او طنزنویسی را به شکل جدی از سال 1337 و با مجله توفیق آغاز کرد. وی همچنین از جمله قدیمیترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان کشور ما نیز به شمار میرود. احترامی بهمن ماه ۱۳۸۷ بر اثر نارسایی قلبی، در تهران درگذشت.
متن زیر برگرفته از کتاب «طنزآوران امروز ایران - گزیده آثار منوچهر احترامی» است که به اهتمام فریبا فرشادمهر، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در بخشی از این کتاب در مطلبی با عنوان «حسن کچل رئیس جمهوری میشود» میخوانیم:
قسمت اول - شانس برفراز کله
حاکم شهر جابلقا مرده است، یا بهتر بگوییم به نظر میرسد که مرده باشد، چون حرف نمیزند، نفس نمیکشد، حرکت نمیکند و از همه مهمتر یک فقره دشنه اعلای کار استاد در قلبش جاسازی شده است. بزرگان شهر در حالی که موضوع دشنه را زیر سبیل درکرده و خبر سکته محبوبترین دیکتاتور قرن را به تمام عالم مخابره کردهاند، اینک در میدان بزرگ شهر گردهم جمع شدهاند و تدارک انتخاب یک رئیسجمهور را میبینند.
طبق رسم زمان، قرار است یک باز شکاری دستآموز را در هوا ول کنند و باز روی سر هرکسی که نشست، آن شخص رئیسجمهور باشد.
حسنکچل که سالهای سال است وطن اصلیاش ده «زلفآباد علیا» را ترک کرده و به دنبال یک لقمه نان شهر به شهر و ده به ده، ربع مسکون را زیر پا گذاشته، وارد شهر جابلقا میشود و بیخبر از همه جا یکراست به میدان شهر میرود.
انبوه جمعیت هر لحظه فشردهتر میشود. در میدان شهر جای سوزنانداختن نیست. حسنکچل هاج و واج در وسط جمعیت گیر کرده و از بغلدستیاش که استاد سلمانی جابلقا است، میپرسد:
- چه خبره؟
استاد سلمانی نگاهی به کله کچلش میاندازد و با تنفر رویش را برمیگرداند. بزرگ بزرگان شهر روی سکوی وسط میدان میرود و شروع مراسم را اعلام میکند.
- همشهریان عزیز کلههاتان را آماده کنید تا چند لحظه دیگر شانس بالای سرتان پرپر خواهد زد. اینک این شما و این ریاست جمهوری شهر جابلقا، یک، دو، سه، شروع شد.
یک نفر از میان جمعیت فریاد میزند: «قربان، فراموش فرمودید که باز را ول کنید».
- حق با شماست، آهای قوشجی، باز را ول کن پدرجان.
قوشجی باز را رها میکند. هوا گرم است و تابش مستقیم نور خورشید چشمها را آزار میدهد. جابلقاییها با موهای انبوه پارافینزده کیپ تا کیپ در کنار هم ایستادهاند و نفس در سینههاشان حبس شده است.
باز در هوا چرخ میزند و بالا میرود. هوای خنک قسمت بالای جو او را به وجد میآورد. در زیر پایش روی زمین هزارها کله منتظر با موهای انبوه پارافینزده، کیپ تا کیپ در کنار قطار شدهاند. باز با خودش زمزمه میکند:
- کله مشاسماعیل سقطفروش... کله استاد اصغر خراط... کله اون پسره که مفش پشت لبش خشکیده... کله غضنفر میراب، مثل اینکه یک پشه هم روی سرش نشسته، به قول شاعر:
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
ناگهان در میان کلههای یکدست، چشمش به کله درشت و بیموی حسنکچل میافتد که انعکاس نور خورشید آن را از دور به صورت گوی درخشانی جلوهگر کرده:
- عجب کله براقی. مثل الماس میدرخشه.
باز، به سرعت فرود میآید و روی سر حسنکچل مینشیند.
قسمت دوم - آسیبشناسی
اهالی شهر جابلقا به سرعت دست به کار میشوند. حسنکچل را به حمام میبرند، لباس نو میپوشانند و به تخت مینشانند و دست به سینه در مقابلش میایستند.
بزرگ بزرگان پیش میآید و زمین ادب میبوسد:
- قربان اوامرتان را ابلاغ بفرمایید.
- مثلاً چهجور اوامری؟
- هرگونه اوامری که صلاح میدانید؛ تعیین مقدار خراج ایالات و نحوه وصول آن، نوع مجازاتهای جدید، تعیین میرغضب تازه، ساختن کاخ تابستانی و نظایر اینها.
حسنکچل مفش را بالا میکشد و میگوید:
- میدونین که من بچه زلفآباد علیا هستم. این زلفآبادیها بیچارهها قناتشان کور شده و آب زراعتی ندارند. اول یک چند نفر را بفرستین به کمکشون که قناتشون رو لاروبی کنن و از قبل سر کچل ما به یک نون و نوایی برسند.
- قربان اجازه میفرمایید زادگاهتون را آذینبندی کنیم؟
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه محل تولدتون رو چراغانی کنیم.
- نه جانم، زلفآبادیها چراغونی میخوان چیکار؟ قناتشون رو درست کنید از همه چیز مهمتره.
- چشم قربان، لطف بفرمایید دستخط مربوطه را صادر کنید.
- یعنی بنویسم؟
- بله قربان.
-ای بابا، من که سواد ندارم، من میگم شماها بنویسین.
به اشاره بزرگ بزرگان، منشیباشی با کاغذ و قلم وارد میشود.
- تقریر بفرمایید قربان... یعنی شما بفرمایید من مینویسم.
- بنویس، خدمت سرور ارجمندم، زینل مشباقر، کدخدای زلفآباد. بعد از سلام و احوالپرسی. اینجانب حسنکچل آرزوی سلامتی شما را دارا میباشم. باری اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، سرگذشت خود را برای شما شرح میدهم. روزی که از زلفآباد بیرون آمدم، مدتی سرگردان بودم و بعد به جابلقا آمدم. در جابلقا باز ول کردند و روی سر من نشست.
حالا من رئیسجمهوری جابلقا شدهام و همه به من سلام میکنند. شما هم اگر اینجا بودی باید به من سلام میکردی. حالا من چند مقنی میفرستم که قنات ده را لاروبی کنند. مزدشان را هم خودم میدهم. زحمت کشیده به پدر و مادر سلام برسانید و بگویید حسن ده را آباد کرد، چون که باز روی کلهاش نشست و در جابلقا هرکس باز روی کلهاش بنشیند، رئیسجمهور میشود و صبحها نان و کره و مربای بالنگ میخورد و همراه این نامه یک من مربای بالنگ فرستادم که بین خودتان پخش کنید و به اهالی زلفآباد هم بدهید و به آنها هم موضوع را بگویید که خوشحال بشوند.
زیاده عرضی نیست - حسن
بزرگ بزرگان نامه را از منشیباشی میگیرد و میخواند:
- عالیه قربان، به تقریب میشود گفت که حضرتعالی بلاغت را به سرحد اعجاز رساندهاید. فقط اجازه بفرمایید که عبارت سرور ارجمند را یککمی دستکاری بکنیم.
- باشه.
- زینل مشباقر را هم یک کمی خلاصهتر بنویسیم.
- باشه.
- راجع به ارسال مقنی هم موضوع را از طریق اداری تعقیب کنیم.
- باشه.
- سبک انشاء و دستخط را هم با موازین نامهنگاری هماهنگ کنیم.
- باشه.
روز بعد، ادارهکل لاروبی قنوات زلفآباد علیا به ریاست پسرخاله بزرگ بزرگان تشکیل میشود و همزمان نامه زیر با مهر و امضای حسنکچل به ده زلفآباد ارسال میشود:
از: حسن زلفزاده علیایی
به: کدخدای زلف علیا
موضوع: لاروبی قنوات
ای زینل مشباقر فلانفلان شده، بدان و آگاه باش که در مدتی که ما از زلفآباد علیا دور بودهایم، تو و آن عمال پلیدت، با همکاری عدهای از اجانب، سعی وافر در تخریب قنوات آن دیار داشته و باعث از بین رفتن منابع آب زلفآباد شدهاید. لهذا به موجب این دستخط به تو و کلیه اهالی زلفآباد، علیالخصوص پدر و مادر من، ابلاغ میشود که از تاریخ حداکثر ظرف ۴۸ ساعت موظف هستید که قنات ده را بدون هیچگونه عذر و بهانهای لاروبی نموده و گزارش عملیات را فوراً برای اینجانب ارسال دارید.
بدیهی است چنانچه کوچکترین ایرادی توسط اداره کل لاروبی قنوات زلفآباد علیا به کار شما گرفته شود، مجازات سختی در انتظارتان خواهد بود. همچنین مقتضی است کلیه گل و لای مستخرجه از قنوات زلفآباد علیا باید در اسرع وقت داخل قنات زلفآباد سفلی ریخته شود و هرگونه اعتراض اهالی ده مذکور به شدت توسط شما سرکوب شود.
در خاتمه دستور داده میشود یک من مربای بالنگ مرغوب تهیه و بدون فوت وقت به نماینده شرکت تیکتاک سازنده انواع مرباهای مخصوص صبحانه تحویل دهید.
امضا: حسن
242