۰ نفر
۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۱

روایت یکی از صبح‌های تابستان 84 در حرم امام رضا(ع).

هنوز خنکای اول صبح در سرت است که وارد حرم می شوی. جاذبه ضریح می کشاندت به گوشه ای آن طرف تر از محراب مسجد بالای سر. می ایستی و می ایستی و نگاه می کنی و شوق در چشمانت موج می زند. 

زیر چشمی نگاهت به این سو و آن سو می پرد و فضولی ات چهره ها را می پاید. آدمهایی که بیرون از اینجا در موقعیتها و شئون اجتماعی مختلف برای خود شخصیتی دارند و آدمهایی که سادگی صورتشان تو را به رشک می اندازد اینجا همه مثل بچه ها شده اند؛ به پهنای صورت اشک می بارد. 

شلوغی قدری بیشتر می شود وهمهمه های صلوات بلندتر. اینجا هرآنچه می شنوی تسبیح است و زمزمه زیارت نامه، امین الله، جامعه کبیره... 

گلهای بالای ضریح که عوض می شود مردم انگار که جان می گیرند. هر روز صبح، ساعت 7 گذشته گلدانهای تازه میهمان ضریج می شوند تا فردا. 

سیر نمی شوی از دیدن گل های ضریح و بی خیال از همه. قدری جا به جا می شوی که پیرمرد را سر به زیر رو به ضریح می بینی. به چشمت آشنا می آید و جوانک پاکستانی از زیر چشم از آن سو تر می پایدش؛ عشق می کند با دیدن پیرمرد. 

چشمانش بر روی صفحه ای که جامعه کبیره بر پیشانی اش نقش بسته روان است و نگاه تو در پی او.

به جا نمی آوری اش و برق چشمان جوان پاکستانی کنجکاوی ات را صد چندان که این کیست؟! 

تا که شال کمر پیرمرد روحانی را می بینی صد چشم می شوی برای رصد مناجات «بهجت» با حضرت رضا(ع).

نه در لباسش که لباس پیامبر است تفاخری می بینی و نه در عمامه اش 8 یا 12 تا. 

ساده و بی آلایش؛ تکیه نداده است به دیوار و زیارت را بی صدا می خواند. نمی خواند حرف می زند.

همهمه زیارت خواندن این طرفی ها و آن طرفی ها در گوشهایت زنگ می زند و سادگی آنچه خلوص می خوانند اش در زانو زدن آیت الله در زیر گنبد طلا موج. 

نه مریدی و نه محافظی؛ برمی خیزد و سر به زیر از آن سو می رود. 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 62154

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 11 =