تاریخ انتشار: ۱۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰

اربعین

ابوالفضل حیدر دوست: 48 ساعت مرخصی... دوباره شهر... ترافیک... خانه... حمام و ناراحتی خانواده از اینکه این چه سربازی‌ای است که من رفتم! برادران به شوخی برگزار می‌کردند که طرف (من) یک ماه رفته و دو هفته‌اش را خانه بوده.

پنج‌شنبه را کامل استراحت کردم. جمعه رأس ساعت 9 تلفن زنگ زد... همسرم خواب بود و من به عادت پادگان از ساعت 5 بیدار... باجناق محترم بود؛ می‌خواست سلامی کند و برگشتنم را خوش‌آمد بگوید. تشکر کردم و خداحافظ... گوشی قطع نشده دوباره زنگ خورد. خواهر خانمم بود و می‌خواست با همسرم صحبت کند. گوشی را دادم و بعد از یک دقیقه همسرم از روی تخت بلند شد و انگار که مصیبت‌های عالم روی سرمان ریخته باشد، گفت: خواهرم برای شام می‌آیند...

با خوش‌خیالی گفتم: قدم‌شان روی چشم...

و جواب: نه مرغ توی یخچال هست، نه گوشت و نه میوه...

گفتم: می‌خرم.

و باز هم جواب: 100 تومن تو خونه داشتیم که 60 تومنش رفت واسه بلیط و 40 تومنش هم پول توجیبی جنابعالی برای سربازی...

گفتم: خدا می‌رساند، مهمان را دریاب...

از پولی که در خانه داشتیم دو تا مرغ خریدم با چهار کیلو میوه شامل پرتقال، موز، خیار و کیوی... ظهر دوباره تلفن زنگ خورد. این‌بار خاله بود که می‌خواستند ساعت 2 سرباز اسلام‌ را ببینند!... کتلت ناهار را که خوردیم زنگ در به صدا درآمد. خاله بود با یکی از پسرخاله‌ها... روبوسی و خوش‌آمد گویی... بخشی از میوه‌ها خورده شد... موقع رفتن خاله پاکتی درآورد و گفت: "این هم سر راهی سرباز اسلام" وقتی رفت لبخند روی لبان‌مان نشست. ساعت 4 کاملا بی‌خبر، زنگ حیاط زده شد... پدر و مادر به اتفاق دو برادر، همسران‌شان و یک خواهر.... تا ساعت 7 به خنده برگزار شد... و تقریبا همه میوه‌ها خورده شد!...

اما پدر وقتی می‌رفت با بغضی در گلو گفت: "هیچ وقت دوست نداشتم تو یکی بری سربازی... برای این دو تا گردن‌کلفت (دو برادر بزرگتر) همه کار کردم، اما برای تو نتونستم..." بعد دوتا تراول از جیب درآورد و او هم گفت: "این هم سرراه" ایشا‌الله سالم بری و برگردی."

وقتی رفتند، اولین کاری که کردم، این بود که خیلی سریع برای خرید دوباره میوه بروم. ساعت 9 باجناق محترم آمد. حرف‌ها به سیاست و گرانی دلار و سکه کشید. باجناق ناراحت بود. گفتم: "خوش‌به حال خودم که خر ندارم، از کاه و جوش خبر ندارم."
خندید و گفت: من که 15 ساله دارم کار می‌کنم و سر زندگی‌ام رفتم دارم زیر بار خرج می‌شکنم، تو چی‌کار می‌کنی؟...
گفتم: شکر خدا... خدا روزی رسونه... ناشکری نیست، اما تو این وضعیتی که هستم به سختی روزی می‌رسونه...
گفت:‌ اگر کمک خواستی بگو... دریغ نکن.
و من به شوخی که: باشه... هر چند که باجناق فامیل نمی‌شه...
ساعت 1 نیمه شب، در حالی که چشمانم را به زور نگه داشته بودم و نای حرف زدن نداشتم، مهمانی تمام شد و با جناق پاکتی از جیب در آورد و گفت: این هم "تو راهی آقای سرباز..."

دیرخوابیدن موجب شد تا صبح شنبه ساعت 8 بلند شوم... جدا از اینکه نماز قضا شده بود، برای این دیر بلند شدن، احساسی شبیه به گناهی بزرگ در وجودم شکل گرفته بود. با این حال ناهار اربعین را در هیئت محله گذراندم. هیئت هم جایی بود که می‌شد دوستان را دید و با آنها گپ زد. هیئت امام حسین(ع) همیشه پر برکت است، به خصوص اینکه احمد همان اولِ روبوسی و خوش‌آمدگویی گفت: اگر پولی-چیزی خواستی دریغ نکن. سرباز، سرباره... از اینکه از دوستات چیزی بخوای خجالت نکش. من خودم از بی‌پولی دوره سربازی کم اذیت نشدم، می‌دونم توی این موقعیت چی می‌کشی...
خلاصه ورودم به هیئت همان و رفتن به آشپزخانه و درگیری‌های پذیرایی همان...

ساعت 8 شب در حالی که با 5 نفر دیگر آشپزخانه را مثل دسته گل تحویل حاج‌ عباس (مسئول حسینیه) دادیم، به سمت خانه حرکت کردم.

ساعت 12 بلیط داشتم و باید خیلی زود وسایل را جمع می‌کردم. موقع رفتن از همسرم بابت اینکه توی مرخصی هم خستگی‌هایم را برایش آوردم عذرخواهی کردم، اما آیا چاره دیگری هم وجود داشت؟... من یک سرباز متأهل هستم با بی‌پولی‌های یک سرباز و گرفتاری‌های یک مرد متأهل...

از شانس بد، ساعت 11 که برای فرودگاه حرکت کردم خیابان آزادی بدجور ترافیک بود. ساعت 11.40 توی سالن بودم که گیت بسته شد و از هواپیما جا ماندم... مسئول گیت کاغذی را نشان داد و گفت:‌ باید 25 دقیقه قبل از پرواز بلیط‌تان را اوکی می‌کردید...

گفتم: هر وقت ما زود می‌آییم شرکت‌تان حداقل نیم ساعت تأخیر داره، حالا که زود اومدم پرواز رفت!

گفت:‌ گیت بسته شده و مسافرا هم سوار شدن، اتوبوسی نیست که شما رو به هواپیما برسونه...

باید صبح اول وقت پادگان می‌بودم. برای همین راه افتادم تا خودم را به ترمینال برسانم. وقتی رفتم بلیط را کنسل کنم و 50 درصد باقی مانده را از باجه بلیط فروشی بگیرم، از خوش‌شانسی، شرکت دیگری ساعت 1 پرواز فوق‌العاده داشت...

ساعت 3 رسیدم کرمانشاه... پا از سالن که بیرون گذاشتم، سرما همه وجودم را گرفت.. سرمایی که احساس غربت را تا استخوان آدم می‌رساند...

ادامه دارد...

4747

منبع: خبرآنلاین