دیشب به شکلی کاملاً اتفاقی قطعه موزیکال معروف «قطعهای دیگر از آجرهای دیوار» از فیلم دیوار (آلن پارکر) را برای nمین بار دیدم: ترکیب دو هنر دلپذیر و والای موسیقی و سینما، در دهه 1970 و 1980 در اوج هیاهو و جنجال و تعریف و تمجید و سر و دست شکستنهای مختلف در گوشه و کنار دنیا و از جمله در ایران. در آن دوران که هم آلن پارکر فیلمساز خوبی تصور میشد و هم «پینک» گوشدادن برای خودش افه قابل اتکایی بود و دعوای «راجر واترز یا دیوید گیلمور؛ مسئله این است» مد روز بود و خصوصاً زمزمه این قطعه خاص طرفدارهای زیادی داشت. حالا نزدیک به سی سال از ساختهشدن آن آلبوم موسیقی و آن فیلم میگذرد و در کمال تعجب هر چه جلوتر میآییم، قدر و منزلت موسیقی پینک فلوید بیشتر و بیشتر شده و شعاری بودن و گل درشتی و آبکی بودن تصویرها و ایدههای آلن پارکر واضحتر و قابل شناساییتر است. تصورش را بکنید که یک قطعه راک که دارد از سیستم بد و غلط و همسانساز آموزش و پرورش غرب میگوید، با تصاویری از یک معلم که دفترچه شعرهای محصلش را مسخره میکند و خنده همکلاسیها شروع میشود و بعد همه افراد کلاس در قالب افرادی همسان و هماندازه در یک کارخانه عظیم و خط تولید بزرگ داخل دستگاه ریخته میشوند و نمای بسته صورتشان ماسکهای صاف مشابه همدیگر است... ایدهها در اوج سوپر هشت و باب طبع انجمن سینمای جوان شهرستانهای کوچک است، جوریکه آدم دلش میخواهد برای لذتبردن از موسیقی که تازه از قطعههای خیلی خوب آلبوم هم نیست (و با عرض معذرت، دیوار هم قله کار پینکفلوید نیست)، از تماشای تصویرها صرفنظر کند.
زمان، داور بیرحم و بدون گذشتی است که از هیچچیز به سادگی نمیگذرد، اغماض در کارش نیست و نمیشود با نامها و نانها مرعوب و اغوایش کرد. زمان، داور منصف و اغلب بیاشتباه و قابل اتکایی هم هست (درست بر عکس داوران لیگ برتر فوتبال ایران). چه بسیار شاهکارها را که در زمان خودشان قدر ندیدند و بر صدر ننشستند، به جایگاه واقعیشان رساند و چه بیشمار هنر و هنرمند که در آزمون سخت و بیخطای آن از قلههای پوشالی پایین آمدند.
حالا در اولین روز جشنواره بیست و هفتم، در حالیکه شور و شوق و ذوق کودکانهمان برای شال و کلاهکردن و جشنواره رفتن به اوج خودش رسیده و ده یازده روز جذاب و خوش و خرم (فارغ از کیفیت نهایی فیلمهای هر دوره) انتظارمان را میکشد، دوست داشتم ستون روزانهام را در این روزنامه با این قضیه شروع کنم که «هوای» زمان را داشته باشیم. حافظه درگیر این روزها هنوز یادش نرفته که فیلمنامه پدربزرگ (مجید قاریزاده) لوح زرین گرفت، «گزارش یک قتل» و «پرنده کوچک خوشبختی» رقیب سرافراز «شاید وقتی دیگر» بودند، «بایسیکلران» توانست «سرب» را کنار بگذارد، فرامرز قریبیان سه سیمرغ بلورین دارد (یکی مال بندر مهآلود در سالی که در ردپای گرگ بازی داشت)، محمدعلی طالبی فیلمساز جایزهبگیری بود، «سفر به چزابه» فقط یک جایزه تدوین گرفت، «لیلا» و «درخت گلابی» را چندان تحویل نگرفتند، «اینجا چراغی روشن است» فیلم مهم و مطرح سال شد (نه، به حافظهام شک نکنید!) و... باورکنید اینها همه محصول یک مرور با عجله و تدوین موازی با پیامکهای حسین معززینیا بود که منتظر این یادداشت نشسته بود، وگرنه اوضاع از این وخیمتر است. در آستانه جشن بزرگمان، در دوره کوتاه و گذرایی که با سینما خوش میگذرانیم (از ته دل امیدواریم) و اگر پا نداد با دوستان و دشمنان تفریح میکنیم، حواسمان به زمان و تاریخ هم باشد. نمیدانم این جمله از کیست، اما آنقدر خو ب و عمیق است که حس میکنم میتواند مال خودم باشد: «اگر آدمهای امروز یادشان میماند و حواسشان بود که دارند در تاریخ آدمهای فردا زندگی میکنند، خیلی چیزها تغییر میکرد».
نظر شما