کاسه را دستش گرفته بود و به دیوار تکیه زده بود. چشمش به در مانده بود که باز شود و شیر را برای بابا ببرد.
صدای در خانه که آمد ضربان قلبش زیاد شد. با سرعت جلو آمد. چهره غم زده حسن مجتبی را که دید دلش هری ریخت.
نفهمید کی کاسه شیر روی زمین ریخته است. شاید همان وقتی که شنید بابا دیگر نمی تواند شیر بخورد
۱۷۱۷