رساله ادبی اندر ستایش شاهان صفوی، مناقب میرزا شفیع وزیر یزد و آثار و عمارات ساخته او
مطیع بن محمود «عرفان یزدی» (دبیر و شاعر دوره صفوی) / به کوشش رسول جعفریان
مقدمه
مجموعه ای شامل دو رساله و چند متن و فایده کوتاه، دست کم نخستین رساله آن از مطیع بن محمود، عرفان یزدی (در باره او بنگرید: مشاهیر یزد: 2/1020) از دوره شاه سلیمان صفوی (1077 ـ 1105) در اختیار است که نمونه ای هنرنمایی ادبی یک دبیر، با محتوای نسبتا با ارزش در وصف صفویه، شاه سلیمان و شماری از بناهای یزد است. عرفان یزدی نویسنده «المواهب السنیه فی المدائح العلیه» (ذریعه: 23/241) در خدمت میرزا شفیع، وزیر یزد بوده و زمانی که این متن نوشته شده، هفت سال از دوره وزارت او در یزد می گذشته است. به جز مقدمه ادبی آن، و ستایش نامه ای که از سلسله صفوی و شخص شاه سلیمان دارد، محتوا را در دو بخش می توان دانست:
نخست بخشی که در باره نثر خود، البته با تواضع تمام نسبت به نثرنویسان بنام گذشته مانند نویسنده وصّاف و ظفرنامه و هشت بهشت، و شخص ملاظهوری (ترشیزی)، و ساقی نامه اش، و جز آن و نیز خطّاطان برجسته ای مانند ابن مقله، ابن بواب و میرعماد آورده و سعی کرده است در سایه این تواضع، توانایی خود را به نمایش بگذارد. وی خود را «آشفته بیان» وصف کرده و جایی گفته « و این فقیر حقیر که در معارک فصحا راجل» که طبعا از سر تواضع است. با این حال، بر آن است تا بگوید، نسبت به معاصران و اقرانش برتری دارد. بعد هم این قاعده را بیان می کند که معمولا باید نسبت به قدما احترام کرد، اما انتقاد از معاصران ایرادی ندارد، چنان که « چنان که سید مغفور امیر غیاث الدین منصور که از کبار فضلای مشهور است، همت عالی آن بزرگ در جمیع تصانیف، بر تزییف نقود کامل عیار، معدن حِکَم یونانی، علامه دوانی، مصروف و مقصور است، حتی اینکه در قسم حکمت اخلاق، از کتاب جام جهان نما به اعمال قوّت غضبی، و ایقاد نایره لهبی، کوشیده، لوامع اشراق استاد را که بزعم خاطر آرایان صوامع ریاضت، معنی صافش، از باده ی خمکده ی افلاطون کیفیت مندتر، و به چشم سرودسرایان صنمخانه صورت، پیمانه ی لفظش از فنجان طلای گیتی افروز، بر تارکِ رومی طلعتِ روز دلپسندتر است، عرصه ی اعتراضات، و مورد مطاعن ساخته» است. این نکته لطیفی است.
بخش دوم این رساله، در باره کارهای عمارتی میرزا شفیع، و بناهایی است که او در یزد ساخته و شامل تجدید عمارت صفی قلی بیکا، گنبد مسجد جامع چخماقیه، نزهتگاه نزدیک عمارت شاهی، مزرعه حسینی، و حمام آن می شود. بنابرین، توان گفت، اهمیت این متن، هم به لحاظ ادبی و هم تاریخی، هر دو مورد توجه است. در واقع، این متن، به نوعی «مآثر میرزا شفیع» یا آثاری است که او عمارت یا تجدید عمارت کرده است. وی در جایی به خصوص از «اهرستان» یزد یاد کرده است.
و اما در توانایی کاتب، نباید تردید کرد، جز بجز متن که بسیار زیباست، شعرهای سروده شده توسط او نیز که با تعبیر «لمنشیه» آمده است، بسیار عالی اند. نثر کتاب، تعابیر به کار رفته، تشبیهات و تمثیلات، و دیگر فنون ادبی بکار رفته، همه نشانگر حرفه ای بودن او در نگارش این متن و قدرت دبیری است. این کاری است که نوع دبیران می کردند تا قدرت خود را نشان دهند. این زمان، هنوز هم دبیران باید توانایی های بسیار بالا می داشتند و اصولا در نگاشتن نامه های سیاسی و دیگر متن ها، باید آنچنان توانایی می داشتند که دست راست وزیر و امیر باشند. در پایان این نسخه، یادداشتی از تاریخ 1134 آمده که نویسنده در یزد بوده و شعری به عربی « فی اوان قدوم محمود اللعین» گفته که در ستایش بیت الله و مذمت دنیا بوده است.
آثار تاریخی یزد در زمان وزارت میرزا شفیع (قرن دوازدهم هجری، دوره صفوی) / مطیع بن محمود عرفان یزدی
[حمد و ستایش خدا و رسول و آل]
زینت افزای کتایب کلام فصحای بلاغت شعار لوای حمد خدا است، و گلشن آرای حدایق بیان فضلای براعت آثار، نوای شکر خالق اشیاء، شاهنشاهی که سریر جهانبانی آفتاب را بشاهی انجم، بر طارم فلک چهارم، که وسط معموره سموات است نهاد، و احشام ستاره های نورانی، و ترکان شرقی نژاد کواکب که سیاه خیمه نشینان شبهای ظلمانی اند، بر اطراف و اکناف قلعه ذات ابراج فلک هشتم جای داده، مالک الملکی که والی عقل فعّال را در کشور بنیان بشری، به امیر الامرایی باز داشته، حارسان نفوس انسانی، و طبایع نباتی و حیوانی، را در سرحدّ کون و فساد، به حکومت قلاع ابدان، و وزارت بلاد اجساد، گماشته، فرمان فرمای ارادتش، محروسه مکان، و معموره امکانی را، در بیابان نیستی و عدم طرح انداخته، چزابه فنا و ارض موات هیولی را در الامان وجوب و ضرورت، و سیرگاه افراد صورت ساخته، جهان آرای حکمتش، چمن های فلک اخضر را به گل صباح خورشید، و نسترن ناهید، و نیلوفر ما،ه و شکوفه اختر، و شقایق شفق احمر، آراسته، و دولتخانه همایون ربع مسکون را که تختگاه خلفای الهی، و تکیه گاه ارباب دولت نبوّت و شاهی است، بزیور وجود فرمان دهان جهان معنی و صورت، و راه نمایان سعادت دنیا و آخرت پیراسته، صاحب اعظم مناصب، و اعلی مراتب محمد، مصطفی صلی الله علیه و آله را، در افاضه جود، از وجود مطلق مجرّد، بر موادّ حسّیه مقیّد، وسیله ی ربط قدیم به حادث گردانیده، تا محجوبان ظلمتکده ی ناسوت را، به عالم انوار و فضای لاهوت، راه نماید، و از فیض وجود اصیل، آب حیات، بر ماهیّات غلیل پیماید، بر او و بر آل اطهار، و ذرّیه اخیار او باد صنوف صلوات زاکیات و صفوف [3ب] تسلیمات نامیات، خصوصاً بر وزیر بحق، و جانشین مطلق او که ادیب مصطبه خلافت و کرامت، و مدّرس مدرسه ولایت و امامت است، و بر عترت طاهره آن حضرت که حمله ی عرش دین، و حفظه کتاب مبین، و ائمه ی مهتدین، و خلفای راشدین اند، صلوات الله و سلامه علیه و علیهم اجمعین.
[السلطان العادل ظل الله: سلسله صفویه]
و بعد چون بمقتضای فحوای قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (شوری: 23) لوای ولای اهل بیت رسول، و ذرّیه ی بتول، در ملک دل بلند کردن، و ثمره ی محبّت و ثمره ی محبت این شجره کریمة الفروع و الاصول را، در ریاض جان پروردن، بر کافّه اهل ارض، فرض عین و عین فرض است، خصوصاً وقتی که حقوق پادشاهی، و مراحم ظلّ اللهی، و محافظت دماء و اموال، و مدافعت اهل کفر و ضلال، و اِعلای کلمه اسلام، و ترویج مذهب سیّد انام، و تصحیح ادیان اهل عالم، و تکمیل امر معاش، و معاد بنی آدم ضمیمه آن حق گردد، و بمضمون: اُدعُوا لسُلطانِکم جائراً کانَ أم عادِلاً بعد از محبّت ائمه اثنی عشر، و خلفای بحقّ خیر البشر، دعای دولت پادشاه، سلیمان جاه، مصدوقه ی السلطان العادل ظلّ الله از اهمّ طاعات، و اجلّ عبادات خواهد بود، و شکر این نعمت عظیمه، و منّت جسیمه، بر فرقه ی ناجیه امامیه ـ وقاهم اللهُ ناراً حامیة ـ از اکثر فرایض اَولی و اَنسب.
سپاس مر خدای را که سلسله صفویه را که سلاله ی طینِ آدمند، سلاطین اهل عالم ساخت، و شجره ی مبارکه ی موسویّه را، که چون نخله طور، تجلّی نورش، ظاهر و عیان است، در سرابستانِ دودمان محمدی که گلزار ابراهیم عبارت از آن است، برافراخت، و این سلاطین گردون غلام، و اساطین قُبّه ی اسلام را، با قلّت اولیا، و کثرت اعدا، به شمشیر حیدری، و پنجه غضنفری، در ممالک طیّبه ی ایران که مرکز اقالیم عمران است، بر اعادی تسلّط داد، و به تحریک مقالید سیف حدید این ملوک آل ابی طالب، و اشبال اسدالله الغالب، ابواب امن و امان، بر روی ارباب توحید و ایمان گشاد. لمنشیه:
آن شاه که آفتاب، پیمانه اوست /جمشید، کمین خادم خمخانه اوست
چندان که چراغ مهر پرتو فکن است /فرمانده شش جهات پروانه اوست
مهر وسط السماء دولت و احتشام، که از ولایت نیمروز تا حوالی شام، مشرقین جهان، و خانقین اعیان را، به ضرب شمشیر کفر سوز گیتی فروز، از ظلمت شرک و طغیان پرداخته، ممالک وسیع المسالک ایران را، چون قلوب موحّدان، بنور ایمان روشن و مزیّن ساخته، شیعه ی امامیه که از سعادت طالع، درداو اوّل دو شش آوردند، اکنون از دولت این سلسله، از نقش مراد برخوردند، اگر باد صبا، بساط سلیمانیش بجانب مشرق برد، جنود مور شمار هنود ندای «يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُون» (نمل: 18) بهم شنوانند، و اگر نسیم شمال، شقّه ی علم کاویانش، بصوب مغرب کشد، نیزه گذاران آن مرز و بوم، تا تخوم ارض روم، سروش «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُون» (نمل: 34) بگوش ارباب هوش رسانند، اعنی شاه خورشید افسر، ناهید ساغر، مشتری منظر، کیوان چاکر، مریخ لشکر، عطارد دفتر، قمر سپر، هلال خنجر، صاحب السیف القضیب، و السنان الخضیب، السلطان بن السلطان بن السلطان، والخاقان بن الخاقان بن الخاقان، زیب افزای مسند خسروی شاه سلیمان الصفوی الموسوی الحسینی، لمنشیه
خسرو عادل که حصن ملک و دین شمشیر اوست /موج طوفان جوهر شمشیر عالمگیر اوست
چون نجاد پاکش از ذرّیه ی شیر خدا است /عرصه میدان شیران جرگه ی نخجیر اوست
خلّدالله ملکه و سلطانه، ما تحرّکت السبع الشداد، و استقرّت الارض المهاد، و أفاض علی العالمین عدله و برّه و احسانه الی ان ینادی المناد، لیوم المعاد.
[ستایش از شاه سلیمان صفوی]
زهی عظمت جهانبانی، و حشمت سلیمانی، و فرّ الهی، و آیین پادشاهی که عطر جهانگیری، از جعد پرچم رمح و سنانش، در ایوان کیوان پیچیده، و بوی عرق فتنه ی رزم [4ب] از گریبان درع و خفتانش، به مشام بهرام رسیده، هر صباح و رواح، که از تراکم ابدان و اشباح، عتبه ی علیای شاهی، مطاف طوایف انام، و مجمع ازدحام عساکر و اجناد، از فِرَق اتراک و اکراد، و غلامان، و قورچیان، و ریکایان [دسته ای از ملازمان شاهی]، و قوشچیان، گردد مضمون، «وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُون» (حشر: 17) محسوس خلایق هفت اقلیم شود، و هر شام و سحر که زمزمه هندی درا، و صیحه کرّنا، از صفوفِ مرصوفِ نوبت زنان خلافت کبری، در اطباق سموات پیچیدن گرفته، صورتک شادیانه خاکیان، به مسامع افلاکیان رسد، سرّ موعود «إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِه» (اعراف: 128) مشهود ملایک هفت آسمان گردد، رشته زمان، در شیرازه دیوان عدل و احسانش نارسا است، و سفره مکان، با فراخی رزق راتبه خوارانش تنگ پهنا، معادن سیم و زر حاصل خود را به شبکه ثقب ها می سنجند، تا وزن مقدّر در دارالضرب اعلی کم نیاید، بحار درادای گوهر و عنبر، جداول قسمت، از موج می کشند، تا خارج آنها با خراج مقرّر مساوی برآید، در روزگار رعیّت پروریش، مرغ دهقان، ستیزه با شهباز سپاه کند، و به استظهار ضعیف نوازیش، طامعه ی کبک و تیهو، به کاورسه ی دیده واشه [پرنده شکاری] چشم سیاه، در قلّه کهسار، پلنگ از عربده برّه شیر مست، مشوّش است، و در چلّه خانه غار، فلاخنِ مطروحِ شبانان، کمندِ وحدتِ گرگان ریاضت کش، اگر به جُستن دزد گریخته فرمان دهد، آسمان در جاده کهکشان تفحّص پی کند، و اگر به کشتن خصم روز برگشته حکم فرماید، مرگ رسیده، ترک پیش دستی نماید، در عهد امنیّت مهدش، اصحاب بغی و طغیان، در زاویه ی خمول و گمنامی پنهان، و فتنه، چون شیر قالی، گرفتار خواب گران، قصه ی جانسوزِ برق، باعتقاد خرمن کاه کهنه به باد دادن است، و داستان پرشور گرگ در گوش برّه، افسانه خواب شیرین کردن.
اگر صبحدم دُم گرگ در چراگاه جدی و حمَل سفید شود، عجیب است، و اگر وقت شام تیغ خورشید بخون شفق سرخ گردد غریب، از گل عدلش، خار را چه حد که بر سر دیوار باغ و بستان، بر گل و ریحان رفعت جوید، و از بیم قهرش، سنگ طفلان شوخ را چه قدرت، که بسمت درختان میوه دار پوید، استیلای قهرمان شوکت، و استحکام شادروان دولت، این ظلّ یزدان، زیاده بر آن است که مبالغات منشیان فاضل، در نظر عاقل، بتحصیل حاصل، آیل نگردد، و آنچه در این مقام از ورای حجاب الفاظ و عبارات، فروغ چهره و رخسار نمود، نظر بنفس امر و حقیقت واقع، رجوع از اشرف به ادنی نباشد، لیکن نطق و بیان مطیع ناتوان، در ایراد حق این مقال قاصر است، و قلم فرسوده قدم، در وصول به منزل صعب، با هزاران کعب عاجز و منکسر، همان به که از فیض روح القدس، که بر مادحانِ آل رسول، سبیل است، جرعه ای صرف عذوبت بیان، و رطوبت لسان نماید، و گلهای دعای وزیر روشن ضمیر را در این دشت بیاض آراید. «لیس الخبر و البیان کالمشاهدة و العیان».
بحمدالله که تربیت یافتگان این دولت عظمی که به مراتب بلند، و مناصب ارجمند رسیده اند، خط بطلان و نسیان بر مآثر صنادید ملوک طوایف کشیده اند، قیاس مدارج کمال بندگان عالیمقامش، برهان مسلّمی است که لا تناهی درجات اقبالش، بر حکیمان روزگار الزام می کند، و ذکرمحامد و جلایل امرای عظام، و وزرای کرامش، قیاس مسلّمی است که بطریق اَولی اثبات مدّعا و افاده مرام می نماید، اکنون مناسب سیاق، توشیح صفحات و اوراق، بذکر مکارم اخلاق صاحب دولتی است که در نسب چون مهر به یگانگی معروف است، و در حسَب چون عقل به فرزانگی موصوف، اهل سلاح با هنروریش مخطی و ساهی، و ارباب صلاح به دانشوریش مفتخر و مباهی، دیوان حماستش را مصرع رنگین، تیغ خون چکان، و دریای سخاوتش را [5ب] رگ ابر نیسان، خامه گوهر افشان،
لواحدٍ و أجاد: [ادب الاملاء و الاستملاء، سمعانی، 178 به جای ابکی و اضحک: یبکی و یضحک].
أبکی و أضحک خصمه و ولیّه بالسیف و القلم الضحوک الباکی
الدّرّ و الدّری خافا جوده فتحصّنا بالبحر و الافلاکی
آب گوهر نجابت و بزرگ زادگی، سرّ معنی فتوّت و آزادگی، در حق دشمن محض عدل، و از خطای دوست مایل بفضل، اعنی ذا الحسب الرفیع، و النسب المنیع، قواماً للوزارة والمعدلة و النصفة و الحشمة و المجد و المعالی، میرزا محمد شفیع ـ أبّدالله اقباله ما لاح الجدیدان، و خلّد اجلاله ما تجدّد الملوان ـ که همّت آسمان رفعتش، دامنی چون ابر نیسان، به افاضه ی جود برمیان افراشته، و خاطر خجسته منش، چون خورشید اعتدال، توجه بر اصلاح هر نقص و اختلال گماشته، عرصه ی دارالعباد از قانون بنده نوازیش، بزم عیش و رامش، و عُقده حوایج از مفتاح چاره سازیش باب فتح و گشایش، از میامن برکات اقبالش، سکون و آسایش مساکین در افزایش، و از مآثر رشحات افضالش، السنه و شفاه اقاصی و ادانی لبریز ستایش و نیایش، در پاکی سیرت و طهارت ذیل عفّت، و حفظ عِرض رعایا و زیردستان، و تفقّد حال عامّه برایا و کافّه مسلمانان، چنانکه خامه ی تحریر، انگشتِ شهادت افراشته، شاهدین عدلین، از دو زبان، متّفق الکلمه، به گواهی باز داشته، در مجامع راستان اصابع، به صوت صریر می گوید: عربیّه:
فلو لم تمش الارض طراه ذیله /لما صحّ عندی رخصة فی التیمّم
صاف دلان را گوهر معنی بی مدد نیسان موهبتش، در عمّان فکرت صورت نبندد، و خونابه نوشان را، لعل مذاب سخن، در بدخشان طبیعت، جز تباشیر مهر تربیتش، رخ نیفروزد، جبهه ی گشاده اش مرآت زبان گشودن طوطیانِ محجوب، و چهره ی افروخته اش، بهار غزلخوانی بلبلان تصویر و مکتوب، چنان که من آشفته بیان که از بی زبانی کلیم آسا، به دعای «وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني» (طه: 27) مناجات می کردم، و بطور مردم لال، به زبان حال می گفتم: لمنشیه :
افسوس که مطلب بزبان دارم و چون شمع /سوز جگر انداخته لکنت بزبانم
[یادی از ادیبان گذشته و قدرت ادبی نویسنده]
اکنون نی کلکم، چون عصای موسی، به ابطال سحر فسونگران افسانه ساز قد راست کرده، و نفَس چون دم عیسی، روح معنی جدید، در پیکر لفظ بدیع دمیده، پرنیان سخن که سبب مساهله ی اهل صنعت، به نقوش قالبی مصوّر بود، به اشاره قدردانیش، قلمکار، خامه ی غرایب نگار این خاکسار گردیده، مشّاطه آب و رنگ آفرین طبع مطیع، چهره شاهدان معانی بدیع را، از جام تقریر، شفق پوش باده ی لعلی تحریر گردانیده، والّا به اقلّت بضاعت در این صناعت، و پیش دستی اسلاف، که اعلام اقلام، در ممالک سخنوری افراخته، نقود معانی و تحف لطایف که در قلمرو وهم و خیال، سریع الوصول و سهل الحصول بود، اکنون در خزاین کتب مبسوطه آن ملوک کلام مضبوط است، چنان که در بزم و رزم منشور فضل وصّاف، در مآثر آل چنگیز، به تمغا رسیده، و صیت ظفرنامه مولانای معظّم، همچو طنطنه تیموری، در خافقین پیچیده، و صفوف کتایب هشت بهشت که از قبسات وحی منزل، و فقرات نغز مسلسل، مانند سپاه روم که در حصار آتش و باره ی زنجیر تحصن جویند، بنیان مرصوص کلام را به قواطع نصوص قرآنی، عدّت و شوکت بخشیده، و عرض لشکر استاد که چون یکّه تازان جلالی، با اندک سیاهی سپاهی، ندای المُلک لِمَن غَلَب تا کُبیداء همای بلاغت کشیده، و همچنین در ترتیب بزم رامش، و تمهید مبانی عیش و آرامش، انجمن افروز محفل صاحب شعوری، ملا ظهوری منشور شاعری، و طغرای منصب آذری را بمُهر مِهر سلطان ابراهیم، در ورق های عادلشاهی روزگار، از پر طاوسان هند، رنگین تر گرفته، سوختگانی که در طلب شعله ی ادراک افروخته، خاطران منصب پروانه دارند، از مطالعه گلزار ابراهیمش، سمندروار بر بستر گلهای آتشین، فراغت ها کرده اند، و تشنه لبانی، که لذّت آب حیوان در شراب افاضات صاف دلان روشن روان یابند، از باده نورس ساقی نامه اش [از ملاظهوری]، که زور شراب کهنه ی خم نشینان رواق اشراق دارد، آرایش دماغ کرده، از مواید فواید خوان خلیلش، به لذّتی برخورده اند که جز نعیم مقیم «فيها ما تَشْتَهيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ» (زخرف: 71) مزیدی بر آن متصوّر نیست.
در این صورت پر ظاهر است که اگر نه سحاب مفضال همّت، و سماء مدرار رأفتش، امداد می کرد، تخم این اندیشه که در وادی غیر ذی زرع بی حاصلی، از غبارِ خاطر در خاک نهان بود، مبدأ این خرمن والا مقدار نمی شد، و نواة قابلیّت و استعداد که در شتای افسردگیهای طبیعت، از تقاضای نشو و نما ممنوع بوده، مورق این حدایق ذات بهجه نمی گشت، و این فقیر حقیر که در معارک فصحا راجل، و در مصاقع بلغا، نازل منزله ی باقل است، از خوف تهمت انتحال، و طعنه ی خطا و غلط، قدم اقدام بر این نمط آشنا نمی کرد، لیکن چون رسم ابنای زمان است که در توقیر اسلاف زیاد از آنچه باید می کوشند، و چشم از فضایل اقران به عمد می پوشند، و تجاهل از این معنی می ورزند که ابواب فتوحات الهی، به حکم «الطُرُق إلی الله بِعَدد اَنفاس الخلایق» بر روی همگنان گشاده، و کاسه دریوزه ی گدایان عالم امکان که بر سواحل دریای رحمت ایزدی، چون گوش ماهی ریخته، چشم بر نسیم «إنّ لربّکُم فی أیّام دهرکم نفحات» دارند، هر یک فراخور ظرف همّت، فیض پذیر موجه ی فضل و افضالند، بلکه از تتبّع آثار سلف محقّق و معلوم است که همیشه دانشوران، در حق معاصران، همین نسبت در میان داشته اند، چنان که سید مغفور امیر غیاث الدین منصور که از کبار فضلای مشهور است، همت عالی آن بزرگ در جمیع تصانیف، بر تزییف نقود کامل عیار، معدن حِکَم یونانی، علامه دوانی، مصروف و مقصور است، حتی اینکه در قسم حکمت اخلاق، از کتاب جام جهان نما به اعمال قوّت غضبی، و ایقاد نایره لهبی، کوشیده، لوامع اشراق استاد را که بزعم خاطر آرایان صوامع ریاضت، معنی صافش، از باده ی خمکده ی افلاطون کیفیت مندتر، و به چشم سرودسرایان صنمخانه صورت، پیمانه ی لفظش از فنجان طلای گیتی افروز، بر تارکِ رومی طلعتِ روز دلپسندتر است، عرصه ی اعتراضات، و مورد مطاعن ساخته، عباراتِ خورشید وضوح آن را، که خودبخود، چون آتش طور، گرم تجلّی ظهور است، به قصد اطفا و ابطال، در ثیاب اخلاق خود پیچیده، غافل که شعله ی عریان را، به خرقه و لباس پوشیدن، خان و مان خود سوختن است، و نور مهتاب را به درع کتان، ردع فرمودن، پرده ی خویش دریدن، و هرگاه این طریقه مذمومه، فیمابین علما و اشراف مسلوک باشد، براین قیاس، شعرا و ظُرفا و سایر الناس به طریق اَولی معذور خواهند بود.
پس به ملاحظه عموم قضیه «البلیّةُ إذا عَمّت طابَت» مطاعن یاران عزیز را، در مشرب تسلیم و رضا، چون تلخی گلاب بر خود گوارا ساخت، و نفس آسوده کسالت طلب را به این دو بیت، منتبه و متنبه گردانید: عربیه: [ثمار القلوب: ص 3]
ذرینی أنلُ مالا ینال من العلا /فصعب العلا فی الصعب، و السهل فی السهل
تریدین لقیان المعالی رخیصةً /ولابدّ دون الشّهد من أبر النّحل
هر چند این ناشاعر بد انشای هیچ مدان، می داند، که جام بلور، و کاسه نغفور را، با اوانی ذهبی و طلای مغربی به جنگ انداختن، خزانه ی خویش از تحف و نفایس پرداختن است، امّا خرد دوربین به جواب مقرون به صواب «ما لایُدرَک کُلّه لا یُترَک کلّه» مجال و امهال و فرصت اهمال نداده، به این بیت تأدیب می نماید:
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست /کسی که کشته نشد، از قبیله ما نیست
بناءً علی تلک المقدّمات، شطری و انموذجی از خصایص این یگانه دوران، که چون مرکز دایره فیمابین نقاط متقابله، مظهر اعتدالات صفات متغایره، و مجمع کمالات امم متکاثره است، فراخور دریافت قاصر، تحریر و تسطیر می پذیرد، بحمدالله که جناب مستطاب این دستور کامیاب ـ ادام الله مآثر معدلته الی یوم الحساب ت نفس قدسی انتساب را، به عمده کمالات انسانی، بلکه به درجه عقول نورانی، ترقّی فرموده، قامت بلند همّت را به اقامه حدود، و اطاعت امر «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْت» (هود: 112) برافراخته، ترفّه حال عباد، و تفحّص احوال سکنه ی این بلاد را نصب العین خود ساخته اند، از سقف و جدار بزم سرور، و عشرتکده حضور، هم روزنه های علوی، باقتباس انوار حقیقت گشوده اند، و هم دریچه های مشرف بر تفرّج باغ و بهار طبیعت گشوده اند، اوقات شریف، چندی، صرف غور رسی داد خواهان، و اِصغای مطالب متظلّمان نمایند، و قدری صرف تفریح قلب، و ترطیب دماغ فرمایند، هنگام جمعیتٍ حواس، و اجتماع خواص، برخی از سخنان علمای دین، و اصحاب کشف و یقین، که شناسندگان نجوم هدایت، و راصدان شموس و اقمار نبوّت و ولایتند، در ملکوتِ سموات عالمِ جان، تفکّر و تدبّر فرمایند، و چندی به اسمار و تواریخ نقله ی آثار، دیده اعتبار، بر تقالیب ادوارِ سپهر دوّار، و مجازات ابرار و اشرار گشایند، و از رحیق تحقیق اخبار، که خالص تجارب روزگار، و چکیده ی اقلام فضلای بلاغت شعار است، مغز خرد را به کیفیّت هوشمندی، و نشأه ی آگاهی پرورش فرمایند، و گاهی به اشعار و افکار ابکار شعرای نامدار، که باده صاف معنی را در قدح های بلور الفاظ آبدار، و پیمانه های موزون صحیح العیار پیمایند، کاشانه خیال را آرایند، و گاهی به جهت تدقیق طبع، و تلطیف ذهن، به نظم معانی دقیق، و خیالهای لطیف گرایند؛ چنان که از این مطلع و حسن مطلع که زاده طبیعت آن خجسته طویّت است، دقّت طبع و حدّت ذهن و جودت فکرش، مستفاد می گردد:
له سلّمه الله:
ای خرّم از بهار خیال تو باغ ما /وز چشم نیم مست تو پر می ایاغ ما
بر شمع داغ ما شده پروانه آفتاب /ناکرده یاد روی تو روشن چراغ ما
هر قدر حسّان صنعتان، از وصف مکارم اطوارش محاسن کلام اندوزند، عندلیب طینتان، از طور بیانش درس قوانین منطق آموزند، سنجیدن این مقوله گوهر که در مصطبه ی جوهریان لآلی منثور، بی شبه و مثال است، کار هر کس نیست، و قیمت کردن این جنس دُرر، که در سفینه غوّاصان بحور، شعوری عدیم النّظیر است، هر تنک مایه را دست رس نه. هنوز ارکان تشبیه در ذهن متکلّم بلند نگشته، که وجه شبه چون طاق معلّق چرخ، در نظرش ممثّل می نماید، و شاهد استعاره، هنوز در مخیّله قایل جامه بر اندام راست نکرده، که در خلوت خاطرش بند قبا می گشاید، حدّت فکر سامیش در ادراک مقصود بحدّی، که مطلب را که حیله وران در لباس جلوه دهند، و قضیه که صاحبدلان طلاقت لسان از اثباتش عاجز آیند، باشاره چین ابرویی، از گریبان چاکی سر به رسوایی برآرد، و شهرت اسم نامیش، در ملکه ی سخاوت وجود، به مرتبه که از کثرت ضرب المثل، همچو علم حاتم، اندکی مانده که از غلبه وصفیّت، به خلع اسمیت رسد، شعر مُغلق با مفتاح غیب فکرش، قفلی است شکسته، و معمّای مشکل طلسمی است بنافش بسته، حافظ ابرو، بصریح عبارت، یا به ایراد اشارت، حرفی نگفته که طبع باریک بینش، مو به مو نکاویده باشد، و در نگارستان، که مجمع نوادر امور، و لبّ التاریخ سنین و شهور است، صورت غریبی مرقوم نیست که به محو و اثبات کلکش پرواز ندیده باشد.
در حسن خط گاهی که انامل فیّاض به گرفتن خامه غنچه سازد، و قلم به شکوفه پنج برگ ناخن، چون عصای نرگس گل کند، ریحان سوخته ی مشق جلی، و بنفشه سربزیر افکنده ی شرم خفی گردد، خط نستعلیقش، تعلیق زلف بتان، و خطّ یاقوت لب های خوبان را نسخ، و سودای دل دادنِ عاشقان بیتاب را، به شکسته زلف پرتابِ محبوبان فسخ نمود، نزاکت قلم بحدی که از لیقه ی فرسوده، حریر و دارایی توان بافت، و استخوان بندی رقم شکسته، به مثابه ای، که در مداد خاصیت مومیایی توان یافت، لاله داغدارِ خالی که از نقطه امتحان، بر عذار کاغذ الوان دماند، و غنچه، در خار خار قطعه ابری که قطره ی گلاب به دواتش چکاند، سرو از قلمش سر خطّ آزادی خواند، و شمع از دوده مدادش، بزرگی دودمان خود را به سجلّ رساند.
اگر نام میرعلی را به قلم خفی نویسد، بس که بر خود ببالد جلی گردد، و اگر قطعه جلی میرعماد را در جزودان شقی گذارد، بس که از عرق انفعال بکاهد، در نظر خفی نماید، خطّ طبّاخ اگر به پختگی خواهد که در خلوت قبول دل ها راه یابد، خامه ابن بوّاب چون عصای دربان مانع داعیه ی خامش گردد، حرفی که از قلمش ریزد، نور نظر که ابن مقله وقت است، خطوط شعاعی را، چون خلعت استاد بر دورش تحریر کرده، از مردم دیده سپند سوزد، رقم چون مشکین غزال ختن، بر کاغذ ختایی، بجای نقاط، نافه مشک اذفر فشاند، و قلم در گلشن حُسن خط، گاهی که ریشه کند، ریحان دماند، اهل ذوق را گردش های، دال، و فی، چون دف به رقص آورد، و صوفیان افلاک را دایره های معکوس، یا به چرخ افکنده، دبران، واله عین الثور کاف، فرقدان، سرگشته ی نقطه های قاف، تیر فلک از راستی الف ها مقیم کوی حیرت، و مشتری از گردش یای معکوس، در آرزوی رجعت، مدّها، به حسنی که نقّاش خیال، شبیه اش نتواند کشید، و دوایر گرداب حیرتی، که غوّاص وهم به غورش نتواند رسید.
لواحدٍ:
تا کلک تو در نوشتن اعجاز نماست /بر معنی، اگر لفظ کند ناز، رواست
هر دایره ترا فلک حلقه بگوش /هر قدّ ترا عمر ابد، نیم بهاست
در فروسیت، گاهی که به تفرّج برخیزد، و رخش سبک عنان برانگیزد، گویی معنی سرعت مجسّم شده، با باد صرصر ملوّن گشته، مرکبش گاه رفتن، با خروج شعاع همسفر است، و هنگام بازگشتن، با سرعت انطباع هم سبق، بوصفش روانی در مداد، و شتابندگی در قلم، چندان سرایت نکرده که وحشی خامه با سایه ی خود انسی گیرد، یا مرکب قلم به نشستِ حرف، گران رکاب گردد، بلکه هر چند توسنِ ارقامِ تیز لگام را نقطه بر سر زنی از کمندِ نشانِ مسطر بیرون جسته، چون فئ زوال، از حیّز خویش، در فکر انتقال است، و مطایای اقلام در اباطح مابین السّطور، بی حُدی شوق انگیز صریر، جاری و سیّال، اگر نه وصف قرار و آرام فارس در خانه زین، و تملک اعنّه مراکب سرکش، در غایتِ استیلا و تمکین، مکنون خاطر کلک بیان می بود، عطف عنان آن توسن واسع الجری از این میدان بی پایان، مقدور بازوی قدرت و توان نخواهست [کذا] بود، وقت آن است که قلم ناصیه از سجود این میدان گرد آلود برداشته، در هوای فضای دیگ،ر نفسی تازه استنشاق نماید. لمنشیه:
تا هست جهان خنگ فلک رام تو باد /آفات زمان دور ایّام تو باد
هر چیز که از عالم بالا طلبی /مانند هما فتاده در دام تو باد
حکمتش در تالیف قوای سماوی و ارضی طلسمی بسته، که چار فصل، به رشحات نیسان، و ثمرات آبان، و خرّمی بهار، و رنگینی خزان، آراسته، باد بهار، تا از برگ شکوفه نهالی پَر در حریم باغ نگستراند، ضعیفان سبزه ی نازک اندام را به پهلو نخواباند، و نسیم صبا تا فوایح مجمر گلهای خار را، به کافور صبحگاهی معتدل نسازد، از خوف زکام، بمشام سحرخیزان نرساند، انزجار طبایع از شحنه ی سطوتش، به مرتبه ای است، که باده را با آن همه زور، چه حدّ، که به افراطِ رطوبت، نقش اطاعت و انقیاد، از لوح واهمه و قوای دماغی زایل تواند ساخت، یا خمارِ آشوب طلب را، چه یارا، که در معموره ی بدن، اِثاره ی غبار فتنه ای، چون صداع و دوار آشکارا تواند نمود، بغیر ابر که به طرف گیری و حمایت میگساران، مفطور و مقسور است، و بجز سیل عدیم الشعور که به سبب کدورت ذهن، در عدم دریافت مثال، و ترک امتثال، معذور است، عربده و خروش از هیچ حریفی متصوّر نیست، مگر ساز در پرده گاهی صدایی بلند کند، یا آواز در پس دایره، زور بر نفس آورد، پا از مرکز اعتدال بالا نهد، تأثیر تربیت این هنرپرور، و خاصیت ارادت خاطر انور، نغمه و آهنگ را، چنان در طینت ساز، و جوهر آواز نسرشته، که اگر نی مصالح بوریا شود، دست از نغمه بدارد، و اگر رفع صوت، به اذان و جهر نماز، تعلق گیرد، پا از پنجگاه و دوگاه بیرون گذارده، طبایع میل طبعش را به مناسبت رقص و اصول، و موافقت ضرب و نطق دانسته اند، که سهی قامتان سرو و شمشاد ،گاهی به تحریک باد، آهنگ اهتزاز کنند، پا از اصول ریشه ها بیرون نگذارند، و دستی ناموزون برندارند، بید مجنون به انداز روانی آب، چم و خمهای موزون در نشست و برخاست نمود، از پریشان سماعی، کاکل افشان است، و سرو سهی از کوکو زدن قمری، خرامان و جلوه کنان، تاک باندازِ مخمس برگ چنار، دست بالا برده، و نخل میوه را پَرفشانِ شکوفه به رقص آورد، آب و هوا که از اصول عناصر، به ثقیل و خفیف مشهورند، آن یک توامان سبزه ی نوخیز را، دو بر یک سر از جیب خاک برآوردن آموزد، و این دیگری، اطفال برگ درختان را، کف بر هم زدن تعلیم دهد، کارشناسان دانند که هرگاه، آیینهای غبارآلود نفوس ارضیه، پذیرای نقش مرادش باشند، و طبایع موالید عدیمة الشعور، بر پاس خاطرش مفطور و مقسوم، موافقت ادوار نجوم سماوی، و رقص و وجد آبای علوی، در مقام خاطر جویی این فرزند یگانه، در چه مرتبه خواهد بود. لمنشیه:
ای آفتاب گوهر علوی نجاد تو /مهر فلک خیال تو، ذکر تو یاد تو
در دور ماه چنگ و دفست از هلال و بدر /تا چرخ چیده بزم طرب عدل و داد تو
ناهید این ترانه سراید که تا بحشر /بادا سپهر طالب نقش مراد تو
پیوسته از حوادث پست و بلند چرخ /مغلوب باد خصم مخالف نهاد تو
[آثار ساخته شده در یزد در عهد وزارت میرزا شفیع]
اکنون در مقام تغییر اسلوب کلام، بلبل ناطقه را بر شاخسار قلم، میل دستگاه دیگر است، و خطیب زبان را منبر بلاغت، عزم پله دیگر، کلک بیان طرح بنای تازه می ریزد، که ذکر نعوت ذات را مستتبع وصف بحال متعلقات نمود، قلمرو این سواد معظّم را، به ذکر آثار عظیمه، و ابنیه ی رفیعه، و جلایل خیرات، و مآثر توفیقاتش، توسیع داده، ذات العماد، بلکه اقلیمی بهشت بنیاد، در فضای صفحه چند باتمام رساند، و حکم نسخ بر کتابه دیوان کسری، و رونق خورنق خواند، با آنکه سنین حکومت، و ایّام وزارت این صاحب همّت بلند اقبال، تا حال قریب به هفت سال است، آثار همّت آسمان رفعتش، در این ملک چندان است، که اگر بنای کلام بر تفصیل آن گذارد، سرمایه ی بلاغت این بی بضاعت، به وضع اساس آن کفایت نخواهد نمود.
لهذا آنچه هندسه معمار خیال احاطه و اشتمال بر اجمال آن تواند داشت، بر لوح بیان و تخته اظهار، نگاشته ی قلم اختصار می گردد، [10ب] .
[1. تجدید عمارت مرحوم صفی قلی بیکا]
اوّلاً در مبدأ حال که بدار العباد تشریف اجلال ارزانی فرمود، ظلّ اقبال بر مفارق عجزه و سکنه این بلاد افکندند، منازل وزرای سابق، که قطع نظر از حقارت و تنگی، اکثر آن مضایق منهدم، یا مُشرف بر انهدام بود، چنان که مبانی میرزا معینی، از دارالاماره کوفه حکایت می کرد، و مساکن میرزا خلیلی، از سستی قصر امل، شکایت می نمود، معمار همّت و مهندس فکرتش، به سکنای آن منازل سر فرود نیاورده، به ترمیم عمارات مرحوم مبرور صفی قلی بیکا که نظیرش در این مرز و بوم، مفقود و معدوم است، رغبت فرموده، در اندک زمانی آن معلّی بنا، عمارتی رفیع، و دیوانخانی وسیع، مشتمل بر ابنیه ی تحتانی، و فوقانی، و حوض های متعدّد، به طرح های مجدّد به اتمام رسید، و این چند بیت، در وصف آن خانه، بر زبان خامه، جاری گشت: لمنشیه:
آصف ذی شان گردون اقتدار /معدلت گستر شفیع نامدار
صورتش تصویر فرّ ایزدی /منتهی در مدحت او مبتدی
چرخ اطلس پرده ایوان او /ماه و کیوان خادم و دربان او
زهره در بزم طرب رامشگرش /اخگری مرّیخ بهر مجمرش
خانه بسیار کس آباد کرد /منزلی هم بهر خود بنیاد کرد
وه چه منزل آنکه از وصفش قلم /هست در سیر گلستان ارم
منظر عالی که از دامان خاک /رفته بالا هر ستونش تا سماک
از هلال خویشتن می ساخت ماه /قالب گچ بهر طاق جام گاه
زهره می تابید از روی شتاب /ریسمان کارش از تار رباب
باله از بهر گچش غربال بست /ماله او بود میزان را بدست
ثور و دلو چرخ گردون روز و شب /بود بهر آب او اندر طلب
جمله اسباب چون ترتیب یافت /جوهر اوّل به معماری شتافت
طرح این رشک خورنق ریختند /در گلشن عیش و نشاط آمیختند
قصرش این دیر کهن را تازه کرد /چرخ را چون نُه ورق شیرازه کرد
هست تا اجرام علوی را مدار /هست تا اجسام سفلی را قرار
باد جاری چون فلک فرمان او /باد ثابت بر زمین بنیاد او
[2. بازسازی گنبد مسجد جامع چخماقیه]
دیگر از مآثر توفیقات، و میامن مبرّاتش، آن که در سال دویم از قدوم فیض لزومش، گنبد مسجد جامع چقماقیّه [کذا]که به سبب مرور دهور، و تمادی اعوام و شهور، منهدم شده بود، به سعی همّت والا نهمتش، کسوت تجدید پوشیده، به مقتضای «سَنُعيدُها سيرَتَهَا الْأُولى» (طه: 21) صورت اتمام، در کمال متانت و استحکام یافت. امید که ثواب طاعات متهجّدین که آناء اللیل و اطراف النّهار، در آن بقعه ی شریفه، به وظایف عبادات و اقامت صلوات اشتغال می نمایند، به روزگار فرخنده آثارش، آیل و عاید گردد.
[3. نزهتگاه متصل باغ شاهی]
دیگر از آثار همّتش، عمارت و باغ مجدّد متّصل بباغ شاهی است، که واقع است در اهرستان، عمّال و وزرای سابق در آن عرصه دلنشین، و نزهتگاه بهشت آیین، بعمارتی چند خرابه که بود اکتفا می نمود. هنگام جشن و تفرّج، گاهی به کلفت خاطر و تشویش حواس در آنجا بسر می برده اند. مهندس فکرت، و معمار همتش، قابلیّت آن مکان را ضایع نگذاشته، باغی وسیع و عمارتی منیع طرح انداخته، طنبی و حوض خانه، در غایت روح و فضا ساختند، و آن آشیانه دولت را، چون نشیمن مرغان اولی اجنحه، در جنّتین «مُدْهامَّتان» (الرحمن: 64) فیما بین دو باغ قدیم و جدید، تمهید و تشیید فرمودند، والحق ثواب تسلّی خاطر و تشفیّ دل، که غنی و فقیر را از تفرّج و سیر آن نزهتگاه حاصل می شود، با ثواب حسنات و تصدقات و خیرات، که هر بامداد و شام، ارامل و ایتام و عجزه، و ضعفای انام بر در دولتخانه [11ب] هجوم آور شده، هر یک قسمتی از بخشش عامش می برند، مقابل و معادل است. حق تعالی، ابواب خیر و فیروزی و خرّمی، بر روی گشاده اش مفتوح داشته، بنای عمر گرامیش را به اضافه اضعاف و امثال متین و استوار گرداناد.
[4. مزرعه حسینی در سه فرسخی شهر]
دیگر از جمله مصنوعات و متصرّفات طبع عالیش، عمارت واقعه در حسینی است، که در این اوقات، به ملکیّت آن حمیده صفات درآمده، و آن مزرعه ای است در سه فرسخی شهر پر آب و گیاه، و کوهستانی است معتدل الهوا، از چهار جانب، محدود به قرای شهر، و مزارع معمور، و از کوهی که مشرق آن مکان است آبی روشن چون صبح مسفر، رو به مغرب روان است، و از فواضل آن آب، مزارع دیگر معمور و آبادان، هر قدر سلسل عذب نفس، از مخارج چشمه ساران، حروف بیست و هشت گانه فوران کند، به حرف وصف آبش وفا نخواهد کرد، و هر چند سبزه ی خط، در چمن های کاغذ، از رشحات اقلام دمیدن گیرد، به تصویر گل زمین از آن کفایت نخواهد داشت. آبش صاف، در نهایت برودت و عذوبت، و هوایش شفاف در غایت بساطت و رطوبت، ماهیان دریاچه صافش بس که خود را در شبکه سایه موج دیده اند، از شست صیّاد رمیدن نمی دانند، و مرغابیان بُحیره شفّافش، گاهی که از خوف جوارح غوطه ور شوند، از چشم دشمن غایب شدن نتوانند، گوییا آب روشنش شعاع باصره است که از عصبیتین مجوفتین فوّاره بیرون می آید، یا صور علمیّه است که از دو دیده روشن، به حوض لطیف حاسّه مشترکه می ریزد. حوض های مرمر، به اطاله لسانِ فوّاره، در خودستایی زبان به طعن کوثر دراز کرده، و دیده های فیّاض حیاض، از پلک سنگ های لب گردان، چون عیون اصحاب کشف و شهود، اشک شادی ریختن آغاز، درختان چتر نمود، بر اطراف حوض مورود، از مکانِ محمودِ «في سِدْرٍ مَخْضُود، وَ طَلْحٍ مَنْضُود، وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ » (واقعه: 28، 29، 30) حکایت می کند، و میوه های الوان و اطعمه ی گوناگون، به نعیم مقیم «وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُون، و لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُون» (واقعه: 30، 31) اشارت می نماید. خیابانش صراط المستقیم بهشت برین است، یا سواء الطریق شرع مبین، هر طرف گلهای محمدی، بر فراز گلبن سبزفام، از مشکات کثیر الانوار «جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نارا» (یس: 80) چهره گلناری برافروخته، مظهر تجلّیات جمالند، و هر جانب جدول آب روان، از عکس گلهای الوان، در مشاهده ی غیب و مثال، دیده بادامش، در تماشای گلهای رعنا محو و حیران، و دهان غنچه مُشکفامش، در خیال بوسه ساق درختان، چهره امرد امرود بر فراز درخت، چون طلعت مسیح، در آغوش مریم نیکبخت روح افزا، و نخل زمرّد پوش سیب، بدلیلی آب حیوان چون خضر بر سر (سه) خیابان پابرجا، شاهد شفتالو، به کام دل رندانِ بوس و کُنار طلب، از اوج استغنا سر فرود آورده، و عذرای تاک از طارم کبریای هودج ناز، با هزاران شوخ چشمی برقع برگ یکسو فکنده، در پرده آغاز خودنمایی کرده. القصه حدیقه ای است حاوی به فواکه گوناگون، و روضه ای است به گلهای رنگارنگ مشحون. لمنشیه:
زهی عمارت و باغی که همچو همّت بانی /گذشته کنگره رفعتش ز قبّه جوزا
همیشه باد فروزان چراغ دولت عالی /درین خجسته عمارت چو مهر و گنبد مینا
[5. حمام مزرعه حسینی]
دیگر از محاسن آن مزرعه، حمّامی است که در این اوقات به اتمام رسیده، بلکه فلکی است که در این دوره زمان بگردش آمده، والحقّ با وجود کوچکی، بنایی است بزرگانه، و حمامی است مردانه، که تا حمام وسیع ما تحت فلک به سقفِ سرجام سپهر و آتش آب عناصر، دایر شده، صُفّه های خزان و بهار، از خلع و لُبس اشجار، یک طرف به قطیفه های سفید شکوفه، و حُلل ذات اکمام غنچه، بساط رنگارنگ چیده، از پراکندگی مرقّع ورق، و جامه های سندس و استبرق، فرش زمین را از نظر محو گردانیده است، چشم نجوم فلک بوقلمون، حمّامی بدین طرح و رنگینی، و بنایی بدین فرح و سنگینی ندیده، و تا خزانه میاه زمستانی، از گلخن بخارات ارضی، در قدور عیون حرارت گرفته، و گرم خانه تابستان، به دستک های آب سرد [12ب] اعتدال پذیرفته، گوش روزگار وصف گرمابه ی بدین اعتدال، و نزهتگاهی بدین منوال نشنیده، هر قطعه از فرش رخامش، سطحی است مستوی، چون صفایح اسطرلاب، و هر شبکه آراسته بجامش، عنکبوتی است بر ستاره و آفتاب، خلوت های گرم از دو جانب خزانه اش، تجاویف قلب است، که بخار لطیف، چون روح حیوانی، بر تمامت اجزای بدن از آن منبعث گردیده، و گنبدهای بارد الطبع چار حوضش، بطون ثلاثه دماغ است، که دریاچه خیال با هزاران عکس و مثال در میان آن قرار گرفته.
نظر شما