به یاد و بهانه رفتن سیفالله داد، و برای آرامداشت روحش
میخواستیم از گُردههای باد برداریم سهممان از زندگی. تمام خویش را نهادیم در کمان، به نشان رهایی، آزادگی.
میخواستیم از گُردههای باد برداریم سهممان از زندگی، که به شتاب میبُرد تا قعر چاه و آن پایین میخراشید گلوی زندگی.
میخواستیم نقشها بندیم به این دیوار، به این باروی بیروزن، از روزن. یک وقت زندگی بیگاه شد. هان ای سیاهکامگشاده که مردانت چون برگی از درخت، به بادی سخت بریزی.
رسوا تو با ما که سپسِ هر مرگِ دمادم مهیای زندگی بودیم. رسوا تو با ما که دهان آوازمان بود و حنجره دریدی. رسوا تو با ما که چون گیاه که ریشه کند و نور خورَد و آب، سبز شود و سایه دهد و قد راست؛ و اینهمه در کابوس تبر کند به آیین درخت. رسوا تو که پرنده آشیان بازیابد. وقتی یک مرد چشم به جهان میگشاید، از به زیر تخت کشیدن فرعونیان میگویند. وقتی یک مرد قدم به میدان رزم میگذارد، از به زیر اسب کشیدن ظلم و تباهی میگویند. اما وقتی یک مرد به چونان نازنینی میمیرد، تمام سرودها و تمام شاعران غلاف میکنند.
مرگ یک مرد پاسخ درست و اندازه به زندگی است؛ اگر به خواری «نه» گفته باشد.
تاریخ انتشار: ۷ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۶:۵۷
مسعود فراستی
منبع: خبرآنلاین