کل فیلم ماجرای نوشته شدن یک کتاب با چشم است، کتابی درمورد موقعیت تلخ و دشوار مردی که بجز پلک زدن هیچ کار دیگری نمی‌تواند در زندگیش انجام دهد.

نزهت بادی: یکی از دوستان خیلی اتفاقی گفت که درست این هفته یک سال از شروع نوشتن خیالباف‌ها می‌گذرد. می‌بینید چقدر زود گذشت.

نمی‌دانم هنوز از این بازی خوشتان می‌آید یا خسته‌تان کرده‌ام. برای من که خیلی خوب بود. درباره فیلم‌های مورد علاقه‌ام نوشتم و حسابی لذت بردم. تازه چند تا دوست فیلم‌باز هم پیدا کردم. راستش را بخواهید چیز بیشتری هم از این صفحه انتظار نداشتم.

فیلم هفته پیش «همه مردان رئیس جمهور» ساخته آلن جی پاکولا بود که برای روزنامه‌نگارها و ژورنالیست‌ها فیلم محبوبی است. اما این هفته می خواهیم دوباره سراغ یک فیلم عجیب و نامتعارف دیگر برویم که امیدوارم آن را دیده باشید، وگرنه برای حدس زدن اسم آن به دردسر می‌افتید.

کل فیلم ماجرای نوشته شدن یک کتاب با چشم است، کتابی که موقعیت تلخ و دشوار مردی را روایت می‌کند که بجز پلک زدن هیچ کار دیگری نمی‌تواند در زندگیش انجام دهد، اما جالب است همین فیلم کاری می کند که آدم دوباره زندگی را کشف کند و به این نتیجه برسد که در بدترین شرایط هم می‌توان بهترین کار زندگیمان را انجام داد.

فیلم شروع فوق‌العاده‌ای دارد. حدود 20 دقیقه ابتدایی همه چیز از زاویه دید شخصیت نشان داده می‌شود و ما از میان زوایای نامعمول و قاب‌های نامتوازن، رویاها، آرزوها و خاطرات او را می‌بینیم که در حال سفر به سرزمین‌های دور و ماجراجویی‌هایی بزرگ است.

بعد ناگهان از این صحنه‌های پرتحرک و انرژی به تصویر مردی بی‌حرکت می رسیم. مردی که در زندان جسمش اسیر است ولی در درونش صدای بال پروانه ها را می‌شنود.

فیلم پر از نماهای درشت چهره‌هایی است که به دیدار مرد می‌آیند. آنها مجبورند کاملا به چشم مرد نزدیک شوند تا او بتواند آن‌ها را ببیند. از آنجا که این نماها نقطه‌نظر مرد است، آدم احساس می‌کند این افراد به ما خیره شده‌اند و بعد ناخودآگاه فکر می‌کنیم در موقعیت مرد قرار داریم و وحشت‌زده اعضای بدنمان را حرکت می‌دهیم تا از سلامتمان مطمئن شویم و تازه وقتی خیالمان راحت می‌شود که همه چیز روبراه است، از خودمان به خاطر همه کارهای نیمه‌تمام و نکرده زندگیمان خجالت می‌کشیم.

صحنه مورد نظرم جایی است که پرستار گفتاردرمانی برای اولین بار تلاش می‌کند به بیمار استثنایی‌اش بیاموزد چطور با پلک زدن با او حرف بزند و با این کار شور زندگی را دوباره به وجود ناامیدش بازگرداند.

زن با صبر و امید عجیبش که آدم می‌ماند آن را از کجا آورده، آرام آرام حروف را می‌گوید و مرد بیمار با زحمت و مشقت زیاد حروفش را با پلک زدن انتخاب می‌کند. زن حروف را کنار هم می‌چیند و کلمات و سپس جمله را می‌سازد و یکدفعه از خواندن آن به هم می‌ریزد و گریه اش می‌گیرد. مرد گفته است: «می‌خواهم بمیرم.»

اگر متوجه شده باشید که درباره کدام فیلم حرف می‌زنم، حتما می‌دانید مرد نمی‌میرد، بلکه زنده می‌ماند و به بزرگترین آرزوی زندگیش که نوشتن کتاب خاطراتش است، می‌رسد و چند روز بعد مثل پروانه‌ای که در خواب دیده بود، از پیله دردناک جسمش بیرون می‌آید و از این دنیا می‌رود.

حالا نوبت شماست که اسم فیلم و کارگردانش را حدس بزنید و درباره آن نظر دهید.

5858

منبع: خبرآنلاین