تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۱۲

محمدرضا مهاجر

آرام آرام وارد آشپزخانه شد.  مواظب بود کسی صدای پایش را نشنود.  به سمت جعبه ی زولبیا بامیه که دیشب پدرش خریده بود، رفت. یک بامیه را نشان کرد و برداشت. بامیه را توی مشتش جاساز کرد و به همان آرامی که آمده بود، برگشت.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد. بامیه را گذاشت توی دهانش و با ولع شروع کرد به جویدن. 

 انگشت هایش را می لیسید که...
صدای اذان  مسجد بلندشد.

1717

منبع: بدون منبع