رضا اسماعیلی تازهترین سروده خود را به عبد صالح خدا، امام خمینی(ره) تقدیم کرد که در ادامه آن را میخوانید:
مُقسم عشق و آزادی و عدالت
ای شمایان!
ای شمایان که هزارانید
در هزارههای تاریخ
هزاران بار فروافتادید
و هزاران بار برخاستید
فرونپاشید
اینک هزارهای دیگر است
ای شمایان!
آیینه تمام نمای مردی و مردانگی
تیغ دریغ از نیام حسرت برنکشید
شمشیر صبوری برگیرید
و جغد تلواسه را گردن زنید
که خورشید عشق را هرگز غروبی نیست
و جهان بی حجت نمیماند
ای شمایان!
فرونپاشید
«مَرد» نمُرده است
«مَرد» شمایانید
و « او» روحی ست در کالبد شمایان
مردان مرد روزگار
و شمایان
هم اویید، که در پهندشت بکر تکاپو پراکندهاید
و مشام جانهاتان را،
از گل عطر دست نخورده بیداری آکندهاید
ای شمایان!
باور کنید «مَرد» نمُرده است
ریشههای «او» در شماست
«او»، استوانۀ استواری شماست
و شمایان،
ستارگان دنباله دار آن کهکشان درخشانید
که هر صبح و شام،
بر ظلمتکده غم گرفتۀ خاک
نور میافشانید
آری،
شما پارههای مُذاب آن آفتابید
و قلب نورانی او
در سینههای زلال و بلورین شما میتپید
او؛ آینهای ست در مقابل شما
و شما، آینهای در مقابل تاریخ
و تاریخ، حیرت زدهای انگشت به دهان...!
به راستی آن «مرد» که بود؟!
آن سپیدار سبز قامت
که ریشههای سرخش، همچون خون
در رگ رگِ فصل فصلِ تاریخ،
جاری ست!
به راستی آن «مرد» که بود؟!
آن بلند بالای سربه زیر
آن حجم بی نهایت عصیان
آن مؤذن شگفت آوا
آن اقیانوس کرانه ناپیدای عرفان...
او اسطوره نبود
اُسوه بود
انسانی، ساکن ولایت «سادگی»
هر بامداد که از مشرق جماران
خورشید قامتش طلوع میکرد
در عالَم خاک، رستاخیزی به پا میشد
او مهربان و صبور میتابید
و زیر باران تبسّماش
گل های محمدی طراوتی دیگر مییافتند
و هَزاران، هِزار آوای شگفت سر میدادند
از ردای بهشتیاش
بوی فقر به مشام میرسید
و از قلب زخمیاش
بوی زلال دعا
هنوز هم گرسنگان
از نان سادگی او، سدّ جوع میکنند
و تشنگان عشق
از کوثر زلال محبت او پیاله میزنند
و شهروندان فقر
از قرابت با او، به خود میبالند
چرا که هیچکس مثل او؛
دلش را با تهی دستان قسمت نکرده بود
و بر خوان قناعت
با نان خشک و نمک
طعام نساخته بود.
او مُقسم «عشق» و «آزادی» و «عدالت» بود
و دلش، دریای بیکران عطوفت
تنها او بود که بر سر غنچههای یتیم
دست نوازش میکشید
و برای سینه سرخان مهاجر، دعا میکرد
و به یادمان میآورد که:
«باید لاله ها را پاس بداریم»
تنها او بود که به پرستوها «عرفان» می آموخت
و شقایقهای عاشق نیز،
تنها در مکتب او
«عشق» را به شاگردی مینشستند
تنها او بود که با دستان سبز سخاوت
میان سروهای جنگل ایمان
«نان آزادگی» قسمت می کرد
و بر زخم کبوتران حَرَم
مرهم عشق می گذاشت
تنها او بود که گلاب لبخندش را،
نذر پروانه ها کرده بود
و چلچراغ نگاهش را،
وقف مُصَلّای مرغان سپید بال کربلا
و از خانه دلش حسینیه ای ساخته بود
برای «یا کریم» های عاشق...
او، صداقت سیال آب بود
و «منظومه آفتاب» را میسرود
ای شمایان!
ای شمایان که هزارانید
ـ بی شمارانید ـ
شما را می گویم
شما بزرگانِ کوچک
شما کوچک های بزرگ
شما طلایه داران انقلاب
شما سلسله جنبانان عشق
اینک؛ گاه آزمون «مردی» شماست
و فریاد «مرد»، در گلوی شماست
«ای دریای بیکران انسانها....»!
بپا خیزید و شولای «مردی» بپوشید
و چونان سیل و توفان و تُندر
بغُرید... بتوفید... بجوشید
آری، اینک زمان فریاد شماست
پس بر تخت «مردی» قهرمانانه بنشینید
بذر «درد» به جانتان بپاشید
و همچون آن آفتاب همیشه جاویدان
«مرد» باشید
۲۵۸۲۴۵