تصمیم گرفته‌ام که بعد از این گهگاهی برخی از حکایات کهن را آداپته کنم. فعلاً یک حکایت از عبید تقدیم می‌کنم.

اول - عبید
لولئی با پسر خود ماجرا می‌کرد که تو هیچ کار نمی‌کنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم‌ کن تا از عمر خود برخوردار شوی.

اگر از من نمی‌شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد. (رساله دلگشا)

***
دوم - شهرام شکیبا
ببین پسرم صد دفه بهت گفتم چهار تا کار حسابی یاد بگیر. اما تو انگار نه انگار که بابات نصیحتت می‌کنه. بابا جون عمر تو بی‌خودی هدر نده. بیا بفرستمت ور دست بعضی از این همکارای صداوسیمای خودم تا یاد بگیری وقت و بی‌وقت - حتی توی برنامه سال تحویل - هی اسم مدیر شبکه رو بیاری و ازش تقدیر و تشکر کنی تا هر روز پیشرفت و شکوهت بیشتر بشه.

اگه به حرفم گوش نکنی به خدا کتاب می‌دم بخونی و ادبیات بهت یاد می‌دم و شاعری و قصه نوشتن و طنز‌نویسی و روزنامه‌نگاری. تا بی‌خود و بی‌جهت از همه جا رونده و از همه چی مونده بشی و مثل خودم بد‌بخت و بیچاره و گدا. همه هم بترسن باهات رفاقت کنن یا توی صداوسیما بهت کار بدن و بگن این حرف حق می‌زنه و زبونش تند و تیزه و خطرناکه. دیگه انتخابش با خودته.

28/242

منبع: خبرآنلاین