اسمش حمید است. از بچه های باغ فیض تهران. حدود 23-24 سال دارد و همراه با دوستان مسجد و پایگاه بسیج محله شان راه افتاده اند به سمت کربلا. بدون کاروان. از این هایی که با اتوبوس تا مهران آمده اند و بقیه راه را هم با ماشین های عراقی تا نجف طی کرده اند. حدود هفت هشت نفر، تماماً خوشحال و بیش از حد پر انرژی!


توی مسیر پیاده روی او را دیده ای. می گوید روز دومی است که توی راه نجف تا کربلا هستند. می گویم شماها که انقدر جوانید چرا انقدر کند آمده اید پس؟خندید و گفت: تو اگر جای ما بودی ز این هم عقب تر بودی! فهمیدم ماجرایی دارد.ازش خواستم تعریف کند. او هم از خدا خواسته پذیرفت!
می گفت شب اول حوالی عصر که از نجف راه افتاده بودیم با خودمان قرار گذاشتیم تا تیر 280 که موکب ستاد بازسازی عتبات است پیاده برویم. شب را انجا استراحت کنیم و فردا  بعد از اذان صبح "یه تیکه" و "با کله" برویم تا نزدیکی های کربلا!
می گفت: با خوشحالی داشتیم راهمان را می آمدیم، اول راه هم بود و ما با انرژی و تند تند داشتیم طی طریق می کردیم. ولی همان اول های راه، حدود تیر 20 بودیم که ناگاه یک جوان عراقی امد پیشمان ایستاد. اسمش ابوعباس بود. ابوعباس آمده بود به خواهش اینکه امشب را برویم خانه او و استراحت کنیم. ما هم که خب راهی نیامده بودیم که خسته شده باشیم! ما کلا 20 تا تیر امده بودیم؛  حدود 1 کیلومتر فقط!
ابوعباس اما گیر داده بود که شماها خسته اید و باید امشب بیایید خانه ما و استراحت کنید! اولش ما قبول نمی کردیم. یعنی وجدانمان قبول نمی کرد که بخاطر 20 تا دانه تیر و یک کیلومتر ناقابل برویم استراحت! ولی ابوعباس جوان، بزرگ جمع مان را گوشه ای برد و باهاش صحبت کرد. او هم وقتی برگشت به ما گفت: بچه ها امشب میرویم خانه ابوعباس استراحت! البته بعدها که از او پرسیدیم چطوری راضیت کرد که برویم خانه اش؛ گفت قسم داد که برویم خانه اش. من هم نتوانستم قسمش را رد کنم.
القصه که جمع و جور کردیم که با ابوعباس برویم به خانه اش و شب را استراحت کنیم. ابوعباس هم خوشحال و شاد از این مهمانانِ جوان، ما را به سمت ماشینش راهنمایی کرد. ماشینش را که دیدیم تعجبمان بیشتر شد. ماشینش از این هایی بود که توی ایران الان حدود 600-700 میلیون تومان قیمت دارد. از این هایی که تا حالا رنگش را از نزدیک ندیده بودیم چه برسد به آن که سوارش شویم! اما خب به لطف حضرت امیرالمومنین قسمت مان شد تا در این راه سوار  این ماشین ها هم بشویم!
حمید می گفت: حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود که رسیدیم به خانه ابوعباس. یک خانه شیک و تر و تمیز که مهیا شده بود برای مهمان. مشخص بود که ابوعباس و خانواده اش کلی مقدمات چیده اند برای  اینکه امشب به مهمان هایی که اصلاً نمی شناسند، خوش بگذرد. مهمان هایی که اصلا معلوم نبوده چند نفر هستند، کی هستند، از کدام کشور امده اند، فقط این مشخص بود که زائر حسین(ع) هستند.
و حالا ما مهمان ابوعباس شده بودیم. چند جوان پر شر و شور از  پایتخت ایران که سرجمع فقط یک کیلومتر پیاده راه آمده اند و به همین سرعت استراحتشان شروع شده!
می گفت: موقعی که رسیدیم، ابوعباس اتاق ها، حمام و دستشویی خانه اش را کاملا در اختیار گروه ما قرار داد تا هر کس می خواهد از آنها استفاده کند. این ها اما اصل ماجرا نبود. اصل ماجرا چند دقیقه بعد شروع شد تازه...!
حمید این قسمت را چنان با ذوق و شوق تعریف می کرد که راستش دل من هم آب افتاد! حمید می گفت: چند دقیقه بعد که دیگر همه ما اماده استراحت شده بودیم ابوعباس سفره شام را آورد و آن را مهیا کرد. اما چه سفره ای؟! سفره ای رنگارنگ با انواع غذاها و دسرهای رنگارنگ. خورش های عراقی. برنج. نوشیدنی. دسر. آن قدر که از این سفره ها حتی توی عروسی های خودمان ندیده بودیم!
اینجا اما وسط راه نجف تا کربلا این همه نعمت نصیب مان شده بود. ما هم برای اینکه قدر نعمت را بدانیم و ناشکری نکرده باشیم یک وقت، جوری افتادیم روی سفره که هیچ چیز از سفره برنگردد!
به خصوص که چند شب بود همه اش را توی سرما و بی خانه و کاشانه بودیم و غذای درست و حسابی هم نخورده بودیم،تلافی تمام این گرسنگی ها را اینجا در آوردیم!
بعد از این شام سنگین هم که داشتیم استراحت می کردیم، بچه ها فهمیدند که خانه ابوعباس اینترنت وای فای هم دارد! و در کمال بی تعارفی، رمز وای فای را از ابوعباس طلب کردند و ان بنده خدا هم رمز را به بچه ها داده بود! تازه همه این اتفاق ها در حالی داشت می افتاد که نه ابوعباس فارسی بلد بود و نه ما عربی می دانستیم، و تمام مکالمات مان به زبان پانتومیم و ادا و اطوار انجام می شد!
القصه که با وای فای خانه ابوعباس و در وسط راه پر مشقت نجف تا کربلا در حالی که مخابرات ضعیف عراق حتی امکان تماس تلفنی با داخل عراق را هم به زور پاسخگو بود، ما با استفاده از اینترنت مذکور، بعد از چند روز یک دل سیر با خانواده های مان صحبت کردیم و آن ها را از نگرانی در اوردیم. تازه به خانواده دوستانمان هم زنگ زدیم و آن ها را هم از نگرانی در اوردیم! تازه تر ایمیل هایمان را هم چک کردیم و سری هم به سایت های مختلف زدیم!
خلاصه اولین شب پیاده روی نجف تا کربلای ما به کمک ابوعباس و خانواده اش، در اوج خاطره انگیزی و رفاه شروع شد. فردایش هم بعد از نماز صبح ابوعباس ما را سوار ماشین گرانش کرد و تا لب جاده برد تا ادامه مسیر تا کربلا را برویم و سلام او را به حضرت ارباب برسانیم...
من اما هنوز دارم فکر می کنم اگر ابوعباس فارسی بلد بود یا بچه های این گروه عربی بلد بودند، ان شب چه اتفاقات جالب دیگری می توانست رخ بدهد...!

 


علی مرادخانی/  سایت ستاد عتبات عالیات

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 389634

برچسب‌ها