«پرسه در خاک غریبه» نوشته احمد دهقان که انتشارات نیستان آن را منتشر کرده از آن دست رمان‌هایی است که خواندن آن به افرادی که در جنگ بوده یا نبوده اند توصیه می شود.

صفحه فروش کتاب خبرآنلاین با معرفی پرفروش‌های بازار نشر و روش تهیه تلفنی آنها در پایتخت را اینجـــا مشاهده کنید.

به گزارش خبرآنلاین، نویسنده در «پرسه در خاک غریبه»  صحنه‌ها را همان‌گونه که خود دیده با جزئی‌ترین وقایع روایت کرده و همه تلاشش را می‌کند تا مخاطب بی‌اطلاع نماند حتی از تعداد واگن‌های قطار و شکل ریش فرمانده و دیالوگ‌های وقت تقسیم قاطر و ... نیز نگذشته است، فارغ از این که این اطلاعات بعدها دردی از داستان پیش رو دوا می‌کنند یا نه...و این شاید نقطه قوت و شاید هم نقطه ضعف رمان «پرسه در خاک غریبه» احمد دهقان باشد.

برخلاف داستان های کلیشه ای جنگی چفیه و پلاک و سربند نیستند که شخصیت ها را به ما معرفی می کنند بلکه رفتار و کردار آنها ست که در شناساندن این افراد موثر می افتد. در طول داستان گفتگوهای مختلفی رخ می دهد و با این صحبت هاست که جریان جلو می رود. نکته جالب توجه در این گفتگو ها نیاوردن اسم گوینده یک جمله است. خواننده به راحتی با توجه به شناختی که از شخصیت‌ها در متن داستان پیدا کرده است گوینده را تشخیص می دهد. البته کدهای کلمه ای که در صحبت بعضی از افراد وجود دارد این شناسایی را راحت تر می کند. به طور مثال در جملات عبدالله کلمه «جوون» کدشناسایی او محسوب می شود.

در بخشی از این کتاب که با قیمت 4500 تومان منتشر شده است، می خوانیم:

«آتش بوی تلخ باروت، بوی خون، صدای انفجار جعبه های مهمات، نعره های دیوانه وار آدم ها و حیوان ها...زمین با همه غرور و ابهتش، زیر دست و پا می لرزید و آسمان یک بند از انفجار موشک ها خاموش و روشن می شد. افراد با سرنیزه افتادن به جان زمین یخ‌زده. جای معطل کردن نبود.
- اینطور پیش برود، همین امشب خواهر و مادرمان - بی جهیزیه و مهریه - عروس شده!
موشک بعدی روی جاده و درست بالای سر نیروهای دسته ترکید و موج انفجار، تازه فرصت پیدا کرد تا قوتش را نشان دهد: یکی از قاطرها را بلند کرد روی هوا و چنان کوبید به تنه درخت بلوط آن طرف جاده که درخت از ریشه درآمد و حیوان بدبخت، جا در جا سقط شد. اما به جایش - همان وسط جاده - چاله ای تا کمر آدم درست کرد که از توی آن، بخار و دود باروت سوخته، تنوره می کشید سمت آسمان.

موشک ها، با زوزه وحشت آورشان، پشت سر هم می ترکیدند و کسی جرات نمی کرد سر بلند کند. هر کدام از نیروها، به اندازه یک وجب زمین را کنده اند؛ آنقدر که بتوانند سرشان را آن تو فرو کنند. یک سری بوی خون می آمد و باروت سوخته و بوی گند جنگ. جاده - با چهار لشکر پیاده که از چهار سمت جلو می رفتند - شد محشر کبری. تنها وقتی آدم ها توانستند سر بلند کنند که آخرین موشک خیلی جلوتر ترکید. بعد از آن، صدای ترکیدن گاه به گاه توپ ها بود و تر تر مسلسل های سنگین در خط درگیری. چقدر وقت گذشته بود؟ خدا می دانست.

جمال اولین نفر بود که برخاست. تندی نگاه به دور و بر کرد. زمین آنچنان نبود که آخرین بار دیده بود: چاله های وحشتناک انفجار که هنوز از بعضی از آنها بخار تیره رنگی می رفت بالا، قاطرهایی که روی زمین افتاده بودند و دست و پا می زدند، ناله آدم ها و ...

یا ابوالفضل...بهرام بود که نگاه حیرانش را دوخته بود به درخت بلوط نزدیکشان: یک نفر، بدون دست و پا، آن بالا به شاخه ها آویزان بود و داشت ازش خون می چکید. روی شاخه ها، پر بود از پالتو پاره و لباس های خاکی رنگ جرواجر شده و تکه های بدن. پسرک سبزه رو معلوم نبود از کجا پیدایش شد. کوله امداد پشتش بود. آستین ها را تا مفرق داده بود بالا و چنان خون آلود بود که انگار تازه از قصابی برگشته. دماغش را کشید بالا و پرسید: «اینجا مجروح نیست؟» وقتی جوابش را ندادند، خودش دوید سوی یکی از بچه های دسته که نیم خیز، دست‌ها را گذاشته بود رو پهلو و می نالید. خون از لای انگشتانش می ریخت روی زمین.

جلوتر، یکی دیگر تاق باز افتاده بود. خدا می دانست کجایش ترکش خورده، چون سر تا پا خونی بود و آنقدر از زور درد پاشنه پا روی زمین کشیده بود که زمین یخ‌زده، به اندازه چهار بند انگشت چال شده بود.

الله مراد اول از همه سگ ها را دید. کناره جاده پخش بودند. خوب نگاه کرد. داشتند حریصانه خون های روی زمین ریخته را می لیسیدند. برخاست ایستاد. دلش آشوب شد. حس کرد که دهانش پر آب شد. اق زد و هر چه را که از صبح خورده بود، بالا آورد. یکی از سگ ها به دو آمد و جلوی چشمان الله مراد، شروع کرد به لیسیدن مایه لهیده ای که جلوی رویش پخش شده بود، خون یخ کرده، حتی به دهن سگ ها هم مزه نکرد، آنها هم از خیر لیسیدن گذشتند و رفتند دورتر - وسط برف ها - و بنا کردند به ورجه ورجه کردن. راستی راستی که وقت عروسیشان بود...»

و در بخش دیگری از کتاب نیز اینگونه خاطره‌ای شیرین از می‌خوانیم:

«عبدالله که توی کیسه خواب کز کرده بود، پا شد نشست و زانوهایش را جمع کرد توی بغل:
- جوون، نمی توانی یک مدت دیگه خودت را نگه داری؟ نزدیک اذان صبح است. بالاخره یک جایی نگه می دارند.
- ابراهیم جوابی نداد. وضع و حالش طوری بود که احتیاجی نبود دهن باز کند و حرفی بزند.
- قمقمه­ات را بردار برو پشت این خر و قاطرها و خودت را خلاص کن دیگه!
ابراهیم یکهو قرمز شد که معلوم نبود از سرما یا از زور فشار یا خجالت. حالش طوری بود که آن­هایی که از ترک دیوار هم خنده­ ­شان می گرفت، صداشان بلند نشد.
با رنگ و روی زرد و صدایی دردناک گفت: «یعنی... کف قطار؟»
- نه جوون، آب قمقمه را خالی کن و توی آن...
ادامه نداد. جمال تندی گفت: «اگر نمی توانی خودت را نگه داری،‌ همین کار را بکن.»
ابراهیم یک کم نگاه نگاه جمعیت کرد و وقتی دید همه دارند با نگاه­شان با او همدردی می کنند، دهان باز کرد چیزی بگوید نتوانست. پسرک سبزه رو دوید سروقت وسایل ابراهیم. قمقمه­اش را درآورد و جلوی خر و قاطرها، روی علوفه­های پراکنده خالی کرد و داد دست او:
- برو، برو آن پشت.

با دست، پناهگاه پشت حیوان­ها را نشان داد. ابراهیم زیر چشمی نگاه به آدم­ها کرد. یک کم این پا و آن پا شد و خودش را تکان تکان داد.
عبدالله که متوجه علت نرفتنش شده بود، رو به جمعیتی که عینهو خشت کنار هم دراز کشیده بودند، گفت: «خب،‌این جوون خجالت می کشد. اقل کم سرهاتان را برگردانید این طرف که برود کارش را بکند.»

سرها که برگشت، ابراهیم دوید سه کنج واگن؛ جایی بین حیوان­ها.
صدای تلق و تلوق قطار می آمد و شر شر آب که انگار به روزنه­ای می­ریخت. جماعت، هر چه به صدای گوش نواز شر شر گوش دادند و منتظر ماندند که صدا قطع شود، نشد که نشد.
- برادرا... برادرا!
صدای مضطرب ابراهیم بود. یکی دو نفر بی­اختیار رو برگرداندند ببینند چه می گوید و الباقی گوش تیز کردند. ابراهیم- هول و  دستپاچه - تقریبا داد کشید:
- برادرا... یک قمقمه دیگه!»

هموطنان تهرانی برای تهیه این کتاب‌‌ کافیست با شماره 88453188 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. 

صفحه جدید خبرآنلاین(ویژه پرفروش‌های بازار نشر) را اینجـــــــا مشاهده فرمایید.

ناشران و نویسندگان کشور می‌توانند برای معرفی تازه‌ها و آثار خود با ketab@khabaronline.ir مکاتبه کنند.

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 164400

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 0 =