در فیلم سینمایی «زندگی با چشمان بسته» تکیه اصلی درام بر محور موضوعی است که قابلیت بیان تصویری روشنی در سینمای ایران ندارد و به نظر میآید دیدگاه نویسنده و کارگردان هم به آن، روشنی و وضوح نداشته باشد.
رسول صدرعاملی کارگردانی است که سهگانه درخشان «دختری با کفشهای کتانی»، «من ترانه 15 سال دارم» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» را درباره مسائل دختران نوجوان در کارنامه دارد و همکاری با فیلمنامهنویسان مستقل در موفقیت این آثار تأثیر به سزایی داشته است.
با این پیشزمینه با تکیه بر خلاصه یک خطی قصه میتوان «زندگی ...» را بازگشتی به این آثار موفق و حال و هوای آشنا برای صدرعاملی دانست. قصه دختر نوجوان معصوم و سربهراهی که تبدیل به دختری میشود که اهالی محل برای شکایت از فساد اخلاقی او استشهاد محلی جمع میکنند.
همین خلاصه کوتاه پرسش حیاتی را به دنبال دارد که متأسفانه پس از دیدن فیلم هم جواب روشنی نمیگیرد و به این ترتیب علامت سوالهای بعدی هم به این پرسش اضافه میشوند.
فیلم با نامهنگاری پرستو و برادرش علی که برای کار به سفر رفته آغاز میشود که این شیوه ورود به قصه با ایجازی که در ارائه اطلاعات در کوتاهترین زمان دارد، شروع خوبی است، اما وقتی حیاتیترین و مهمترین اتفاق که کلیت درام بر آن متکی است در همین جملات نامه شکل میگیرند و ما در ادامه فقط تأثیرشان را میبینیم کاستیها آغاز میشود.
پرستو در نامه بدون مقدمه با یک جهش زمانی، دوران مدرسه را به دانشگاه پیوند میدهد و به شکلی مبهم از رابطهای میگوید که منجر به احضار پدر به دانشگاه، مشروط شدن پسر و انصراف پرستو از ادامه تحصیل شده است.
به این ترتیب اتفاقی که ما نمیدانیم واقعاً چیست آنچنان تأثیری بر زندگی پرستو گذاشته که او از درس و تحصیل و خلق و خوی قبلی فاصله گرفته و تبدیل به دختری شده که شبها دیروقت با ماشینهای مدلبالا به خانه برمیگردد و دیوار سکوت بین او و پدر و مادرش بلند و بلندتر میشود.
به نظر می آید برای نویسنده و کارگردان تحول شخصیتی پرستو در وهله اول اهمیت بوده و چون در چارچوبهای کلاسیک و متعارف به دنبال انگیزه و عاملی برای این تغییر بودهاند، سرخوردگی در پی چنین اتفاقی را آنهم در یک خانواده سنتی مد نظر قرار دادهاند.
اما به این نیندیشیدهاند که چنین اتفاقی و پیامدهای آن تا چه حد امکان نمایش و به تصویر درآمدن در سینمای ما را دارد. به همین دلیل از نشان دادن یک تصویر محض و روشن فاصله گرفته و ابهام ایجاد شده را به نوعی نگاه دور از قضاوت یا پیچیدگی و عمق شخصیت نسبت دادهاند.
در صورتیکه اگر قرار بود نگاهی مدرن و به دور از قضاوت به شخصیت و مسئلهاش داشته باشند، چه بسا نیاز به چنین چینش داستانی و حرکت تنگاتنگ مولفههای دراماتیک در کنار هم نبود. به این مفهوم که حتما لازم نبود پرستو آنچنان سر به راه باشد که شماره تلفن نگیرد و در عین حال برای گرفتن هدیه روز مادر تا صحن مسجد برود تا از پدرش اجازه بگیرد.
وقتی آن تصویر اولیه نشان داده میشود طبعا روی دیگر سکه هم نوع منش و رفتاری است که در فیلم امکان حضور ندارد و ما فقط شاهد رفت و آمد پرستو به بیرون و بازگشت به خانه هستیم بدون آنکه انگیزههای او را ورای کمک به دوستش بیتا بدانیم.
در واقع، مسیری که این دختر برای تخریب خود انتخاب کرده آنچنان درگیر باید و نبایدهای مختلف شده که تنها تصویری مبهم از آن به جا مانده که نمیتواند مخاطب را اندکی به پرستو و دنیایش نزدیک کند و اتفاقاً تماشاگر را در زاویه دید همان مردمان محله قرار میدهد.
این همان اتفاقی است که در سطحی دیگر برای «دختری با کفشهای ...» افتاد و فیلمنامه اولیه پیمان قاسمخانی را که با نگاهی رها، پرسه زدنهای یک دختر نوجوان سرخورده را به تصویر میکشید تبدیل کرد به قصهای دراماتیک از بحران روحی دختری که به خاطر رفتن به پزشک قانونی، از خانه و خانوادهاش فرار میکند و از خانه کولیهای دورهگرد سر درمیآورد!
به نظر میآید صدرعاملی همواره جسارت و هوشمندی اولیه برای انتخاب قهرمانی منحصربهفرد را دارد، اما نگرانیها، بایدها و نبایدهای بعدی و ... او را از دستمایههای مستعدش دور میکنند تا در نهایت مخاطب باقی بماند و پرسشهای بیجوابی که فیلم پاسخگویشان نیست.
5858