کتاب Philosophy in the flesh نوشتهی جورج لیکاف (George Lakoff) و مارک جانسون (Mark Johnson) که آن را به فارسی با نام «فلسفهی جسمانی» ترجمه و منتشر کردهاند؛ کتاب دشواری است. دشواری کتاب به دلیل پیچیدگیش نیست، پیچیدگیهای این کتاب از بسیاری کتابهای دیگر کمتر است. اتفاقاً شاید سادگی و صراحت مشخصهی اصلی کتاب باشد. آنچه خواندن کتاب را دشوار میکند، خصوصیتهایی دیگر است. اولین خصوصیت این که کتاب با خواننده و پیشانگاشتههای او تعارف نمیکند. مثل سیل به جان همه چیز میافتد و از ریشه میکند و میبرد. کسی که به پندارهای پیشین خودش باوری جزمی و بیبنیان یا سست بنیان داشته باشد، از خواندن هر صفحه از این کتاب آزار فراوان خواهد دید و به احتمال بسیار زیاد همان اوایل کار کتاب را رها خواهد کرد.
دومین ویژگی کتاب نیز خلاصه بودن بیش از حد مطالب کتاب است. لیکاف و جانسون کتاب را طوری نوشتهاند انگار گمان میکردهاند مخاطبشان نه تنها با مفهومهای علوم شناختی (cognitive science) آشنا است، که بسیار به جزئیات این مفهومها فکر کرده است. تا حدی که کسی به شوخی میگفت اگر بخواهیم این کتاب ۶۰۰ صفحهای را خلاصه کنیم، حاصل دست کم ۱۲۰۰ صفحه خواهد شد.
هر دوی این خصوصیات این کتاب را از چیز ملایمی که معمولا از کتاب توقع دارند که در دقیقههای پیش از خواب و در بستر بخوانند، به چیز دشواری شبیه تمرین ورزشیای سنگین، انرژیبر و صد البته فرحبخش بدل کرده است.
شش سطر اول مقدمهی کتاب خود شروعی طوفانی است. در این شش سطر سه گزاره و یک مدعا دربارهی این سه گزاره آمده است. مدعا این است که «اینها سه یافتهی بزرگ علوم شناختی هستند. بساط بیش از بیست قرن تأمل ازپیشی فلسفی دربارهی این جنبههای خرد برچیده شده است. به دلیل این کشفها فلسفه دیگر نمیتواند آنگونه باشد [که بود].»
اما آن سه کشف عظیم علوم شناختی چه هستند؟
اول: ذهن به طرزی بنیادین متجسّد است.
انسانها بیش از دو هزار سال تصور پیشانگاشته و بیدلیلی داشتهاند که انسان ترکیبی دوگانه و ناهمگن از جسم و ذهن است. حالا علوم شناختی به ما نشان میدهند که آنچه نامش را ذهن گذاشتهایم نه تنها در بدن ما مستقر است، بلکه در کارکردش شدیدا متأثر از خصوصیات جسمانی ما است. ساختمان بخشهای مختلف جسم ما، مانند جایگاه چشمها در بدن، نسبت عددی میان نورونهای حسکننده و کانالهای ارتباطی بین آنها و مغز و چیزهایی از این دست کاملا در شکل دادن کارکردهای ذهن ما اثر داشته و دارند.
دوم: فکر غالباً ناخودآگاه است.
ما همیشه گمان کردهایم میتوانیم روند فکر خود را دنبال و توصیف و تحلیل کنیم. همیشه گمان کردهایم قوانینی آزاد از ما و جسممان و حتی ذهنمان به نام قوانین منطق وجود داشته و دارند که معیار فکر ما هستند و صحت و سقم فکر را معلوم میکنند. حالا علوم شناختی به ما نشان میدهد نه تنها تصور ما از منطق کاملاً خام و خطا بوده است، که قسمت اعظم کارکرد مغز ما در مورد گزارهها، چنان سریع انجام میشود که دنبال کردنش برای ما ناممکن است و به همین دلیل میتوانیم آن را ناخودآگاه بنامیم. طبیعتاً این ناخودآگاه به سرعت عملکرد نورونها بستگی دارد و ربطی به آنچه فروید ناخودآگاه مینامید ندارد.
سوم: بسیاری از مفهومهای انتزاعی، استعاری هستند.
پیشتر در مورد استعارهی شناختی (cognitive metaphor) گفته بودیم؛ «فهم یک ایده یا دامنهی مفهومی با اصطلاحهای ایده یا دامنهی مفهومیای دیگر». مثالهای این استعارهها در زندگی و گفتار روزمرهی ما آن قدر زیاد هستند که اغلب در طول عمرمان متوجهشان نمیشویم. ای بسا یک نفر هرگز از خودش یا دیگران نپرسد که مگر نمرهها ارتفاع دارند و با سانتیمتر یا کیلومتر میتوان ارتفاعشان را سنجید که از اصطلاحهای بالا و پایین برایشان استفاده میکنیم؟ یا مثلاً مگر زناشویی نوعی راه رفتن است که زن و شوهرها را به «همراه» بودن توصیه میکنند؟ یا مگر رابطهی انسانی چیزی است که بتوان دماسنج را در آن فرو برد و سردی یا گرمیش را معلوم کرد؟
در بسیاری از این موارد حتی اگر کسی به این استعاری بودن اشاره کند، کسانی که ترجیح میدهند پیشانگاشتههایشان را دستکاری نکنند، لبخندی حکیمانه میزنند و میگویند که اینها «اصطلاح» یا «تشبیه» یا «تمثیل» یا «انتزاع» یا «توسع معنایی» یا حتی «اشتراک لفظی» است و گمان میکنند معما را حل کردهاند. غافل از این که نه معمایی در کار بوده نه توضیح آنها گرهی را گشوده است. بحث که بر سر اسم نیست. اسم فرآیند را هر چه بگذاریم، عملکردش یکسان است، ما اصطلاحهای یک حوزهی مفهومی را در مورد حوزهای دیگر به کار میبریم و با این کار باعث ایجاد تصویر، ایجاد فهم مشترک، و پندار موجه بودن آن تصویر میشویم. وقتی از سقوط شاخص بورس حرف میزنیم به راحتی این را که شاخص بورس جسم نیست و سقوط نمیکند نادیده میگیریم و احساسات مربوط به حالت بحرانی سقوط فیزیکی را به این پدیدهی اقتصادی منتقل میکنیم. و صد البته این کار کاری درست یا غلط نیست. رفتار زبانی را نمیتوان مورد قضاوت اخلاقی قرار داد. استعاره گاه میتواند مفید باشد و گاه نه. اما قطعاً از زبان قابل حذف نیست.
کتاب مدعی است همین سه کشف تمامی آنچه را به عنوان فلسفه و خصوصاً فلسفهی غربی میشناسیم به هم میریزد و بسیاری از دستآوردهای این رشته از فعالیت بشری را باطل میکند. احتمالا موضوع نوشتهی زبانشناسانهی بعدی این وبلاگ نیز مقدمهی کتاب خواهد بود.
پن:
اگر این متن را مفید یا قابل بحث میبینید و در شبکههای اجتماعی معرفی میکنید و
به اشتراک میگذارید، لطف میکنید.
نظر شما