۱- مجتبی یک چک پنجاههزار تومانی دارد توی خرت و پرتهایش که آبی ازش گرم نمیشود اما سند دست اولی از یکجور عشقبازی و معرفتگرایی ابلهانه مدل دههشصتی اوست . چکی از دوران قَشَمشم میرزای پرسپولیس است . هر وقت که دلش کربلایی شود و به خاطر چند پاپاسی به تنگنا بیفتد، این چکِ را میگیرد کف دستش و خطاب به جوانی منهدم شدهاش آه و افسوس میخورد. گندهبک فرمانفرمای سرخپوشها این چکِ را گذاشته بود کف دست مجتبا - البته به همراه یک پیرهن ترگل ورگل و تر و تازه متمایل به زرشکی سیر که از منیریه خریده بودند و همیشه پشت ماشیناش ولو بود - و گفته بود که این پیراهن، پرچم ماست. این چکِ را هم به عنوان دستخوش میدهیم که یادتان باشد پول خوشبختی نمیآورد اما این پیراهن، تنها وسیله خوشبختکننده جهان است . آن مرد با همین دو فقره پول و پیرهن، انگار که بچه گول بزند، گولمالش کرده بود و مجتبا انگار که در آسمانها سیر کند، پیراهن را به عنوان گرانقیمتترین پارچه زربافت جهان در آغوش گرفته و آن چکِ را با کلی من بمیرم و تو بمیری، قبول کرده بود که نقدش کند و به زخم زندگیاش بزند . داستان همین بود که تیمهای دیگر رقمهای هشتصد هزارتومانی به پای مجی میریختند اما او فقط عاشق همین یک پیرهن بود و چکِ را اصلا با پافشاری گذاشت توی جیبش که عشقش جنبه مادی نگیرد خدای ناکرده. این بشر که بچه گمرک هم بود اصلا با دیدن برق پیراهن زرشکی فکاش قلف کرده بود . اینکه مجی گول یک پیراهن را خورد و یک چک برگشتی خط خورده را سیسال تمام به عنوان نمادی از یک عشق افلاطونی در کمد چوبی مامانش نگه داشت، چیزی نیست که آدم بتواند با دودوتا چهارتا توضیحش دهد. این تباهی شیرین، باب میل همه عاشقان سینهچاک بود . اما تباهی واقعی را آنجا میشد درک کرد که ببینی همان بابای چشم قرمز که با یک پیرهن و یک چک برگشتی، ستارههای پاپتی را به تور میاندازد و یک دل نه صد دل، خاطرخواه مرامش میکند، خودش با پنج شش میلیون پولِ پیشپیش به دل بردن از مدیران تازه بهدورانرسیده بنیاد رفت و قواره زمینی را در لواسان تصاحب کرد که بعدها شد یک کاخ، و چشم خیلیها در آن گیر کرد . اما ستارههای تلفشدهای مثل همین طفلی مجی، تا همین اواخر، مامان مهینشان را در خانه قمرخانمی گمرک نگه میداشتند و هر وقت از دار دنیا میبریدند پناه میبردند به آنجا که پشت سنگر مامانشان، دنیا را قابل تحمل و ترحم ببینند . مامان مهین هر وقت یاد این چکِ میافتاد گریهاش میگرفت و میگفت: " آن کلهپاچههایی که شوهرم برای ایل آپاچیهای تیم تو گرفت و آمدید لمبوندید و رفتید، از دهنتون دربیاید ایشششششالله" . شین ایشالله را هم از قصد میکشید که بگوید نفریناش میگیردها . اما مجی نهیباش میکرد که" نکن مادر نفرین. نفرین نکن مادر. چی کار داری به این کارها شما" ؟
یارو داشت توی کاخش میپلکید و انواع القاب خدشهناپذیر عالم و آدم از سمت هواداران پاپتی به سمت و سویش پرت میشد و نشسته بود توی سایهسار استخل ویلای لواسون و با دیوانگان جوکر و اهل طرباش صفا میکرد و میخندید، آنوقت نفرین مهین خانم مگر زورش به او میرسید؟ کجای او را آبکش میکرد آخر؟ یا خال میانداخت بهش؟ حالا برای تخم و ترکه همان آدمها ۲۵ میلیارد که عددی نیست. یک لقمه چپشان میشود. مسأله این است که وقتی مامان مهین رفت، مجتبی هم جای چک پنجاهی را گم کرد . نه میداند کجا گذاشته است نه میداند کجا را بگردد. اصلا برای چه بداند؟ آدم سند جرم بلاهت عاشقانه خود را میگذارد جلوی چشمش که دق کند؟ خدا کند هیچوقت پیدا نشود چک. یک کیلو سنبلالطیب میدهند بهش مگر؟ گیرم هم اصلا پیدا شد. اگر قرار به نشان دادن چکهای برگشتخورده نسل قدیم باشد، باید یک موزه اسناد مرحمتی درست کرد که لااقل عبرت بشود برای آیندگان و روندگان. از این چکهای پاسنشده زیاد است دست آدمها . اتفاقا حمید ما هم دو تا فقرهاش را دارد. از دهه شصت نگهش داشته. نه توانسته پولش را بگیرد، نه دلش آمده حکم جلبش را. آخر چهکسی برای یک امپراطور چشم قرمز حکم جلب میگیرد؟ برای همین هم هست که هر دو طرف برنده و بازنده میدانند که پول، مشکلگشاترین مؤلفه عالم است. اینرا هم جماعت بدهکار میداند. هم طلبکار جماعت. هم کسیکه به زمین گرم خورده، هم کسیکه به زمین سرد. سالار هم خودش از همان بچگیاش اینرا فهمیده بود . وقتیکه نادر توی عارف دستش را گرفت و گفتش که دست بردارد از نگینکاری و مخراجی و طلاسازی و بیاید برای تیم او بازی کند و از قضا روی کاپوت جلوی پیکان هم در آن لنگ ظهر، یک بسته دو هزار تومنی گذاشت کف دستش که اولین دشت فوتبالش باشد. داستان، از همانجا کلید خورد. شب مش احمد کلهپز وقتی دید پسرش توی پول غوطهور است گوشاش را گرفت برد خانه نادر. مادر نادر آمد دم در و رفت گفت که مش احمد آمده دم در، تو را کار دارد ولی طوفان گرفته چشمانش را. نادر آمد دم در و مش احمدآقا کلهپز گفت این پول را تو دادی به پسر من؟ نادر به تتهپته افتاد و گفت بله. مش احمد پرسید این پول چیست توی دست و بال این بچه؟ نادر گفت از باشگاه گرفتهام دادهام دستش که بیاید برای ما بازی کند. مش احمد ابرو درهم کشید و گفت مگر توی فوتبال هم پول پخش میکنند؟ ما شنیدیم که اینها باید پول بدهند تا بازی کنند نه که یک پولی هم بگیرند؟ نادرگفت پول باشگاه است نوش جانش. مش احمد با غضب سرش را انداخت پایین و برگشت خانه و خیال پسر زاغول راحت شد از اینکه دوهزار تومن را از دماغش درنیاورد بابایش .
۲- همان بچهای که سر دوهزارتومنِ اولین دشتاش از فوتبال، پدرش داشت پدرش را درمیآورد، خیلی سریع لیدر شد. آقا شد. محبوب شد. همهکاره شد. امپراطور شد. الحق که بلد هم بود اصول لیدری را. اصلا لیدر به دنیا آمده بود و همه را روی نوک انگشت سبابهاش میچرخاند . روزیکه ستارههای دیگر کیان رفتند سراغ سیاست و چریکبازی، او غرقهشدن در عوالم و عواطف بیخطر یک فوتبال محض را انتخاب کرد. همیشه هم دیوانگانش دورش بودند. یک عده برای اینکه بادیگاردش باشند. یک دسته برای اینکه برایش بازی کنند. یک گروه برای اینکه برایش بازی را دربیاورند و یک کسانیکه برای ساعات فراغتش تیارت راه بیاندازند و او بخندد و تخلیه شود. ارزشی که او برای انبساط خاطر قائل بود، برای انقباض روح قائل نبود. روزگار اما برای او هم بالا و پایین داشت. درست در روزگاری که محبوبترین آدم این فوتبال شد، امنیتیهای دهه شصت احساس خطر کردند. یک دو سه روزی هم گرفتار شد و اعترافهایی کرد که فیلم کاملا محرمانهاش برای مجلسیها و بزرگان حکومتی لرزهآور بود. شاید فقط آنهایی میتوانند در اینباره نظر دهند که آن فیلم را دیده باشند. البته طبیعی است که آدم زیر فشار دگنک یک چیزهایی گردن بگیرد که در حالت عادی به ران و سینهاش نمیگیرد ! آن روزها رادیکالهایی نفس میکشیدند که لازم میدیدند بتهای نفسکش را بشکنند و شکستند هم. اما مردم ما بیدی نبودند که با این بادها بلرزند. بتهای قرمز و آبی هرچه به کنارهها میرفتند محبوبتر هم میشدند . آنروزها را باید آجر به آجر آن نمایشگاه اتول در بالای امجدیه تعریف کند که از ششدانگاش پنجدانگ مال دیگران بود اما همه مملکت گمان میکردند مال اوست و برای امداد و التماس، از صبح تا شب، دم در ماشینفروشیاش ولو بودند که از کف دستش مو بکَنند. جالب اینکه او وقتی در طبقه دوم میایستاد، جماعتی را میدید که آمدهاند دور مغازهاش طواف کنند. گاه در میان عشاقی که برای یکنظر تماشاکردنش حلقه میکردند و زل میزدند، آدمهای ویژه هم میدید. او در همان چند روز بخیهکشیدناش چنان مهارتی در حوزه امنیت و شناسایی امنیتیها پیدا کرده بود که گاه دم پنجره اتولفروشی میایستاد و به فرض مثال، دو نفری را که آنجاها علاف میچرخیدند نشان میکرد و میگفت " از خودشان است. من میشناسمشان. دنبال مناند. "حالا همان مردی که توپها و پاسها و گلها و یارها را در مستطیل سبز بو میکشید، اینجور اتفاقات را هم بو میکشید و میفهمید که ممکن است تحت تعقیب باشد یا آنتنها برای خبرچینی و نمّامی آمده باشند. بالاخره آنقدر آنجا داستان دید که اتولفروشی را فروختند و رفتند سراغ یک تجارت دیگر. اما هر کسب و کاری برای او تنها در صورتی قابل تحمل بود که تجارت صرف نباشد. در هر شرایطی که بود ساعتهای مخصوصی را برای خوشباشی با جمع دیوانگانش اختصاص میداد که مستهلک نشود جسم و جانش. حالا دیگر آرام آرام پول هم وارد این فوتبال اکبیری میشد و او بلد بود دوقرانیها را یکجوری درآسمان بزند که هم تیمش از گرسنگی نمیرد و هم غرور فردیاش خدشهدار نشود. قبل از اینکه پولها رسما از کانالهای شبهدولتی به باشگاه سرازیر شود، جور بچه گشنههای تیم را بازاریها میکشیدند. بازاریهایی که شیدای قرمزها بودند و گاه یخچال و تلویزیون میدادند و اگر دستشان به دهنشان میرسید طَبق طبَق اسکناس جمع میکردند و باز این لیدر چشم خونی بود که باید غنایم را بین بچهها تقسیم میکرد :" این یخچال را ببرید به خانه فلانی. این آبمیوهگیری را نقد کنید ببرید بدهید به بهمانی" .
داستان نسل گشنه و پاپتی و عاشق، با دریوزگی تمام گذشت. نسلی که سرش را جلوی توپ میگذاشت اما شبها رویش نمیشد دستخالی به خانه مادرش یا زنش برود. تنها یکیشان بود که میتوانست مخ بنیادیها را بزند و با پنج شش میلیون جیرینگی، در لواسان زمین قواره بزرگ بگیرد و کاخی یا کاخکی بسازد. بسیاری از آن نسل درب و داغان، از گرسنگی تلف شدند. گلرشان نگهبان پارکینگ شد. دفاع راست سرعتیشان در بازار بار کول میکرد و همانجا میخوابید. دفاع وسطش یک تاکسی لکنته داشت و فورواردش در زورآباد، یک بیغوله فسقلی گیر آورده بود که با ترکشهای باقیمانده از دوران جنگ و رباطهای پاره پوره داخل میدان، بنشیند دم قلقلی و راحت جان بدهد. فقط یکیشان انگار عاقبت به خیر شده بود. فقط یکیشان که مزه پول را بهتر از کتلتهای مامان فهمیده بود. همان کتلتهایی که بچههای تیم ملی عاشقش بودند و در هر سفر خارجی وقتی سوار طیاره میشدند، سفره کتلتها که باز میشد، همه مسافران از بو و عطر آن جان میسپردند و مهماندارها هاج و واج میماندند که اینها دیگر کیاند که غذای داغ هواپیمایی ایرفرانس را لب نمیزنند و عین گرگ حمله میبرند به کتلتهای دستساز . همه چیزمان به همه چیزمان میآمد .
۳- نسلها پی در پی آمدند و پوست انداختند و رفتند. نه پدرشان دستاش به دهن میرسید و نه از پدربزررگ ارث گرانقدری رسیده بود. همگی چنان در افیون فوتبال و غفلت شیرین آن دست و پا میزدند که نفهمیدند کی شب شد؟ چندتاییشان البته عقل درست و حسابی داشتند و با هر سکهای که از فوتبال درآوردند فوری به فکر ساختن یک آلونک افتادند. بعضیها هم یللی تللی خرج شکم و رفیقبازیشان کردند و فکر دوران پیری و از کارافتادگی قلقکشان نداد. آنکه عقل معاش داشت مثلا جدیکار بود که با وجود آنکه از کارخانه چیتسازی تا امجدیه را با دوچرخهاش پا میزد و به تمرین میآمد و یکقران هم برای آبگوشت دم ظهرش کنار میگذاشت، بالاخره با داداشهایش دکون لالهزار و خانه قیطریه را دست و پا کردند. اما بعضیهایشان چنان به جاودانگی جوانیشان غّره بودند که تا آخر عمر اجارهنشین باقی ماندند و بچههاشان از غم اینهمه بیپناهی، هروئینی شدند . همین الانش خیلیها را سراغ دارم که هشتِشان گرویی نهشان است و زندگی سگی دارند. بهترین بازیکن آسیا در دهه چهل، در یک منزل عاریهای زندگی میکند و خدا میداند فردا که مُرد، صاحبخانه جل و پلاس زن و بچهاش را میریزد توی کوچه یا رحم میکند ؟ خیلی از همنسلان او را میشناسم که شبها نان بربری داغ در خواب میبینند و حتی یک بیمه زپرتی تأمین اجتماعی ندارند که چهارتا استامینوفن کدوئین بخورند و دردشان را تاب بیاورند. نگاه نکن بعضیهایشان اکنون زبانشان را نمیدوزند و وارد معرکههای ژورنالیستی میشوند تا از فقر خود موج خبری بسازند اما آدمهایی مثل اکبر کارگرجم آنقدر عزت نفس دارند که دهنشان به گلهگی باز نمیشود. مخصوصا بعد از جوانمرگی بچهاش و شیمیدرمانی خودش و فروش تاکسیاش، تنها یک رماننویس کارکشته آمریکای لاتینی میطلبد که کبودیهای زندگی او را در مقابل هستی ستارههای زبر و زرنگ لواساننشین به درام تبدیل کند و به این جوانهای مفنگی تازه از گرد راه رسیده بگوید که من به خاطر نابودی امثال کارگرجمها فتوا میدهم که بروید با سلطه حاکم بر فوتبال کنار بیایید تا عاقبتتان این نباشد. حتی پیراهن تیمتان را اگر به دوزار فروختید بفروشید که من فتوا میدهم جایتان قعر جهنم نیست. فقط نگذارید فرجامتان اینهمه شوم باشد . فقط چشم یک خواهر میخواهد که یک دل سیر و چشم سیر برای امثال اکبرها آبغوره بگیرد صبح تا شب. آخر ساختن سازمانی برای امداد و نجات زندگی امثال او به فکر کوتاه مدیران ورزش کلان ما نیامده است و نمیآید .
من داستانهای بسیاری میتوانم نقل کنم از ستارههای قدیمی؛ از فیروز که وقتی مُرد، به ابوالفضل قسم یک هزارتومنی توی جیبهاش نداشت (این را پسر خودش با گریه بهم گفت)یا از ستاره اماس گرفته تیم وحدت که همین الان در زیرپله پاساژ چینیفروشان نای دست تکان دادن ندارد. در عوض وحدتیهایی که روزگاری نمیگذاشتند او به تیمهای سرخابی برود و صاحب آلاف و اولوف بشود، الان خودشان برای مربیگری تیمهای لیگ برتری، میلیارد میلیارد پول پارو میکنند اما شب عید یک هزارتومانی کف دست ستاره از پا افتادهشان نمیگذارند .
۴- ستارههای خوشبخت، آقازادههای خوشبختی هم دارند. بگذارید از ستاره بمبافکن پرسپولیسیها در دهه پنجاه چیزی نگویم که خود در گرسنگی مطلق مرد. همین لواساننشین ها بلایی در دوران مربیگری او به سرش آوردند که دمش را گذاشت روی کولش و رفت در خیابان آذربایجان اتاقکی اجاره گرفت و الکلی شد و از کبابفروشیهای این خیابان آنقدر قرض و قوله گرفت که آخرش ماشین ریشتراشیاش را گرو برداشتند. پسرش را فرستاد آمریکا که دور از این ناجوانمردیها بزرگ شود و هنگامیکه شنید در لسآنجلس قیامت به پا کرده است رفت که نجاتش دهد و برش گرداند اما پسرک یک سیلی فیلافکن در گوش پدر نهاد و او همانجا کمرش شکست. بهانه پسرک این بود که تو اینهمه سال تیم ملی و پرسپولیس بازی کردی، وقتی ماهی صد دلار نمی توانی برایم ردیف کنی، غیر از دزدی و مخزنی، چارهای هم مگر دارم من؟
۵- سیلیها بوی کبابکوبیده میدهند و کبابکوبیدهها بوی سیلی .... آی عقش آی عقش... پیرهن زرشکیات پیدا نیست!
4141
نظر شما