تاریخ انتشار: ۱۰ شهریور ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۵

محمدرضا مهاجر

با عجله از کوفه به سمت کربلا راه افتاده بود و نکته ای را که چند روزی در دلش افتاده بود زمزمه می کرد:
" من به تو شکایت میکنم، از غربتم، و دوری خانه آخرتم، و سبکی ام نزد کسیکه اختیار کارم را به او دادی."
حبیب دل ش برای "حسین" پر می کشید...
چیزی به قرارشان نمانده بود.

1717

منبع: بدون منبع

برچسب‌ها