تاریخ انتشار: ۱۲ شهریور ۱۳۹۸ - ۲۰:۲۰

محمدرضا مهاجر

دست هایش را دور پاهای بابایش قلاب کرد و سرش را تا می شد بالا آورد تا صورت بابا را ببیند.
بابا مثل همیشه می خندید و چشمانش از شور محبت دخترکش برق می زد...
از خواب که پرید دید گوشه ی خرابه نشسته و خبری از بابایش نیست. دلش پر غصه شد...

۱۷۱۷