی از بار خالی شدیم، انگار کوهی را ازدوش برداشته‌ایم...

در همین حالت هم برای تحرک بیشتر فرمانده دستور داد 100 متر تا یک نقطه بدویم و برگردیم... نفس زنان برگشتیم که فرمانده گفت برای نماز آماده شوید و ساعت 2 همین‌جا جمع شویم...

برای اردو بچه‌های گروهان به گروه‌های 12 نفری تقسیم شده بودند و همین دوازده نفر هم به دو گروه 6 نفره. هر گروه یک فرمانده داشت و یک ارشد... ارشد وظیفه سامان دادن به گروه و گرفتن غذا و رساندن خبر به بچه‌ها را داشت...

نماز خواندیم... برای چادر زنی توجیه شدیم... سنگرکنی را یاد گرفتیم و از هر گروه 2 نفر مسئول درست کردن چاله‌هایی شدند که از پیش آماده شده بود... روز اول ساعت 5 با تمرین حمله ناگهانی دشمن به اردوگاه و سنگر گیری گذشت. آمبولانس آژیرکشان از کنار اردوگاه گذشت و هر کس به سمتی دوید و در سنگرهای اختصاصی جای گرفت.

در کل اردو یک بار بیشتر خشم شب نمی‌زنند... ساعت 10 بود که مربی رزم دم چادر آمد و خشاب‌های بچه‌ها را گرفت و آرام گفت ساعت 11 خشم شب. همه آماده نشستیم و همدیگر را توجیه کردیم که موقع بیرون رفتن پوتین‌ها را درست بردارید. فکرش را بکنید باید یک جفت پوتین را از میان 24 عدد پوتین پیدا می‌کردی. ساعت 11 اولین تیر دوشگاه شلیک شد، تی‌ان‌تی در دور دست منفجر شد و فرمانده‌هان دم چادر آمدند و تیرهای رسام‌شان را هوایی شلیک کردند. غوغا سر گرفت. هراس به جان چادرها افتاد... همه بیرون دویدند. من آخرین نفر ماندم با یک جفت پوتین سایز 41 راست پا! در حالی که پوتین ها اصلا توی پایم فرو نمی‌رفت. آنها را دست گرفتم و پای برهنه دویدم به سمت سنگر. ترقه‌بازی شب اول بد جور مزه داد... مثل یک کارناوال بزرگ آتش‌بازی بود. تیر هوایی، انفجار تی‌ان‌تی و منوّر...

شب اول خوابیدیم در چادری که 10 نفر به زور در آن جا می‌شدند چه رسد به دوازده... اما توی هم توی هم خوابیدیم... روز بیستم به تمرین آتش و حرکت در کوه با تیر مشقی... روز بیست و یکم به تمرین تک و ضد تک... روز بیست و دوم به پیاده روی برد بلند.... در کل 17 کیلومتر پیاده رفتیم با یک قمقمه آب و یک لقمه نان و پنیر و خرما که همین هم بار اضافه بود... ساعت 4 که برگشتیم برایمان "ای لشکر صاحب زمان..." آهنگران را گذاشته بودند و جو دفاع مقدس مثل قندی که در آب حل می‌شود، در جان و دل بچه‌ها حل شد. حالا همه آماده بودند برای رزمایش روز آخر، یعنی بیست و سوم. صبح قبل از اذان صبح همه به خط شدند، نماز را در سرمای زیر صفر پشت یک خاکریز برگزار کردیم و رزمایش با شلیک اولین تیر دوشگاه و آرپی‌جی آغاز شد... بعد آتش ها که خوابید به دشمن فرضی حمله کردیم...

اردوگاه... جمع کردن چادرها... خواب و خستگی... باران... سرما... پیاده روی... گروهان و آسایشگاه... حمام... خواب... ناهار... شام و...

و به همین راحتی دوره آموزشی ما در شب بیست و چهارم بهمن تمام شد. با اشک‌های یکریز بچه‌های گروهان و خداحافظی... شماره تلفن... امضای دفتر خاطرات... و آرزوی سلامتی برای هم...
روز بیست و چهارم برای آخرین بار در آغوش گرفتیم و 144 نفر، هر کدام رفتند به یک گوشه از کشور یا این دنیای بی‌سر و ته...! موقع رفتن یکی داد زد: "دیدار به قیامت..." واقعیت هم همین بود. شاید تا قیامت چنین گروهی دیگر دور هم جمع نشود...

ترمینال... شهر... خانه... و بوسیدن دست همسر برای صبر و شکیبایی در این 54 روز...

راستش اینجا که نشسته‌ام دوره‌ای سخت را پشت سر گذاشته‌ام با خاطراتی شیرین که گوشه کوچکی از آن را پشت این مونیتور ثبت کردم... زندگی تقریبا به روال عادی برگشته. مانند آموزشی ساعت 5 بیدارباش و 7 ورود به پادگان...ساعت 2 خروج و حرکت به سمت محل کار تا 10 شب و این روال قرار است 14 ماه دیگر ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه... ادامه و ادامه داشته باشد.

تمام.

4747

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 205723

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 7 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 5
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • احمد IR ۲۲:۵۳ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۳
    17 0
    منم سربازم، یک سرباز بزرگسال مجرد! برای همه سربازهای وطن در این سال جدید سلامتی، شادی، صبر و جیبی پرپول (که نمیشه اما در حد کار راه انداز) آرزو می کنم! :)
  • بدون نام IR ۰۰:۱۵ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۴
    9 10
    میگن ارتش سخته ولی انصافا آموزشی ما تو ارتش از این راحت تر گذشت البته 60 روز کامل بود ولی خیلی خوب میگذشت همه چیز فرمالیته بود
  • جواد IR ۱۶:۲۰ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۰
    6 0
    ديدار به قيامت رو خيلي خوب اومدي.من برج 5سال 1377(14سال پيش)دوره آموزشي خدمتم را در پادگان قدس همدان سپري كردم.همراه با افرادي كه همه داراي مدارك دانشگاهي بودند وپس از طي اين دوره اموزشي كوتاه مدت قرار بود به آموزش و پرورش بروند . بصورت سرباز معلم.راستش ما فقط همونجا همديگرراديديم و بعد از اون دوره ،موفق به ديدار هيچكدوم نشدم.فقط با يكي از آنها ارتباط پيامكي دارم.براي همه اونا آرزوي سلامتي و بهروزي دارم . دوره خوبي بودو واقعا خوش گذشت.
  • کشته گر IR ۲۳:۵۸ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۱
    7 13
    جالب بود، متاسفانه سربازی نرفتن یا به اصطلاح معاف شدن در جامعه ما به عنوان یک هدیه و تشویقی جا افتاده است و عملکرد بعضی از مسئولین در اعلام معافیت ها با ابراز مسرت این موضوع را تشدید نموده است ما باید رفتن به سربازی را همانند قبولی در المپیادها ، تحصیل و اقامه نماز ارزشمند بدانیم و آن را به عنوان یک عمل صالح تبلیغ کنیم
  • مریم A1 ۱۹:۲۳ - ۱۳۹۲/۰۵/۱۹
    17 0
    سربازی همسرمن 10روز قبل تموم شد اون مدت برای من خیلی سخت گذشت انتظار پایان خدمتش کلافه ام کرده بود اما الان که تموم شده منو بخاطر حرفای مادرش تنها گذاشت ورفت میخواد ازهم جدا شیم خدا میدونه هیچ تقصیری ندارم تو در حق خانمت اقایی کن خیلی زیاد