یکی از مقلدین شیخ انصاری که تاجر بود، عبای زمستانی گرانبهایی به شیخ هدیه کرد. دست شیخ را بوسید و عبا را بر دوش او افکند.
فردای آن روز که در نماز جماعت شرکت کرد،شیخ را با همان عبای سادهاش دید،بعد از نماز محضر شیخ رفت و پرسید: آن عبای گرانبها که دیروز به شما هدیه کردم کجاست؟
شیخ در پاسخ گفت: آن را فروختم و با پول آن دوازده عبای زمستانی ساده خریداری کردم و به افرادی که در این فصل زمستان عبا نداشتند، دادم.
تاجر عرض کرد: آقای من! عبا مال شما بود، و مخصوصاً برای شما خریده بودم تا خودتان آنرا بپوشید.
شیخ در پاسخ گفت: «ان ضمیری لا یقبل ذلک» وجدانم چنین کاری را نمیپذیرد که چنین عبایی بپوشم در حالیکه عده ای به عبای زمستانی نیازمندند.
/6262