سکانسهایی هستند که همیشه در ذهن مرورشان میکنم. سینما، همیناش خوب است؛ با شماست احتمالاً تا آخرین لحظه، که چشمها را میبندید و یکی میزند روی شانهتان که: «رفیق! وقت رفتنه! تموم شد؛ همه رفتن؛ دیگه کسی بالای قبرت نمونده!»
گاهی وقتها سکانسهایی تمام زندگی آدم را درگیر خودشان میکنند شاید مربوط به زمان دیدنشان باشد؛ مثلاً من اصلاً سکانس دار زدن آن سرخپوست در «آنها با هم تاختند» جان فورد را یادم نمیرود [هفت ساله بودم که این فیلم را دیدم] موقعی که ریچارد ویدمارک نمیتواند جلوی جمعیت خشمگین را بگیرد و سرخپوست که آهنگ اسباببازی کوکی را میشنود [اینجا میفهمیم که این همان پسربچه گمشده است] جیغ میکشد و ما دیگر سرخپوست جوانِ قاتل را نمیبینیم پسربچهای را توی فکرمان میبینیم که مردم دارند دارش میزنند.
«قایق نجات» هیچکاک را هم هفت ساله بودم که دیدم. با اینکه کل این فیلم یک سکانس است، اما هیچ وقت آن چند دقیقهای را که آدمهای مثبت فیلم به شکلی وحشیانه ملوان آلمانی را میکشند از یادم نمیرود. در این چند دقیقه جای آدمهای خوب و بد با هم عوض میشود و دیگر مهم نیست که زیردریایی آلمانی آن همه غیرنظامی را با کشتیشان فرستاده ته اقیانوس؛ مهم این است اینهایی که زنده ماندهاند وقتی دچار خشمِ جمعی میشوند، همان قدر منفی هستند.
سکانس گیر افتادن صادق کُرده از فیلم تقوایی را دوست دارم [هشت ساله بودم که دیدماش] پدرزناش لوش داده نه به خاطر نظامی بودناش یا اینکه دوستاش ندارد چون میخواهد زودتر از رنجی که مثل موریانه دارد روحاش را میجود، خلاصاش کند. نگاه دوربین از بالاست به این صحنه؛ انگار میخواهد به ما بگوید که این صادق کُرده نیست که دارد میمیرد فقط آن روح موریانهزده، گلوله خورده و صادق، حالا رها شده.
توی همین سن، «تنگنا» ی امیر نادری را هم دیدم. سکانس آخرش همیشه با من مانده. همیشه خودم را در لحظههای سخت دیدهام که دارم عین سعید راد خودم را روی آسفالت میکشم خونین و مالین.
«نشانی از شر» اورسن ولز را به گمانم در 9 سالگی دیدم [یادش به خیر! تلویزیون ملی آن موقع چه فیلمهایی نشان میداد] و آخر فیلم که دخل ولز توی اون خرابه میآید با آن هیکل چاق و ریش یکی دو روزهاش، حس کردم دیگر شخصیت منفی فیلم نیست. هنوز هم وقتی میبینم آخر کار آدمهای قدرتمند منفی میرسد و از ابهت میافتند، قیافهٔ ولزِ این فیلم میآید جلوی چشمام.
چه قدر از مرگ حرف زدم! اما نمیشود از خیر سکانس مرگ رضا موتوری کیمیایی جلوی پردهٔ سینما گذشت. پدرم گفت: «نگاه نکن! برو بخواب!» نخوابیدم. از لای در، سکانس آخر را دیدم. [چند روز قبل که سر سکانس فاینال «رونین» جان فرانکن هایمر به پسر چهار سالهام همین حرف را زدم یاد آن شب افتادم. به گمانم زمستان بود. 1356.]
این متن را میخواهم با آن سکانسی تمام کنم که ساموئل فولر با وسترن درخشاناش نشانام داد سکانسی که مردی از عمق صحنه به سمت دوربین میدود و در کلوزآپ داد میزند: «من جسی جیمزو کشتم!» اسم فیلم هم همین بود. دوشنبهشبها، دکتر کاووسی میآمد تلویزیون ملی و اول از فیلم و فیلمساز صحبت میکرد و بعد فیلم را میدیدیم. دکتر کاووسی، با صحبتهاش پیش از این فیلم، در ذهنام ماندگار شد. اولین بار بود که میدیدم یکی دارد در مورد یک فیلم حرف میزند و قشنگ حرف میزند. فیلم که تمام شد به پدرم گفتم: «کار خوبی نکرد که به رفیقاش کلک زد و جسی جیمزو کشت. میشه رفت تو تلویزیونو این یارو کشت؟!» پدرم نگاهم کرد و چیزی نگفت. من این روزها فکر اینم که اگر پسرم این سئوال را کرد، ساکت بمانم یا با هم برویم توی تلویزیون؟! [بعد التحریر: شاید برویم. نه! حتماً باید برویم. دیگر... وقتاش شده.]
5858