ابوالفضل حیدردوست: هفته چهارم، هفته شگونداری بود. یعنی از یکشنبه تا چهارشنبه زمان خیلی زیادی نبود. از خوششانسی برنامه سین این هفته، خیلی خوب بود. مربیان هم، چون میدانستند آخر هفته میان دوره است آسان گرفتند. برای همین خیلی سریع به 27 دی رسیدیم؛ روزی که همه کیفها و کولههایشان را جمع کردند تا برای یک هفته به خانههایشان برگردند. با سلامتی و احساسی همراه با سربلندی. بسیاری از سربازانی که به پادگان آمده بودند اولین سفر عمرشان را تجربه میکردند. برای همین برایشان مهم بود که چرخی هم توی شهر بزنند و کرمانشاه را از نزدیک ببینند. از جمله آنها مجتبی بود... مجتبی بچه خمینی شهر و نانوا... خیلی بذله گو و البته مذهبی... او که اعتراف کرد اولین سفر عمرش را تجربه کرده خیلیهای دیگر هم زبانشان باز شد و به این مسئله اذعان کردند.
شب قبل از رفتن به مرخصی بچه های آسایشگاه آخرین بازی دور هم را انجام دادند. اولین بار این بازی مسخره را یکی از بچههای دزفول یاد داد. بیکاری و نیاز به تفریح موجب شد خیلی زود بازی میان بچه ها جا بیفتد و وسیله سرگرمی را فراهم کند. ماجرا هم از این قرار بود که وقتی همه شامشان را میخوردند، چایشان را هم دور هم با خوراکیهای همراهشان نوشجان میکردند 4-5 پتو را وسط آسایشگاه میانداختند و حداقل 10 نفر روی آن به صورت دایره مینشستند. هیچ کس نمیدانست نام این بازی چیست اما خیلیها هیجان شرکت در آن را داشتند. ماجرای بازی از این قرار بود که همه باید ساکت میبودند و هیچ صدایی ازشان در نمیآمد.
اولین نفر یک حرکت انجام میداد... مثلا زدن سیلی به صورت یا هر جای دیگر نفر کناری! نفر کناری هم به همین ترتیب تا به نفر اول برسد... در این میان اگر کسی صدایش در نمیآمد، نفر دوم حرکت متفاوتی را روی نفر کناری اجرا میکرد تا جایی که یک نفر بخندد یا حرف بزند... و اینجا بود که همه افراد روی سرش میریختند و تا آنجا که میخورد میزدند. گاهی در این میان یک نفر ممکن بود حرکتی هم انجام دهد که در این صورت خنده حاضران بالا میرفت، طوری که صدا به صدا نمیرسید. این بازی معمولا از ساعت 8 تا 9 ادامه پیدا میکرد و بعد از آن، همه میرفتند دنبال مسواک زدن و آماده کردن وسایل فردا...
آخرین بازی انجام شد... این شب، تنها شبی بود که تا ساعت 10 همه توی آسایشگاه دور هم بودند. بعد از بازی ارشد بهداشت جارویش را دست گرفت، ارشد فرهنگی آفتابهای برداشت و ارشد چای هم لگن به دست وارد شدند و شروع کردند به خواندن... خاموش و روشن شدن چراغ... دست... سوت... حرکات موزون... و مجلس با جمع شدن سربازان گروهانهای دیگر و ازدحام بیش از حد تعطیل شد!....
صبح، آخرین صبحانه میاندوره را که نان و پنیر و خرما بود خوردیم و در میدان صبحگاهِ گردانی حاضر شدیم. دفترچه ها مهر شد... و قبل از حرکت فرمانده برای ما سخنرانی کوتاهی کرد. گفت: اول از همه امیدوارم میاندوره خوش بگذرد. شانس شما زد و دو تعطیلی پشت هم داشتید که میاندوره گرفتید وگرنه حالاحالاها در خدمتتون بودیم. دوم اینکه خوشحالیم از این که سالم پیش خانوادههاتون بر میگردین و حرف آخر این است که اولین کاری که بعد از ورود به خانه میکنین، چیه؟
هر کس چیزی گفت اما فرمانده حرف را اینطور پی گرفت: اولین کار این است که دست پدر و مادرتون رو میبوسین و ازشون برای تحویل چنین جوانان رشیدی به جامعه تبریک میگین. اونا هم که پدر یا مادرشون رو از دست دادن با نثار فاتحه و خیرات روحشون رو شاد کنن. التماس دعا...
ساعت 9... خداحافظی... روبوسی... کولهها در دست... دژبانی... وارسی... اتوبوس... شهر... و در میدان امامحسین(ع) کرمانشاه، سربازان از هم جدا شدند. برخی به طرف فرودگاه... بعضی به طرف ترمینال اتوبوس و بعضی هم به طرف ایستگاه تاکسی برون شهری رفتند.
دوباره شهر سیاه و آلوده را دیدم... هر چند تهران با تمام آلودگیهایش در لحظهای که از جایی بیآب و علف و تقریبا بدون امکانات به آن پا میگذاشتم؛ پر از شور و نشاط بود. انرژیام دو چندان شده بود. چون میدانستم یک هفته میمانم و میتوانم به خیلی کارها برسم. هر چند که قبل از اینکه من به کارها برسم، کارها به من رسید...
در بدو ورودم به خانه، خبری هولناک خستگی را به تنم گذاشت. لوله فاضلاب طبقه اول ترکیده بود و هر وقت سیفون کشیده میشد، بوی بد همه خانه را میگرفت. همسرم هم که منتظر آمدن من بود از دو روز پیش بیآنکه چیزی به من همسایه طبقه بالایی بگوید به خانه پدرش رفته بود. راستش خانه ما به صورت غیرقانونی در پیلوت ساخته شده و چون چاره نداشتیم، برای ارزان بودنش آن را اجاره کردیم. دیوار و سقف به اندازه یک مجمعه نم داده بود. با لولهکش تماس گرفتم. آمد و دید. گفت: باید دیوار کنده بشه و ببینیم چیه. رفت و گفت بعد از کندن دیوار خبرش کنند. ظهر را خانه مادرزن مهمان شدیم...
صاحبخانه را خبر کردم. گفت: درستش کن پول رو از کرایه سر برج کم میکنم. بعداز ظهر پتک را گرفتم و به جان سقف و دیوار افتام. اولین شکافها که توی دیوار ایجاد شد، بوی تیزی دماغم را زد... لولهکش دوباره آمد و دید. گفت فردا وسایلش را میآورد و درست میکند. پرسیدم چقدر خرج دارد: گفت اگر همین باشد 50-60 تومان. مسلما کچ کاری هم لازم داشت. یک آب دادن لوله 100 تومان آب میخورد. همینطور هم شد. دو روز ناز بنا و لوله کش را کشیدم و یک شب تا صبح هم کف اتاق را آب کشیدیم و وسایل را جابه جا کردیم. دیگر نا نداشتم. صاحبخانه هم زیر بار هزینه نرفت و خیلی رک گفت: نمیدم.
وقتی از پلهها پایین میآمدم توی ذهنم میچرخید که: من مفت و مجانی برای این مملکت دارم خدمت میکنم که آقای صاحبخانه تو راحت باشی، آن وقت هزینه خرابکاری خانهات را هم گردن من میاندازی... اما چه فایده زبانم نمیچرخید که رو در رو حرف هایم را بزنم.
درد دلهایم را روی یخ نوشتم و گذاشتم توی آفتاب، آب شود...
شنبه سومین روز مرخصی بود و از خستگی نمیتوانستم از جایم بلند شوم، اما انگار ساعت 6 به بعد در تنم سیخ فرو میکردند. با بیدار شدن من، همسرم هم بلند شد. اولین تجربههای بیداری اول وقت در چند سال گذشته... صبحانه خوردیم و کمی صحبت کردیم. صحبتهای به وضع معاش و پسانداز کشید. خرج و مخارج به هم نمیخورد و دنبال راه چارهای بودیم... از هر کجا که میزدیم آخرش به این میرسیدیم که باید از یک نفر پول دستی بگیریم. اما من کله خراب تر از این حرف ها بودم...
با دوستی که کار ویراستاری و صفحهآرایی به من سفارش میداد تماس گرفتم و کار خواستم. او هم از خدا خاسته یک کتاب 400 صفحهای برای صفحهآرایی داد و یک داستان 120 صفحهای برای ویرایش... واویلا... اما هر چه بود پولش نقد بود... کار که تحویل داده میشد، پول به حساب میآمد.
راستش را بخواهید به پشتگرمی همسرم بود که روال زندگیام را به هم زدم و رفتم خدمت. فداکارانه 4 روز باقیمانده از مرخصی را به من رسیدگی کرد تا بتوانم کارها را به پایان برسانم و بخشی از مخارج زندگی درآید...
چهارشنبه صبح باید پادگان میبودیم. دوشنبه شب کارها تمام شد و سه شنبه پول توی کارت... سهشنبه قبل از ظهر پدر آمد با دستی پر... مثل فرشتهای که خداوند فرستاده باشد... میوه، شیرینی، گوشت و مرغ و از همه مهمتر یک پاکت پول... همچنین یک کیسه آجیل و پسته برای پادگان... با شرمندگی فراوان دو ساعتی با پدر گپ زدم و از آموزشی گفتم. برایم دعا کرد و رفت...
ظهر با همسرم رفتیم سینما و بعد از آن در یک رستوران غذا خوردیم... قدم زدیم تا بعد از ظهر و بعد... جمعکردن لباس ها و وسایل ضروری بستن کوله... و دوباره پادگان. هر چند دمای هوا بر خلاف قیمت دلار و سکه در تهران پایین رفته بود، اما در کرمانشاه هوا خوب بود. نه سرد و نه گرم. نسیمی بهاری میوزید...
ادامه دارد...
4747