نزهت بادی: همانطور که به درستی حدس زده بودید، فیلم مورد نظر هفته پیش «جدال در آفتاب» ساخته کینگ ویدور بود که هنوز تاثیر خودش را از دست نداده و میتواند آدم را به هیجان بیاورد.
این هفته میخواهیم سراغ فیلمی از یک فیلمساز برویم که بخاطر ملودرامهای زنانهاش شهرت دارد. هرچند تا قبل از این فیلمساز ملودرام ژانر شناخته شدهای بود، اما او مهمترین کسی بود که این ژانر را وارد مسیر تازهای کرد، دنیای خوش بینانهاش را شکست و تاثیر پایان شیرین را از آن حذف کرد.
البته او از آن دسته فیلمسازان سینمای آمریکاست که در زمان خود زیاد مورد توجه قرار نگرفت. نویسندگان کایه دو سینما در دهه 1950او را کشف کردند، اما توجه جدی و عمیق به فیلمهایش به دهه 1960برمی گردد که اندرو ساریس نام او را وارد پانتئون خود کرد و دربارهاش گفت زمانه و نه هیچ چیز دیگری او را تایید خواهد کرد و جان سایمون نیز او را هم ردیف کینگ ویدور و رائول والش قرار داد.
ولی کسی که بیشترین تاثیر در شناساندن وی و مولفههای سبکیاش به جهان را دارد، راینر ورنر فاسبیندر فیلمساز آلمانی بود که میتوان تاثیرات شیفتگیاش به سبک فیلمساز مورد نظرمان را در آثارش نیز پیدا کرد.
ریشه تئاتری و تسلط وی بر ادبیات نمایشی منجر به ساختار محکم ادبی و نمایشی فیلمهایش شده، اما با این وجود او بیش از آن که به طرح داستانی اهمیت دهد، به ساختار بصری حاصل از کارکرد دوربین و مونتاژ اعتقاد داشت و میگفت در سینما باید با دوربین نوشت.
این فیلمساز استاد فضاهای داخلی است و توانایی خاصی برای نمایش کیفیات احساسی متضاد و متناقض از طریق بافتها، رنگها و اشیاء دارد. طوری که شخصیتهایش را از عناصر دکور خلق میکند و احساساتشان را از طریق برجسته کردن اشارات عادی و اشیای روزمره نشان میدهد. به همین دلیل بازیگرانی را ترجیح میدهد که میتوانند به چهرهشان حالتی خنثی بدهند و تا حد امکان فردیتشان را آشکار کنند.
اغلب فیلمهای وی نشاندهنده ناتوانی اراده بشری در مواجهه با تقدیر، حوادث و زمانه است و در تمام آنها میتوان عنصر ناامیدی را یافت. اساسا به عنوان مهمترین درونمایه اصلی آثارش میتوان به خلا پوچ و تراژیک میان آنچه در ظاهر روی میدهد و آنچه در واقعیت وجود دارد اشاره کرد که چارهناپذیری انسان در زندگی را منعکس میکند.
به همین دلیل فیلمهایش با وجود پایان ظاهری خوششان به شدت تلخ و مایوس کننده است. چون هرچند این طور به نظر میرسد که درنهایت همه چیز درست و روبراه شده، اما ما میدانیم واقعا اینطور نیست.
خودش میگوید «در دنیای تراژدی با مرگ همه چیز تمام میشود و وقتی قهرمان قصه میمیرد از شر مشکلات زندگی خلاص میشود، اما در ملودرام قهرمان داستان هرگز نمیمیرد، بلکه به زندگیش ادامه میدهد، اما پایان خوشی در انتظارش نیست».
اساسا او زندگی را یک دایره بسته میدید و معتقد بود اگر آدم سعی کند زندگی را به دست آورد حتما شکست خواهد خورد. البته دلیلش این نیست که خوشبختی وجود ندارد، بلکه اگر هم باشد، خیلی زود از دست میرود.
فیلمی که از میان آثارش انتخاب کردم به خوبی این فضای خوشبختی تهدیدشده و آسیبدیده را تداعی میکند و با استفاده از طرح داستانی دایرهوارش امکان هر گونه گریز و خروج از آن را منتفی میکند.
فیلم درباره دو زن است و دو مرد که به شکل پیچیدهای احساسات و عواطفشان درهم گره خورده است. دوروتی مالون به راک هادسن علاقه دارد، هادسن، لورن باکال را دوست دارد و باکال با رابرت استاک ازدواج میکند و استاک فقط به خودش اهمیت میدهد و با چنین روابطی، اشتیاق و علاقهای که میتواند امیدبخش یک زندگی باشد، به عاملی برای نابودی و تباهی تبدیل میشود.
او احساس ما نسبت به فیلم را نه از طریق همذاتپنداری با شخصیتها بلکه از طریق فیلمبرداری، مونتاژ و موسیقی ایجاد میکند. مثلا با استفاده از لنزهای دارای عمق میدان زیاد به آدمها جلوهای خشن و زمخت میبخشد و رنگها را تخت و یکدست نشان میدهد. خودش میگوید با این رویکرد خواسته نیرویی را که شخصیتها درون خود دارند و نمیتوانند بروز دهند، بیرون بکشد.
زوایای کج دوربین و عموما از پایین به بالا و نورپردازی و سایههای غیر طبیعی راسل متی که فیلمبردار بیشتر آثارش بوده، به شدت در خدمت این هستند که چقدر احساسات شخصیتها در تعارض و تضاد با یکدیگر قرار دارد یا با کمک اصل تداوم و قطع که فیلمسازمان آن را ضرباهنگ طرح داستانی مینامید، تعلیقها و تنشهای عاطفی را تشدید میکند. به این شکل که ما را برای برخورد فاجعهآمیز احساسات مخالف آماده میکند ولی بارها آنها را به تاخیر میاندازد.
آنچه فیلم را هرچه بیشتر تلخ و نومیدانه میکند این است که ما همه شخصیتها را درک میکنیم و دوست داریم هر یک از آنها به خواستهشان برسند اما نمیتوانیم کمکی به آنها بکنیم. چون میبینیم جهان پیرامونمان بیرحمتر از آن است که برای خوشبختی همه جا داشته باشد و ما ناچاریم دو نفر دیگر را به نفع یک زوج حذف کنیم، ولی چطور دلمان میآید؟
به همین دلیل در پایان وقتی باکال و هادسن را در کنار هم میبینیم، نه تنها نمیتوانیم آن را پایانی خوش برای این قصه فرض بگیریم بلکه به شدت احساس شکست و نومیدی میکنیم و دلمان میخواهد برای این همه ناتوانی انسان گریه کنیم.
فاسبیندر خیلی خوب فیلمهای این فیلمساز را فهمیده بود که دربارهاش گفته است: «فیلمهای وی آثار کسانی است که آدمها را دوست دارد، نه اینکه مثل ما از آنها متنفر باشد. من تعداد اندکی از فیلمهای او را دیدهام. دوست داشتم همه آنها را میدیدم. در این صورت شاید با خودم، زندگیام و دوستانم بهتر کنار میآمدم».
خب، میتوانید اسم فیلم و کارگردانش را حدس بزنید؟
5858
5858