خوزستان و پنج استان همسایهاش را چه بنامم؟ مسئولان فرهنگ و ارشاد اسلامی این شش استان فراخوانی داده بودند و نزدیک هفتاد نفری از جوانانی را که دوست دارند داستان بنویسند و حتی گمان میکنند داستاننویس هستند به یک دورهی کارگاهی در اندیمشک فراخوانده بودند و چند نفری را از تهران از بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان خواسته بودند که برای این جمع جوان کارگاه برگزار کنند. یکی از مدرسان من بودم که بنا بود روایت و انواع آن را برایشان بگویم. رفتم و گفتم. آنچه در ادامه میگویم برداشت من از وضع ما و جوانانمان در قصهنویسی است که حجم قابل توجهیش از مشاهدههای من در این سفر فراهم آمده یا به آن قابل ارجاع و استناد است.
اول آنچه را موجود است میگویم:
۱. مقدار زیادی شوق؛ شوق به شهرت، شوق به محقق شدن رویاها، شوق به بردن یکبارهی چندین نوبل ادبیات
۲. مقدار زیادی اعتماد به نفس
۳. مقدار نه چندان زیاد اما قابل توجهی استعداد
۴. مقدار اندک ولی بسیار خطرناکی خرده معلومات پراکندهی دهان پرکن
اما آنچه موجود نیست:
۱. تجربهی داستاننویسی
۲. دانش منظم و مدیریتشده
۳. تجربهی زندگی
۴. دقت
۵. نقدپذیری
۶. زبان داستانی
من هیچ امیدی نمیبندم که اتفاقی بیفتد. آدمها هم را استاد و جناب آقای فلانی و سرکار خانم بهمانی صدا میزنند و گمان میکنند همین طور برای خودشان اعتبار خواهند اندوخت که گمان بیراهی هم نیست، اما چنین اعتباری سخت بیقدر و بی ارزش است.
آدمها دستهکشی راه میاندازند و گمان میکنند اگر برای هم هورا بکشند یا هم را هو کنند اعتبار خود یا دیگران را بالا و پایین میبرند. ایدهی کسلکنندهای است. اعتباری که از هو و هورا به دست بیاید چه ارزشی دارد؟
آدمها خودشان را در آینه نگاه میکنند و گمان میکنند از گوشهاشان استعداد بیرون میپاشد و گمان میکنند که بهترین داستاننویسها و در عین حال بهترین شاعران و بهترین کارگردانان و بهترین بازیگران هستند. چنین نیست. حتی اگر واقعا آن قدر که گمان میکردند استعداد میداشتند باز کافی نبود. نمیشود مهمان دعوت کرد و توی بشقاب جلویش برنج خام و گوشت خام گذاشت. این استعداد باید با تلاش و دقت و تجربه پخته شود تا به جایی برسد. اما اهل تلاش و دقت و تجربه نیستند.
خاطرم هست که کسی خود را وقت کلاس مدرسی دیگر به من رساند تا سوالی بپرسد. سوالش این بود «یکی از کسانی که به ما درس داد گفت یک سال خاطره بنویسید و بعد از یک سال آن خاطرهها را خط بزنید، به نظر شما...»
حرفش را بریدم و گفتم «یکی نبود و خودم بودم، یک سال نگفتم و دو سال گفتم، خاطره نگفتم و روایت عینی گفتم، خط بزنید نگفتم و نقد کنید گفتم، بعد از یک سال نگفتم و از روز یازدهم گفتم، وقتی با این دقت گوش کردهای گمانت چیزی هم یاد گرفتهای؟»
هیچ خط و ردی از نقدپذیری ندیدم. اما اگر بخواهیم حرفهای شویم، چه در داستان چه در آشپزی چه در هر کار دیگر، نه تنها باید نقدپذیر باشیم که باید نقدطلب باشیم. باید دیگران را سر شوق بیاوریم و با خواهش و تمنا ازشان نقد بخواهیم. کار با نقد رشد میکند نه با تشویق.
دیدم همچنان تشویقها و جایزهها نقش مخرب همیشگیشان را خوب ایفا میکنند. جملههایی مثل «من بابت این داستان جایزه گرفتهام»یا «استاد فلانی به من گفته آفرین» نه تنها در ذهنهاشان میچرخید که بر زبانهاشان هم میآمد.
هیچ تجربهی زیستهای نه داشتند نه اگر داشتند جدیش گرفته بودند. کسی با تشویق همگنان و همشهریانش که گمان میکردند همنشینان صیاد نوبل بعدی ادبیات هستند آمد تا داستان کوتاه بخواند. چیزی که خواند نه داستان بود و نه کوتاه. حتی همان همگنان و همنشینانش خوابشان گرفته بود. نهایتا آن ملغمهی زجرآور تمام شد. شبهروایتی اول شخص بود از زبان کسی که عکاسی حرفهای در سطح جهانی بود و در عین حال در یک آتلیه عکس پرسنلی میگرفت. این تصور خامتر از خامِ نویسنده بود از یک عکاس. و چندین بار در داستانش عکاس حلقهای فیلم ۳۵ میلیمتری در کیفش یا در دوربینش گذاشت و بیرون آورد. نویسنده حتی نمیدانست که فیلم ۳۵ میلیمتری فیلم فیلمبرداری است نه عکاسی اما دربارهی تجربههای یک عکاس حرفهای در کشوری آن سوی زمین داستان نوشته بود.
داستانها لبریز از فاجعه بود. انگار هیچ بنمایهای جز فاجعه برای داستان نوشتن نمیشناختند. تلخی روی تلخی و سیاهی روی سیاهی. بدون هیچ رگه ای از هیچ چیز دیگر. هیچ تلاشی هیچ رنگی هیچ چیزی جز فاجعه در کار نبود.
کسی با عزمی راسخ غرغرکنان مدرسی را شماتت میکرد که فلان داستان دههی ۶۰ میلادی را که بینظیر است نخوانده. و وقتی آن داستان را توصیف میکرد میتوانستی ببینی جملهها و عبارتهایی که به کار میبرد در واقع متن فیلم مستندی است که کسی یکی دو سال پیش دربارهی آن داستان ساخته و در واقع نه فیلمساز و نه جوان شماتتگر هیچ یک آن داستان را نخواندهاند که اگر خوانده بودند میدانستند توصیف نزدیکتر به واقعیت کسلکننده میبود نه بینظیر.
تفاخرهای بیربط ملی و حتی قومی بیداد میکرد. و تفاخر به چه؟ کدام کار ما را در سطح جهانی دیدهاند و ستودهاند که بخواهیم به خودمان بنازیم؟ به چه مینازیم؟ به نداشتهها و نبودههامان؟
بسیاری از من دربارهی روایت پستمدرن و رولان بارت و ژرار ژنت و میشل فوکو و ژورژو آگامبن و پل ریکور و ژاک لاکان میپرسیدند. هر بار که پرسیدم چرا چنین سوالی میپرسید و اینها چه ربطی به شما دارد جواب درستی نشنیدم. گمان میکردند اینها وردی است که اگر به مس داستانشان بخوانند زر میشود و گمان میکردند اگر مدرسی از این واژهها و اسمهای ترسناک در حرفهایش به کار نمیبرد یا به سوالهایشان جواب نمیدهد حتما اینها را نخوانده و نشنیده و بلد نیست.
دو نفر با هم در مورد مدرسی حرف میزدند و من را که دو ردیف عقبتر نشسته بودم نمیدیدند. یکی به دیگری میگفت «ولش کن چیزی بارش نیست. از صادق هدایت حرفی نزد.»
اغلب از سیاست و مسئولیت اجتماعی و رنجهای جامعه و جنگ و جهان حرف میزدند اما چشمشان به این بود که این حرفها چند جفت چشم نو را خیره میکند و چه قدر کمک میکند که دیگران ببینندشان. لباسهای عجیب و غریب میپوشیدند و گمان میکردند اگر لباسشان با بقیه تفاوت کند حتما خودشان نیز فرق میکنند و اگر فرق کنند حتما فراتر از آن دیگران ایستادهاند.
وضع خوبی نداریم. افقهای پیش رویمان نیز روشن نیست. و این ماجرا تنها در داستاننویسی نیست. در زمینههای دیگری نیز - که اغلب به هنر و علوم انسانی مربوط اند - وضعمان همین است.
نظر شما