«غزل» قصه پیچیدهای پیدا کرده بعد از مشروطه. هر کسی که از راه میرسد، یا تصاحبش میکند به نفع کاربردهایی غیر از آنچه از غزل میشناسیم یا طردش میکند. «غزل» و «مشروطه» به گمانم یک جورهایی شبیه هماند.
بالاخره بعد از فراز و فرودهایی که غزل پشت سر گذاشت، همه در رد و قبولش، یک ستارخان پیدا شد که از آذربایجان بیاید و کار را سامان دهد حالا اسمش شهریار، چه فرق میکند! یا یک محمد ولیخان تنکابنی از رشت بلند شد و آمد و قضایا را جمع و جور کرد و دم گرفت که: «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست/ تا اشارات نظر نامهرسان من و توست»
البته نه اینکه غزلسرای خوب در این چند دهه نداشتیم، داشتیم اما فضای جامعه آنقدر بهسامان نبود که از غزل، طلب غزل کند. شاگردان نیما تا آن موقع که خرشان از روی پل نگذشته بود در دهه سی، غزل میگفتند و میخواندند در مجالس ادبی چرا که مجوز چارپارهخوانی هم اغلب نمییافتند چه رسد به نیماییخوانی و واحسینا به سپیدخوانی! بعد هم که خرشان از روی پل گذشت در دهه چهل، غزل شد نمد تحجر و کسی هم مثلاً از شاملو نپرسید که با این همه مخالفتش با غزل و شعر کلاسیک، چرا کار رد موسیقایی، مضمونشناختی و حتی استفاده از قافیهاش در شعر سپید، کاملاً منشاء از غزل دارد؟!
خب، نسل خاصی بودند که از هر نردبانی که بالا میرفتند لگدی میزدند به نردبان تا بقیه که پاییناند نفهمند چطور بالا رفتهاند. در دهه پنجاه، عدهای جوان جمع شدند و دور هم که جفت و جور کنند این اوضاع را. همهشان هم از دورههای هفتگی «علیرضا طبایی» در روزنامه اطلاعات ریشه گرفته بودند و البته صفحات ادبی جوانان آن روز که زیر نظر «طبایی» بود و هم خواننده خاص داشت و هم عام و جای خوبی بود برای ترویج نگاهی که به «غزل نو» موسوم شده و منزوی، بهمنی، پدرام و رجبزاده، شدند چهرههایش.
در دهه پنجاه، همین «حرکت» باعث شد که «غزل» از انزوا دربیاید و اینکه میبینید در چارچوب «شعر انقلاب اسلامی» در دهه شصت، قالب غالب میشود به خاطر این است که شکلدهندگان جوان بخش شعر حوزه هنری خودشان زاده جریان «غزل نو» و پانسیونرهای صفحات ادبی «طبایی» بودند. خب، البته ما در دهههای شصت، با یک تک جریان هم مواجه هستیم که جریان شعر سیمین بهبهانی است؛ جریانی که قدرتش آنقدر بود که هم جریانات پیش و پس از خودش را تحت تأثیر قرارداد حتی جریان «غزل انقلاب اسلامی» را که از لحاظ ایدئولوژیک، مقابل آن قرار میگرفت.
بهبهانی، شاعری بود کلاسیک و نه حتی «کلاسیک» و در دهه پنجاه، حتی سعی هم نکرد با جریان «غزلنو» همراهی کند اما ناگهان با وقوع انقلاب در غزل او هم انقلاب شد و حاصلش شد سه کتاب «خطی ز سرعت و از آتش»، «دشت ارژن» و «یک دریچه آزادی»؛ او غزل را به نفع خودش مصادره کرد تا به شعر برسد که در اکثر موارد، فقط در «قالب»، غزل بود نه در جهاننگری؛ و مردم، این نوع شعر را پذیرفتند و تا مدتها غزلش نامیدند تا خود شاعر، آب پاکی ریخت روی دست منتقدان و گفت: «... بله! همه قصه را گفت! نه اینکه بهبهانی غزل خوب و دلپذیر و تأثیرگذار نداشته باشد، دارد اما آن غزلها عموما از نوگرایی بیبهره یا کمبهرهاند
بنابراین... به دهه هفتاد رسیدیم که «مرد بیمورد» منتشر شد که یک «اتفاق» بود در غزل منتها با آن یک مشکل داشتیم، غزلش بیعقبه بود و قادر نبود در عین غزل بودن، خودش را به مذاق خوانندگان هزار سال تغزل خوانده، وفق دهد و «میرزایی» در همان کتاب ماند و در گامهای بعدی، به جای پیوند نوگراییاش با ارثیه پر و پیمان هزارساله، شعرهای قرون هفتم و هشتمی سرود!
«غزل فرم» پس از «میرزایی» در غزلزدایی از غزل، خیلی بیشتر از بهبهانی رفت چرا که اگر بهبهانی به بیت - به مثابه خانه «مضمون» - و به قافیه- به مثابه جمعکننده جهاننگری هر بیت - التزام عملی داشت، در «غزل فرم» هر دو التزام از میان رفت و اگر شعر، مثل غزل نوشته نمیشد، فرقی میان آن و یک شعر نیمایی نبود! این نوع نگرش در «غزل پستمدرن» با تصاویر دور از دسترس و اسامی خارجی و چه و چه (واقعاً این شاعران شعرهای نیمایی نصرت رحمانی را در «میعاد در لجن» نخوانده بودند؟ )
آمیخته شد و ارتباط غزل با مخاطبان، کم و کمتر شد تا... یک غزلسرا وارد میدان شد. مریم جعفری آذرمانی. متولد 1356 و پیشنهاددهنده راهی نو. به قول محمدعلی بهمنی، نوگرایی و سنت هزارساله، در شعرش به سرانجامی معقولانه رسید و او، اکنون تنها چهره پیشنهاددهنده این عرصه است. (جالب است، نه؟ بعد از سیمین بهبهانی، دوباره یک شاعر زن! )
نظر شما