او باید بیاید، هر چند تمامى نخل‌ها بر دردها و آلام او بگریند. او باید بیاید، هر چند صورت و پیشانى آسمان از غم او بشکند. او باید بیاید و از خانه خدا بیاید، تا کافرانى که از پیامبر، خدایى در زمین می‏خواستند، ببینند که تحملش نمی‏توانند کرد.

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «مینای قلم: گزیده مقالات شیوا و نثر ادبی درباره امام‌ علی (ع)» حاوی 51 مقاله و نثر ادبی درباره امام علی بن ابیطالب (ع) با گردآوری جواد محدثی در ۲۳۲ صفحه است که انتشارات بوستان کتاب چندین بار آن را منتشر کرده است. «نهج‌البلاغه، نازله روح علی (ع)»، امام خمینی (ره)؛ «شهید عظمت، جبران خلیل جبران؛ «مرانید که نوحه‌گرند»، جرج جرداق؛ «معشوق هشیاران»، محمدتقی جعفری؛ «واقعیت نامتناهی علی (ع)»، محمدرضا حکیمی؛ «یک روح در چند بعد»، علی شریعتی؛ «میزان کمال»، سید محمود طالقانی؛ «در ساحل کلام علی (ع)»، جواد محدثی؛ «انسان کامل»، شهید مرتضی مطهری؛ «برکه آفتاب»، سید صادق موسوی گرمارودی؛ «در سایه‌سار نخل ولایت»، علی موسوی گرمارودی و «صاحب ذوالفقار»، رشیدالدین میبدی از جمله مقالات این کتاب هستند.

در این مجموعه از آثار نویسندگان غیر شیعه و غیر مسلمان هم نمونه هایی آورده شده است. نویسندگان و ادبای مسیحی همچون سلیمان کتانی، جرج جرداق، میخائیل نعیمه، جبران خلیل جبران جزء این دسته اند. نوشته هایی از ابن ابی الحدید و رشیدالدین میبدی نیز به چشم می خورد.

«نهج‏البلاغه، نازله روح على علیه‏ السلام، فروغ چشم اهل نظر، على علیه‏ السلام، مظلوم تاریخ، چهارده قرن، غدیر، مهر تابان، میلاد انسان کامل، مظلومى گمشده در سقیفه، على علیه‏ السلام انسان همه عصرها، شهید عظمت، مرانید که نوحه‏گرند، راز محبوبیت على علیه‏ السلام، معشوق هشیاران، على و على علیه‏ السلام، دریایى بیکران، واقعیت نامتناهى على علیه‏ السلام، دو هجاى خون، بر آستانه نیاز، جایگاه نهج‏البلاغه، شهادت بزرگمرد انسانیت، کلید پرواز، على علیه‏ السلام فراتر از نیاز همه قرنها، یک روح در چند بُعد، کتاب دل، انسان کامل، على علیه‏ السلام معیار کمال، قدّیسى بر تارک تاریخ، على علیه‏ السلام، برکه آفتاب، در سایه‏سار نخل ولایت، صاحب ذوالفقار، راه على و خون علی» از مقالات موجود در این کتاب هستند.

مینای قلم

در مقاله «علی فراتر از نیاز همه قرن ها» نوشته سید مهدى شجاعى می خوانیم: «خالق، گِل آدم را که در دشت آفرینش با دستهاى تکوین می‏سرشت، چشم بر افق دوخته بود. بر دور دستها نظاره می‏کرد و در رویایى غرورآمیز، به غایتى سرور آفرین خیره گشته بود. ما که تا دو گام فراراهمان، آن سوی‏تر را نمی‏توانستیم دید، چه می‏فهمیدیم که او چه می‏جوید؟ باغبانى را می‏مانست که با امیدى یقین آفرین دانه‏اى را در قعر خاک می‏نشاند و همانگاه بوى عطرآگین گل را در فضاى خیال استشمام می‏کند و ما که جز رویش اولین جوانه‏هاى سر بر افراشته از خاک چیز دیگرى را توان رؤیت نداشتیم معنى گل را چه می‏فهمیدیم؟ ما گل چه می‏دانستیم چیست؟

هرگاه که ابر سؤالى بر آسمان ذهن می‏نشست، نسیمى از وراى کوههاى «اِنّى اَعلمُ ما لا تعلمون» وزیدن می‏گرفت و ابر را به دشت آینده می‏کشاند. اما این بود که جوانه‏هاى نورسته از خاک متقاعدمان نمی‏کرد. حتى با برگهاى سبز با تمامى زیبایى و لطافت اقناع نمی‏شدیم. شاخه‏ها با تمام کشیدگى تا بام رضایت ما نمی‏رسید. ولى اگر تمام لحظه‏هایى که وجودمان در یک نیاز مبهم، یک احتیاج گنگ، یک ضرورت ناشناخته و یک خواست نادانسته می‏گداخت از ما سؤال می‏کردند که چه می‏خواهید؟ نمی‏دانستیم. باید مى بود، تا پاسخ می‏گفتیم این چنین.

اما ما که تصورى همه جانبه از آن نداشتیم، چگونه تصویرش می‏کردیم؟ تشنه‏اى را می‏مانستیم که گرچه در تمامت عمر آب را مزمزه نکرده است اما تشنگى را با تمامى شکافهاى خشک لبها و زبانش خوب می‏فهمد. چنین نبود که بالهایمان را بى هیچ تحرکى تسلیم آتش انتظار کرده باشیم و در التهاب باران آرزو لحظه بشمریم. ما همان زمان که پنجه‏هاى نگاه خداوند را در دور دستها به جستجو دیدیم و از مستى دیدار تبسم زیبا و شورآفرین خداوند به خود آمدیم، در امتداد نگاه او به راه افتادیم. آن چیست که خداوند از شکوه دیدارش با خویش «فَتَبارَک اللّه‏ُ احسنُ الخالقین» را به ترنّم ایستاده است؟ آن چه اسم اعظمى، چه غایتى، چه انگیزه و بهانه‏اى، چه سرّ مکنونى چه «لا یُدرِکُهُ بُعدُ الهِمَم»، چه «لاَ ینالُهُ غوصُ الفِتن»، چه لوح محفوظى است که خداوند فریاد «لولاکَ لَما خلقتُ الأفلاک» سر داده است؟

اگر چه قطرات این سؤالها از روزنه بام ذهن رسوخ می‏کرد و بر دل می‏چکید، امام رفتن ما از سر کنجکاوى نبود، نیاز بود. چشیدن نبود، نوشیدن بود. فهمیدن نبود، رسیدن بود. ما عزم رفتن کرده بودیم بى آنکه درس توقف خوانده باشیم. ما کوله بار تلاش بر پشت داشتیم بى آنکه سایه استراحت چشیده باشیم. ما براى یک بار مردن ارجى نمی‏نهادیم. چنین هدیه و فدیه‏اى را جسارت به معشوق تلقى می‏کردیم. ششهاى ما مملو از اندیشه حیات بود. خشاب رگهایمان پر بود از قطرات دوباره شکفتن. ما، در تکاپوى رسیدن به ایده‏آل خداوند بودیم، تصویر خدا را در آینه دوردست افق می‏جستیم. به بهایى فوق تصور همه عالمیان. خار راه کعبه ایده‏آلمان را نه بر پاى که بر دیده می‏نهادیم. از این روى خدا به ما وعده زیستن در سایه حکومت خویش داد، رخصت آن داد که از آن گلى که در دور دستها می‏دید، استشمام کنیم.

اول بار در قامت هابیل شکستیم، نه خم شدیم و نه خم به ابرو آوردیم. با نوح شکنجه شدیم، با ابراهیم به آتش در آمدیم، بر گونه‏هایمان در سعى هاجر تاول نشست، با یوسف در چاه حسادت اخوان افتادیم، با موسى «خائفا یترقَّب» آواره شدیم. شکنجه را بر جانمان «آسیه» تحمل کردیم و به همراه عیسى از دام جهل زمینیان گریختیم. زمان که می‏گذشت نیازهایمان را بیشتر و بهتر می‏شناختیم. ابهام انعکاس تصویر خداوند با مرور قرنها آرام آرام آشکار می‏گشت.

ما اندک اندک در می‏یافتیم که چه می‏جوییم. عطش کدامین رود سوزش جگرهامان را بهانه می‏شود؟ آن آفتاب، که خداوند در زیر رواق حکومتش ما را وعده تنفس داده است حدودا چه باید باشد؟ ما شاید خدایى ملموس را آرزو می‏کردیم، شاید به دنبال چیزى میان انسان و خدا می‏گشتیم؛ تصویرى از آسمان بر زمین، تجلى عظمت خداوندى بر خاک، آینه تمام نماى کبریایى، اقیانوسى زمینى مملو از باران رحمت آسمانى، تبلور عینیت ندانم کجایى در اینجا. آیا این نیاز همان بود که ما به سوى او می‏رفتیم؟

می‏خواستیم دل به کسى بسپاریم که دل به خدا سپرده است و خدا به او. می‏خواستیم دست بیعت با کسى دهیم که دست به خدا داده است و خدا به او. در قصه‏ها براى کودکانمان از اسطوره انسانى می‏گفتیم که خدا از زبان او سخن می‏گوید، از چشم او می‏بیند، از گوش او می‏شنود و از قلب او احساس می‏کند...ما حاکمیت قریب به محال انسانى را آرزو می‏کردیم که بر نزدیکترینش، بر برادرش حتى، مال خدا و مردم را دریغ کند و بر آشوبد که «ثَکَلتکَ الثّواکِلُ یا عقیل». ما عظمتى را می‏جستیم که در مقابل اعطاى هفت آسمان و زمین پوست جوى را از دهان مورى به نافرمانى خدا تکان ندهد. دنیایى که خدا ساخته و رهایش کرده است در چشمانش از برگى در دهان ملخى و عطسه بزى حقیرتر جلوه کند. آن‏که از منزلگاه خدا دنیا را نظاره کند.

به دنبال انسانى بودیم که ذره ذره وجودش «انّما نُطعِمُکم لوجهِ اللّه‏» را زمزمه کند. کسى را می‏جستیم که وجود ظالمى را حتى به اندرز دلسوزانه نزدیکترین کسانش آنى تاب نیاورد. خدا گونه انسانى را امید داشتیم که از سینه دشمن خویش برخیزد و خدا را دوباره بنشیند. از بام خیال، انسان برگزیده‏اى را جستجو می‏کردیم که شکوفه‏هاى زیباى «مَنْ یَشرى نفسَهُ ابتغاءَ مَرضاتِ اللّه‏» را خدا بر ساقه ساقه‏اش نشانده باشد. سلحشورى را در میدان تصور آرزو می‏کردیم که نه قوی‏ترین مردان، نه جانی‏ترین آدمکشان، نه تنومندترین ستمگران و نه قدّارترین پادشاهان و نه قهارترین جنگجویان، بل اشک یتیمى زانوانش را به خاک نشاند. ناله بیوه زنى تنش را بلرزاند و دریافت عظمت خداوند پشتش را به خاک رساند.

به دنبال هیبتى می‏گشتیم که موضع سرّ معشوق و پناه امر او و خزینه دانش او و مرجع حکم او و حافظ کتب او و کوهواره دین او باشد. تفسیر علم او، تأویل حکم او، تعبیر عدل او و سمبل رأفت او و هدف و غایت او باشد. کسى باشد که در اوج آسمانِ «اَنا عبدٌ مِن عبیدِ محمّد» پرواز کند. آن‏که خداواره باشد، متّصف به صفات او باشد، اما او نباشد...

انگار آرزوهاى ما آرام آرام رو به تحقق می‏رفت و ما صبر خداوند را اینگونه دریافتیم و مبهوت و متحیر و دیوانه شدیم. آن کیست که اوج نیازهاى ما حضیض اوست و خداوند بر همه چیز تاب آورده است تا او بیاید. «یُفسِدُ فیها و یَسفِکُ الدّماء» را قرنها تحمل کرده و عاشقانه در انتظار آمدن او نشسته است.

هابیل را مقتول، نوح را معذّب، ابراهیم را در فشار، همه و همه را خدا دندان بر جگر فشرده است که حاکمیت او را بر ملائک فخر بفروشد. این چه عظمتى است و این چه حکومتى است که آفرینش برایش چنین بهایى گزاف می‏پردازد؟ خاکستر را بر بدن فرستاده و رسولش، سنگ را بر پیشانیش و شکنجه را بر سرش صبر می‏کند که ما حکومت او را مزمزه کنیم. شکستن دندان عزیزش، پیامبر را تاب می‏آورد که آفرینش مفهوم پیدا کند و معنى بیابد، که او بیاید.

او باید بیاید، هر چند خار در چشم و استخوان در گلو. او باید بیاید، هر چند عذاب زیستنش را در چاه فریاد کند. او باید بیاید، هر چند تمامى نخلها بر دردها و آلام او بگریند. او باید بیاید، هر چند صورت و پیشانى آسمان از غم او بشکند. او باید بیاید و از خانه خدا بیاید، تا کافرانى که از پیامبر، خدایى در زمین می‏خواستند، ببینند که تحملش نمی‏توانند کرد. او باید بیاید و در خانه رسول بارور شود، تا ما مظلومان و مستضعفان امیدوار تاریخ، لحظه‏اى تنفس کنیم. تا ما که قرنها در تعب آمدنش سوخته‏ایم، آنى حیات را مزمزه کنیم، پشتى راست کنیم، نفسى تازه کنیم و از میوه موعود خداوند بچشیم و ما مگر چه کرده بودیم که لیاقت بیش از پنج سال را نداشتیم؟

شاید به همان بهانه که آدم از بهشت رانده گشت، ما دوباره بر زمین حکومت جباران فرود آمدیم. آن چنان زود گذشت و آن‏قدر سریع سپرى شد که ما ذره‏اى از آن همه عظمت را نیافتیم. انگار که صاعقه‏اى شب طویل مستمر. او - خزانه دار علم خداوند - بارها گفته بود که «سَلونى قبلَ اَن تَفقدونی». امام ما منتظران در همه عمر، ما شیفتگان، با همه روح آن چنان غرق در نگاه او بودیم، آن چنان واله و شیداى او گشته بودیم که سؤال چه می‏دانستیم چیست؟ او پاسخى کامل‏تر از همه سؤال‏هاى ما بود. وجودى برتر از همه نیازهاى ما. پس از او دوباره آفتاب از پشت کنگره کاخها بر آمد. نه، کدام آفتاب؟ دوباره شب شد، دوباره تازیانه‏ها بالا رفت و بر پوست و گوشت ما فرو نشست.

سیاهچال‏ها که او از خاک انباشته بود دوباره از انسان پر شد. گرد یتیمى بر چهره ما نشست. زخم عمیق مظلومیتمان دوباره سرباز کرد و خون تازه بر آسمان پاشید. با جگر زهرآلود و خون دل حسن در طشت ریختیم و از گلوى حسین فوّاره زدیم و با قطره قطره خون حسین چکیدیم. ناله شدیم و از حنجره درد آلود سجاد بر آمدیم و در کوره دردهاى باقر گداختیم. همان شیعیان صادقِ امام صادق بودیم که آواره کوه و دشتها گشتیم. سنگینى غل و زنجیر را که از پوست و گوشت گذشته و تا استخوان صابر رسیده بود، با سجده‏هاى شبانه شیرین کردیم.

در قلب اندوهگین تک تک معصومان و مظلومان تپیدیم و تنفسى و حیاتى دوباره را لحظه شمردیم و اکنون پس از قرنها شکنجه، دلهره، عذاب، آوارگى و شهادت دوباره پشت راست کرده‏ایم و زندگى را مزمزه می‏کنیم. شکافى به وسعتِ از على تاکنون را در نور دیده‏ایم و دردى به عمق مظلومیت امامان را تاب آورده‏ایم و زخم عمیق تازیانه‏هاى ظلم را تحمل کرده‏ایم، تا به تصویرى از على، خلیفه على، نماینده و نایب على رسیده‏ایم.

خدایا به مظلومیت على، رجعت به قعر سیاهچال‏ها و زخم ظالمانه خنجرها و فرود دوباره تازیانه‏ها و سنگینى دوباره سلطه‏ها و بغض دوباره دردها را بر ما مپسند.»

291/60

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 157398

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 6 =