دوست داشت غزاله دختر خودش بود تا بتواند راحت در آغوشش بگیرد و با او درد دل کند.
سر ظهری غزاله مثل روزهای قبل از ماه مبارک توی هوای گرم و از راه دور ناهارش را به آسایشگاه آورده بود.
پیرمرد اولین قاشق غذا را که توی دهانش گذاشت خواست آرزویش را بلند بگوید: «کاش دختر خودم هم اینجا بود.»
غزاله چمباتمه زده بود و به او نگاه می کرد.
_آقای رحیمی! آخرشم نگفتی میتونم شما رو "بابا" صدا کنم؟
یک قطره اشکش چکید روی غذای قاشقی که توی دستش میلرزید.
۵۷۵۷