او هنوز هم با همان نظم و ترتیب مینویسد. نام داستان را بنده (شهرام شکیبا) تغییر دادهام.
***
درویش لابلای میزهای فستفود چرخید. نشست روی صندلی و کلاهش را گذشت روی میز.
جوانک گارسن بالای سرش حاضر شد. سرفهای کرد... .
درویش به طرف صدا چرخید.
- درویش: سلام جوون.
- گارسن: در خدمتیم درویش!
- درویش: هادداگ تنوری با سس خردل و دلستر؛ یه سالاد مکزیکی هم میخوام. یاعلی.
- گارسن: روی چشم. تا پنجدقیقه دیگه حاضره!
- درویش: حق یارت!
سفارش حاضر شد. گارسن از پشت پیشخوان، زیر چشمی درویش را نگاه میکرد. درویش اما آرام ساندویچ میخورد، سرش خم بود و ریشهای سفیدش تا میز میرسید.... دلستر که تمام شد یاعلیمددی گفت و بلند شد.
- درویش: علی مهمون سفرت جوون!
از مغازه بیرون رفت. جوان دوید دنبالش.
- گارسن: درویش شرمنده مرامت. یادت رفت حساب کنی. البته ناقابله!
درویش دستی بر سر جوان کشید.
- درویش: (آرام) ندارم. پول ندارم. مهر علی از دلت بیرون نره. بگو یاعلی!
جوان رفتن درویش و موهایش که در باد میلرزیدند را تماشا کرد و از ته دل خندید!
28/242