این آدمها را اسکندر ظاهراً برای این میکشت که میخواست تمدن یونانی را به آنها یاد بدهد. یعنی اسکندر سعی میکرد که تمدن یونانی را به آدمهای یونانی و غیر یونانی یاد بدهد و در نتیجه این جریان عدهای کشته میشدند. البته خود اسکندر نه یونانی بود و نه متمدن، در نتیجه ممکن است برای بعضی اشخاص این مسئله مطرح شود که چرا یک آدم غیر یونانی و غیر متمدن آنقدر اصرار داشته است که تمدن یونانی را به مردم یاد بدهد؛ ولیکن داستان همان است که گفتم، از خودم درنیاوردهام.
پدر اسکندر، فیلیپ دوم، مقدونی بود. فیلیپ آدم تنگنظری نبود. شراب زیاد مینوشید و هشت تا زن گرفت. اسکندر، چنانکه انتظار میرود، فقط فرزند یکی از این زنها بود. بعد از آنکه در جنگهای میان آتن و اسپارت یونانیان خودشان را ضعیف و فرسوده کردند، فیلیپ به این نتیجه رسید که باید رهبری یونانیان را برعهده بگیرد و آرمانهای یونانی را پیش ببرد. به این جهت به یونان لشکر کشید و یونانیان را تحت فرمان خود درآورد.
البته بزرگترین آرمان یونانیها این بود که خود را از حکومت فیلیپ خلاص کنند؛ اما فیلیپ در شمارش آرمانها جر زد و گفت که این یک آرمان قبول نیست. از آنجا که آدم نباید در شمارش آرمانها جر بزند، فیلیپ عاقبت بهسزای اعمالش رسید؛ یعنی به دست یکی از دوستان یکی از زنهایش، اولیمپیاس، کشته شد هرچند باید اذعان کرد که قتل او ارتباط مستقیمی با مسئله شمارش آرمانهای یونانی نداشت.
اما اولیمپیاس، که از قضا مادر اسکندر هم بود، اخلاقش قدری غیر عادی بود. مثلاً در اتاق خوابش آنقدر مار و افعی مقدس نگه میداشت که فیلیپ پس از مجالس میگساری جرأت نمیکرد به خانه برود. اولیمپیاس به اسکندر گفت که پدر حقیقی او زئوس آمون، یا عامون است، که یک خدای مصری و یونانی بود به شکل مار. معلوم نیست چهطور به این نتیجه رسیده بود. ظاهراً مار در زندگی او نقش مهمی داشته است.
اسکندر این حرف را باور کرد و خیلی هم مفتخر شد؛ چون که شبها تا دیروقت بیدار مینشست و لاف میزد که من مارزادهام. یک بار سیزده نفر مقدونی را اعدام کرد، چون که گفته بودند اسکندر بیخود میگوید، اصلاً مارزاده نیست. البته اگر آن سیزده نفر خوب فکرش را میکردند مسلماً این حرف را نمیزدند. بیشتر اتفاقات بدی که برای آدم پیش میآید بر اثر بیفکری است.
اسکندر وقتی که بچه بود مثل بعضی از بچهها بود. امیدوارم منظور را متوجه شده باشید؛ منظورم این است که چشمهای آبی و موهای سرخ فرفری داشت و لپهایش هم سرخ بود و قدش هم برای سنش کوتاه بود. در دوازده سالگی سوار بوسفالوس شد. البته بوسفالوس اسب بود. در همان سال از روی شیطنت نکتانبو را از لب پرتگاه هل داد و توی دره انداخت. نکتانبو متأسفانه ستارهشناس بود و در آن لحظه داشت درباره ستارگان صحبت میکرد. خوشبختانه ستارهشانس صدمه مهمی ندید، فقط گردنش شکست.
باید دانست که تاریخنویسان هرگز نتوانستهاند ثابت کنند که اسکندر آن پیرمرد را توی دره پرت کرده است. تنها نکاتی که به اثبات رسیده این است که اسکندر و پیرمرد کنار هم لب پرتگاه ایستاده بودهاند و ناگهان پیرمرد ناپدید میشود. بعداً او را ته دره پیدا میکنند و میبینند علاوه بر اینکه در ته دره قرار گرفته، گردنش هم شکسته است.
اینکه اسکندر پیرمرد را هل داده است، سهلترین نتیجهای است که از این قضیه میتوان گرفت. اما شخص محقق نباید دنبال راهحلهای سهل و ساده بگردد. آیا نمیتوان احتمال داد که نکتانبو با اسکندر مخالف بوده است و برای بدنام کردن او خود را به دره انداخته است؟
باری، به مدت سه سال، یعنی تا وقتی که اسکندر شانزده ساله شد، ارسطو معلم سرخانه او بود؛ ولی به نظر میرسد که ارسطو از رفتن کنار گودال و لب بام احتراز میکرده است. معروف است که ارسطو همه چیز را میدانسته است. ارسطو عقیده داشت که کار مغز انسان این است که خون را خنک نگاه دارد و ربطی به جریان فکر کردن ندارد و حال آنکه این موضوع فقط در مورد بعضی از اشخاص صادق است.
همچنین میگفت که گربهماهی ممکن است دچار آفتابزدگی بشود، چون که در سطح آب شنا میکند. من شک دارم؛ چون که اگر شده بود قطعاً کمی پایینتر میرفت. یک وجب فرو رفتن در آب برای گربهماهی مسئلهای نیست. ارسطو برخلاف آنچه معروف است به هیچوجه معلم خوبی نبود؛ چون که موقع درس دادن مرتب قدم میزد؛ بهطوری که اسمش را گذاشتند فیلسوف «مشائی». پیداست که حواسش را جمع کارش نمیکرده است.
با یک همچو معلمی، تکلیف شاگرد معلوم است. از این گذشته، بعضی از بچهها آنقدر کارشان خراب است که افلاطون هم از پسشان برنمیآید، تا چه رسد به ارسطو. اسکندر همین که کتاب «اخلاق نیکوماخوس» را تمام کرد، شروع کرد از چپ و راست به آدم کشتن. در همان زمانی که پدرش هنوز زنده بود دسته سربازان مقدس تبس را در جنگ خبرونیا از میان برد و با کشتن تراسیها و ایلیریها و این قبیل اقوام بیاهمیت تمرین مفصلی در آدمکشی کرد.
به این ترتیب اسکندر برای کار اساسیاش آماده شد و این بود که تصمیم گرفت به آسیا برود، چون که در آنجا انواع و اقسام اقوام مهم یافت میشدند. اسکندر اول چند نفر از خویشان خودش را که ممکن بود مدعی تاج و تخت بشوند کشت و بعد به ایران اعلان جنگ داد و برای گسترش دادن تمدن یونانی از رود لسپونت گذشت. خود یونانیها از این قضیه ناراحت شدند، ولی کسی جلودار اسکندر نبود. بنابراین چارهای نداشتند جز اینکه لبخند بزنند و دندان روی جگر بگذارند.
آسیا بهشت برین از کار درآمد. در مدت کوتاهی اسکندر توانست عده زیادی از مادها و پارسها و پیسیدیها و کاپادونکیها و پافلاگونیها و انواع و اقسام اقوام بینالنهرین را بکشد. یک روز گروهی از غلاطیان را نابود میکرد و یک روز ناچار میشد به چند تن ارمنی قناعت کند. اما بعدها باختریها و سُغدیها و آراخوزیهای فراوانی هم نصیبش شدند و حتی نمونههای نادری هم از جیحونیها به دست آورد و کشت. در همان زمان هم جیحونیها خیلی کمیاب بودند.
طرح از ویلیام استیج
اسکندر، دارا را در سه جنگ شکست داد و امپراتوری ایران را گرفت. این دارا همان داریوش سوم است، که یک نفر خواجه به نام باگوآس او را بر تخت نشانده بود. شکست دادن دارا هنری نبود، چون که دارا همیشه درست آن کاری را که نباید بکند میکرد و بعد سوار ارابه سنگینش میشد و در میرفت. این کارش آخر و عاقبت نداشت.
سپاه ایران عقب مانده بود و اتکایش بیشتر به «سیب داران» بود، که عبارت بودند از سربازانی که روی دسته نیزههاشان یک سیب طلایی نصب کرده بودند. دارا فکر میکرد که اگر تعداد سیبداران را هر روز افزایش دهد امپراتوری ایران هرگز سقوط نخواهد کرد. اشتباهش هم در همین بود. نه قبل ازماجرای اسکندر و نه بعد از آن هرگز شنیده نشده است که سیب در حفظ و حراست امپراتوری تأثیر زیادی داشته باشد. دارا باید فکر اساسیتری میکرد.
همچنین دارا گردونههایی داشت که دو طرفش داس کار گذاشته بودند، برای درو کردن دشمن. اما این داسها کاری از پیش نمیبرد، چون که اسکندر و سربازانش به هیچ قیمتی حاضر نمیشدند بروند جلو داسها بایستند تا درو شوند. دارا این نکته را در نظر نگرفته بود که گردونههای مجهز به داس فقط بر ضد اشخاصی مؤثر است که قدرت حرکت را به کلی از دست داده باشند و بدیهی است که اینگونه اشخاص بیشتر احتمال دارد در بستر باشند تا در میدان جنگ.
در جنگ ایسوس، اسکندر زن و دو دختر دارا را اسیر کرد. حرمسرای دارا هم که از ۳۶۰ زن و ۴۰۰ خواجه تشکیل میشد به دست اسکندر افتاد. در نتیجه سربازان اسکندر تعداد زیادی قالی ایرانی به چنگ آوردند.
لشکرکشی اسکندر از لحاظ اقتصادی عمل بسیار صحیحی بود، چون که نه تنها خرج خودش را درآورده بلکه استفاده هم داشت. حساب کردهایم اسکندر تنها از تاراج شوش و پرسپولیس در حدود ۲۲۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان اشیای قیمتی به دست آورد. بدبختانه مقدار زیادی از این اشیا را خزانهدار اسکندر به نام هارپالوس، که از یونانیان متمدن بود، دزدید.
اسکندر نه سال بعد را هم به جنگ و لشکرکشی و کشتن اقوام مختلف و غارت کردن اموال و زنان و کودکان کشتهشدگان گذرانید. اما چیزی نگذشت که از یاد دادن تمدن یونانی به ایرانیها خسته شد و تصمیم گرفت تمدن ایرانی را به یونانیها یاد بدهد. سر این قضیه با دوستش کلیتوس، که دو بار جان اسکندر را در میدان جنگ نجات داده بود، دعوایش شد و این را کشت. در عوض بعد از کشتن دوستش چهل و هشت ساعت برای او گریه کرد. اسکندر به ندرت دوستان نزدیکش را میکشت، مگر آنکه مست کرده باشد و بعد هم گریه سیری برای آنها میکرد.
بوسفالوس بر اثر پیری و کار زیاد در هندوستان درگذشت و سربازان که لشکرکشی اسکندر به نظرشان اصولاً کار بیهودهای بود حاضر نشدند جلوتر بروند. در بازگشت از راه بیابان سه چهارم سربازانش مردند؛ اما عدهای از آنها بالاخره توانستند به شوش برگردند و استراحت کنند.
در این موقع اسکندر و دوستش هفاستیون به این نتیجه رسیدند که ولگردی کافی است و بهتر است زن بگیرند. چون با هم خیلی دوست بودند تصمیم گرفتند با دو خواهر ازدواج بکنند تا بچههایشان دخترخاله و پسرخاله بشوند. این بهترین راه قوم و خویش شدن اشخاص غریبه است.
دخترهایی که اسکندر و هفاستیون انتخاب کردند استاتیرا و دریپتیس دختران دارا بودند، که از نه سال پیش در شوش انتظار شوهران آیندهشان را میکشیدند. من هیچ اطلاعی ندارم که عاقبت این ازدواجها چه شد. همه نویسندگان شرح حال اسکندر عقیده دارند که اسکندر سردمزاج بوده، یا شاید هم عنین بوده است.
اگر شما مردهای مو بور ریزنقش را بپسندید، میتوان گفت که اسکندر بیریخت نبود. درباره سر و ریخت هفاستیون من هیچ توصیفی در جایی ندیدهام. ولی اگر مرا کشتهاید هفاستیون بلندقد و سبزه و خوشقیافه بوده است.
بعد از قضایای شوش دیگر قضیه مهمی اتفاق نیفتاد. چند ماه بعد هفاستیون بر اثر شراب و تب فوت کرد. اسکندر هم سال بعد در بابل به همین علل درگذشت. این سال سال ۳۲۴ پیش از میلاد بود. البته در آن موقع کسی این نکته را نمیدانست. اسکندر در هنگام مرگ هنوز سیوسه سالش تمام نبوده و یازده سال بود که از یونان بیرون آمده بود. اشتباهی که اسکندر کرد این بود که بعد از مرگ هفاستیون طبیب مخصوص خودش را به این علت که نتوانسته بود هفاستیون را معالجه کند مصلوب کرد و حال آنکه واضح است مصلوب شدن در حذاقت اطبا کوچکترین تاثیری ندارد. در نتیجه وقتی که خودش بیمار شد طبیب نداشت. در هر حال، تا زنده بود روی هم رفته خوش گذراند. یادش به خیر.
بعد از مرگ اسکندر اوضاع قدری شلوغ شد. روکسانا، زن باختری اسکندر، داد استاتیرا و بیوه هفاستیون را کشتند و در چاه انداختند. سیسگامیس آنقدر روزه گرفت تا مرد. اولیمپیاس، برادر ناتنی و نامشروع اسکندر را، که اسمش آریدائوس بود و کمی هم ناقص عقل بود، اعدام کرد؛ و زن او را هم مجبور کرد خودش را حلقآویز کند. کاساندرا هم اولیمپیاس را اعدام کرد. بعضی اشخاص دیگر هم بعضی اشخاص دیگر را اعدام کردند و وضع افتضاحی پیش آمد که به هیچوجه شایسته بزرگان متمدن نبود.
امپراتوری اسکندر فوراً پارهپاره شد و از کارهای اسکندر هیچ اثری برجا نماند؛ جز اینکه آدمهایی که او کشته بود کلاه سرشان رفته بود و همچنان مرده مانده بودند. اسکندر هیچ کار سازندهای انجام نداد. هرچند یک کار مفید انجام داد و آن این بود که بته بادنجان را از آسیا به اروپا برد. حالا این جوان شرور دقیقاً چه خیالی در سر داشت و مقصودش از این کارها چه بود، من چیزی به نظرم نمیرسد.
فکر نمیکنم خودش هم این مسائل را به قدر کافی برای خودش حلاجی کرده بوده باشد. اسکندر عادت داشت ابروهایش را گره کند و در فکر فرو برود. اینجای تعجب نیست. ولی آنچه مسلم است اهمیت اسکندر به این قضیه مربوط نبوده است؛ زیرا اشخاص فراوانی را سراغ داریم که ابروهایشان را گره میکردهاند ولی هرگز از لحاظ اهمیت به پای اسکندر نرسیدهاند، یا اگر هم رسیدهاند ما خبر نداریم.
برگرفته از کتاب «چنین کنند بزرگان»/نوشته ویل کاپی - ترجمه نجف دریابندری/نشر کتاب پرواز
242