صفحه فروش کتاب خبرآنلاین با معرفی پرفروشهای بازار نشر و روش تهیه تلفنی آنها در پایتخت را اینجـــا مشاهده کنید.
به گزارش خبرآنلاین، «جانستان کابلستان» 352 صفحه ای رضا امیرخانی حاصل سفر وی به افغانستان در سال 88 است و نشر افق آن را روانه بازار نشر کرده و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسیده است. این سفر که یک مسافرت شخصی و برای ملاقات با چند دوست افغان و دیدار از شهرهای مهم این کشور بود با ماجراهای غیرمنتظره و جالبی برای این نویسنده همراه شد که این ماجراها گاهی هیجانانگیز است، گاهی طنزآلود و گاهی هم به آشکار شدن حقایق دردناکی میانجامد. در این سفرنامه امیرخانی تنها در محدوده سفرش به افعانستان نمیماند، بلکه به تاریخ و آینده، سیاست و اقتصاد و وقایع روز وگاه موضعبندی درباره اتفاقاتی معطوف میشود که این نویسنده همیشه در برابرشان سکوت کرده است.
در پشت جلد این کتاب آمده است: «هر بار وقتی از سفری به ایران برمیگردم، دوست دارم سر فرو بیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسهای بیافشانم... این اولینبار بود که چنین حسی نداشتم... برعکس، پارهای از تنم را به جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بیراه و بیروح مرزی... خطوط "مید این بریطانیای کبیر"! پارهای از نگاه من، مانده بود در نگاه دخترِ هشتماهه... بلاکش هندوکش...»
در فصل انتخاباتیات کتاب نیز آمده است: «انتخاباتیات، جزوِ فصول «جانستان کابلستان» نبود. اصلا به این سفر آمده بودم برای فراموشی... اول بار که به «انتخاباتیات» به عنوان یک فصل، اندیشیدم، برمیگشت به چند ماهی بعد از سفر افغانستان؛ وقتی در چله زمستان، پشت میزِ پذیرش سفارتخانه یک کشور درجه سه اروپایی منتظر نظرِ کنسول بودم. کنسول مدتی معطلم کرد. بعد، سه صفحه پایانی پاسپورتم را جلوِ چشمم ورق زد و عذرخواهی کرد.
نفهمیدم منظورش را. پرسیدمش دلیلِ ندادن ویزا را. دوباره گذرنامهام را ورق زد و این بار چشمکی هم زد و گفت: شما باید متخصص ریاست جمهوری باشید!
متلکش را فهمیده - نفهمیده جواب ندادم. عصبانی بیرون آمدم و پاسپورت را گذاشتم توی جیب و نشستم پشت اتومبیل کرایهیی و رفتم به سمت اتواستراد جونیه، در شمال بیروت تا دست کم به کاری دیگر برسم...
در راه مدام به کنسول بد و بیراه میگفتم که به پاسپورت ایرانی من اشاره کرده بود و عذرخواهی کرده بود... یاد اشارهاش به چند صفحه پایانی افتادم. با خود گفتم نکند منظوری داشته باشد. زدم بغل، کنار اتوبان و دوباره پاسپورت را از جیب در آوردم: صفحه آخری، ویزای لبنان بود، قبلی، ویزای عراق و قبلتر، ویزای افغانستان... همه در فاصله چند ماه و در یک سال شمسی...
متخصص ریاست جمهوری؟ ایران، افغانستان، عراق، لبنان؟»
در این فصل رضا امیرخانی، افغانستان را تنها کشور باکره جهان مینامد و سعی میکند از این منظر فراسیاسی به مسئله اشغال دوباره نگاه کند. تشابهات و افتراقات ایران و افغاستان، از جمله مسائلِ طرحشده در این کتاب است. وقتی رضا امیرخانی فاصله افغانستان با ایران را از منظر اقتصادی و اجتماعی بررسی میکند و آن را در حد چند ده سال مییابد، به یکباره سعی میکند نشان دهد که به خلاف تصورِ هندسی، فاصله افغانستان با ایران، به هیچ عنوان با فاصله معکوس ایران تا افغانستان نسبتی ندارد. او فاصله ایران با افغانستان را در صورت بروز خانهجنگی و اخلال در وحدت ملی، سوگمندانه کم از پنج سال میپندارد.
در بخشی از این کتاب با عنوان «مور و تیمور» می خوانیم:
«حکماً حکایتِ امیر تیمور گورکانی را شنیدهاید؛ آنگاه که از دلیلِ ظفرمندیِ آن خونریز پرسیدند، جواب داد:
- وقتی از دشمن فرار کرده بودم، به ویرانهای پناه بردم و ناامید در عاقبت کار خویش اندیشه کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانهای غله، بزرگتر از خود را برداشته از دیوار بالا میبرد. چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم، دیدم آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدارِ این کردارِ مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آن را فراموش نمیکنم. با خود گفتم ای تیمور! تو از مور کمتر نیستی، برخیز و در پی کار خود باش. سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم...
* * *
در این روزها البته میانِ نوشتهجاتِ اهلِ سیاست مرسوم است که در همچه حکایتی، خود را امیرتیمور بدانند و جناحِ روبهرو را کم از مور! برای همین بایستی به جِدّ متذکر شد که در حکایتِ مذکور، من، امیر تیمور نیستم... من همان مورم!
هیچ اهلِ مجامله و مداهنه هم نیستم. از این تواضعات کشکی هم که هزار برابرِ تکبراتِ بستهبندیشده، پروتئین دارند، بیزارم. من به جدّ همان مورم!
شصت و هفت بار نه، اما از دوره جاهلی و جوانی به این سو، چندین بار تصمیم به فتحِ دماوند گرفتم؛ و به قله نرسیدم. یعنی هر بار جایی نرسیده به قله فرو میافتادم و ناکام به تهران برمیگشتم. دقیقا ماننده همان مور! یکبار در بارگاهِ سومِ جبهه جنوبی (پناهگاهِ بینِ راه) حالم خراب میشد، باری دیگر نرسیده به آبشارِ یخی (میانه راهِ قله و پناهگاه) خوابِ مرگ میگرفتم و آخر بار هم گنبدنمای قله، یعنی وسطِ تپه گوگردی، به دلیلِ استنشاقِ بخاراتِ گوگردی دهانه آتشفشانِ نیمهفعالِ دماوند، نفسم میگرفت و فرو میافتادم... عینِ همان مورچه تیموری!
دماوند را از تهران که میبینی، مخروطی است در کمالِ وقار و زیبایی، پای کوه، پلور که میرسی، همین حس و حال را داری. کمی بالاتر میروی، میرسی به گوسفندسرا، باز هم همان مخروط زیبا را میبینی با تاجی از برف. نصفِ روز جان میکنی تا برسی به بارگاهِ سوم و پناهگاه، باز هم همان مخروطِ مغرور را میبینی! بیآن که ذرهای کوچک و بزرگ شده باشد. انگار نه انگار که اینقدر بالا آمدهای. همین کافی است تا بالکل مشکلِ روحی-روانی پیدا کنی از دیدنِ این مخروطِ ثابت که به قاعدهای بلند است که بعدِ هشت ساعت کوهپیمایی میبینی باز هم همان شکلی است که بود! بارِ اول، اوایلِ دهه هفتاد بود به گمانم. با دو-سه رفیق همدانشگاهی هوسِ دماوند کردیم.
آن سفر نتوانستم قله را بزنم. خوب یادم هست. جوان بودم و سرِ حال. برنامه گذاشته بودیم برای صعود شبانه. قرار بود هیچکدام بارِ اضافهای نبریم. همه بریده بودیم. از شدتِ خستهگی و ضعف. در سکوتِ شب راه میپیمودیم. بدونِ حتی یک گرم بارِ اضافی؛ حتاتر به توصیه سرگروه بدونِ یک کلام حرفِ اضافی؛ مبادا که نفس کم بیاوریم!
یکهو دیدم سر و صدایی میآید. انگار بزن-برقصی در کار بود! اول خیال کردم توی تاریکی دچار وهم شدهام، اما بعد دیدم باقی هم همین حس را دارند. زودتر از وقت ایستادیم به استراحت. یادِ حمامِ جنیان افتاده بودیم. فقط نمیدانستیم وقتِ عزاست یا عروسی. نفسهامان گرفته بود و حتی نمیتوانستیم راجع به این اتفاق چند کلمهای اختلاط کنیم. عاقبت صدا نزدیکتر شد!
یک گروه بودند از هموطنانِ کردمان از مهاباد. در حالی که ما به خاطرِ خستهگی و فشارِ پایینِ هوا، حتی نای حرف زدن نداشتیم، یکی دو تا دف گرفته بود دستشان و میزدند و باقی هم میخواندند. در حالی که ما حتی یک گرم بارِ اضافه از پناهگاه بالا نیاورده بودیم و فقط توی قمقمههای تخصصی کمی شربتِ آبلیموی شیرین داشتیم، چند تایی پیتِ پنیر را سر دست گرفته بودند و بالا میبردند. دیگری هم نصفه گونی سیب زمینی روی دوش انداخته بود. ما لباسهای کوه داشتیم، اما دوستانمان با همان لباسهای کردیِ معمولی بودند... بعد هم شروع کردند با ما به حال و احوال و این که دارید برمیگردید که اینقدر بیحالید یا...
من از دیدنِ این گروه چنان حالم خراب شد، که همانجا از خیرِ قله زدن گذشتم و برگشتم و تا صبح تخت خوابیدم! با خدا گلایه میکردم که اگر آدمی این است که تو آفریدی و میتواند در ارتفاعِ بالای چهار هزار متر، پیتِ حلبی روی دوش بگذارد و با صدای بلند چهچهه بلبلی بزند، پس ما را برای چه خلقت فرمودی؟!»
به گزارش خبرآنلاین، در بخش ورود امیرخانی به افغانستان و عبور از مرز نیز میخوانیم:
- این سیاه سر را بفرست به آن اتاق تا پیرزال تلاشی کند. بکس کلان را هم بگذار پایین. بایستی تلاشی شود...
نه معنای سیاهسر را میدانم نه معنای تلاشی را! بکس را با اشاره سرباز به چمدان و کلان وپیرزال را هم سر ضرب حدس میزنم و درست درمیآید...با کالسکه لیجی همراهی میکنیم با او. نگران همسفر هستم که میرود به سمت آن اتاقک کاهگلی. در چوبی اتاقک باز میشود و پیرزنی هفتاد ساله با لباس گلدار محلی و چادری آبی که روی شانهاش انداخته، همسفر را فرا میخواند. برمیگردیم سمت سرباز که کنار گاری ایستاده است و دست به چمدان نزده است. جلو میآید و مسلسل کلاشینکفاش را به کالسکه تکیه میدهد. صورتش را به صورتم نزدیک میکند. جوری که گرمای نفسش به صورتم میخورد. دستش را میگیرد زیر چانهام.
ها؟! چه خیال کردی؟ افغانی غیور است، خودش خواهر و مادر دارد..
درست میگویی، بر منکرش...
پ چرا رفتی دنبال سیاهسر؟ پشتون غیرت دارد. من که گفتمت، پیرزال تلاشی میکند. کدام مردکی آنجا بود آخر؟
شروع میکنم به بهانه آوردن که معنی تلاشی نمیدانستم و معنای پیرزال...دولا میشوم که چمدان کلان ببندم که دوباره تشر میزند:
هنوز تلاشی نکردم. این جی هیچکس بی اجازه دست نمیزند به اثاث غریب...افغان حرمت غریب را دارد.
چنان با صدای بلند این جملات را میگوید که آدم خیال میکند مشغول متلک انداختن است...تاچند دقیقه دیگر از ساختمان گمرک مرزی خارج شدهایم و عملا وارد خاک افغانستان شدهایم. کمی هول برم داشته است.
هموطنان تهرانی برای تهیه این کتاب کافیست با شماره 88453188 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
صفحه جدید خبرآنلاین(ویژه پرفروشهای بازار نشر) را اینجـــــــا مشاهده فرمایید.
ناشران و نویسندگان کشور میتوانند برای معرفی تازهها و آثار خود با ketab@khabaronline.ir مکاتبه کنند.