بتول ابو عقیلین، شاعر ۲۰ ساله فلسطینی، با تجربه تراژدی‌های روزمره در غزه، تلاش می‌کند در شعرهایش خشونت و وحشت جنگ را به زبانی شاعرانه و شخصی منتقل کند. او در مجموعه شعر تازه خود، «۴۸ کیلوگرم»، هر شعر را نمادی از بخشی از وجود خود می‌داند و روایت زندگی و مرگ در شهری درگیر جنگ را ثبت کرده است.

زینب کاظم‌خواه: بتول در تنها ۲۰ سالگی، یکی از شاهدان زنده و پررنگ درگیری‌هاست. او درباره رؤیای تحصیل در آکسفورد، مرگ دوستان و چگونگی شکل‌گیری شخصیتش در سایه تراژدی‌ها صحبت می‌کند.

بتول ابو عقیلین در آپارتمان ساحلی‌ای که به آخرین پناهگاه خانواده هفت‌نفره‌اش تبدیل شده بود، مشغول خوردن ناهار بود که یک موشک به کافه‌ای در نزدیکی اصابت کرد. آن روز آخرین روز ماه ژوئن بود، یک دوشنبه عادی در شهر غزه. او می‌گوید: «یک ساندویچ فلافل در دست داشتم و از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم که پنجره لرزید.» در یک لحظه، ده‌ها مرد، زن و کودک کشته شدند، در فاجعه‌ای که در سراسر جهان گزارش شد. او اضافه می‌کند: «گاهی به نظر واقعی نمی‌آید»، با همان بی‌اعتنایی کسی که در برابر وحشت، بی‌حس شده است.

اما این تصور گمراه‌کننده است. تنها در ۲۰ سالگی، ابو عقیلین به یکی از برجسته‌ترین و بی‌پرواترین شاهدان غزه تبدیل شده است؛ کسی که اولین مجموعه شعرش پیش از این مورد تحسین نویسندگانی همچون آن مایکلز، کاریل چرچیل و شاعر حسیب حورانی قرار گرفته است. او تمام وجود خود را صرف یافتن زبانی برای بیان آنچه بیان‌ناپذیر است کرده، زبانی که بتواند هم سورئالیسم و بی‌معنایی این تجربه و هم تراژدی‌های روزمره‌اش را بازگو کند.

در شعرهای او، موشک‌ها از بالگردهای آپاچی شلیک می‌شوند و به طور گذرا به نقش ایالات متحده و تاریخ نابودی آن اشاره دارند؛ یک بستنی‌فروش، اجساد منجمد را به سگ‌ها می‌فروشد؛ زنی در خیابان‌ها پرسه می‌زند، شهری در حال مرگ را در آغوش گرفته و تلاش می‌کند یک آتش‌بس دست‌دوم بخرد (که نمی‌تواند، چون قیمت آن مدام بالا می‌رود). مجموعه شعر او با عنوان «۴۸ کیلوگرم» منتشر شده است. ابو عقیلین توضیح می‌دهد که این عنوان از آنجا آمده که شامل ۴۸ شعر است و هر شعر نماینده یک کیلوگرم از وزن خود اوست: «من شعرهایم را بخشی از گوشت و خونم می‌دانم، بنابراین بدنم را جمع کردم، برای وقتی که شاید خرد شوم و کسی نبود که مرا به خاک بسپارد.»

ما از طریق ویدئو کال با او در یک فضای کاری نزدیک خانه‌اش صحبت می‌کنیم. ابو عقیلین با ظرافت لباس پوشیده، لباسی با طرح چهارخانه‌ی سیاه و سفید و انگشترهایی را در دو انگشتش می‌چرخاند که هم نشانه‌ای از سلیقه‌ی مد دختری که تازه از نوجوانی گذشته و هم یادگاری از فاجعه دیگر است. یکی از دوستان صمیمی‌اش، خبرنگار عکاس فاطمه حسونه عکاس خبری، در جریان یک حمله در بهار امسال کشته شد، یک ماه قبل از اکران مستندی درباره زندگی او در جشنواره کن به نام «روحت را در دستت بگیر و راه برو». بتول می‌گوید: فاطمه عاشق انگشتر بود. آن‌ها شب قبل از مرگ درباره انگشترها و غروب‌ها صحبت کرده بودند. «اکنون نمی‌دانم باید او را با به انگشت کردن انگشترهایم یاد کنم یا با درآوردنشان.»

ابو عقیلین بزرگ‌ترین فرزند از پنج فرزند خانواده‌ای در شهر غزه است. پدرش وکیل و مادرش مهندس ناظر ساختمانی بوده است. او از ۱۰ سالگی شروع به نوشتن کرد و می‌گوید: «یکهو جرقه زد.» طولی نکشید که معلمش به والدینش گفت که دخترشان استعداد استثنایی دارد که باید پرورش داده شود. از آن زمان، مادرش اولین خواننده و ویراستار آثار او بوده است.

در ۱۵ سالگی برنده‌ی یک مسابقه بین‌المللی شعر شد و شعرهایش به صورت پراکنده در مجلات و مجموعه‌ها منتشر شد. وقتی نمی‌نوشت، نقاشی می‌کرد. همچنین دختری «باهوش» و موفق در زبان انگلیسی بود و اکنون به اندازه‌ای انگلیسی را روان صحبت می‌کند که می‌تواند آثار خود را ترجمه کند، هرچند هرگز از غزه خارج نشده است. «رویاهای بزرگی داشتم و یکی از آن‌ها رفتن به آکسفورد بود.» برای دلگرمی خودش، بر روی میزش یادداشتی چسبانده بود که روی آن نوشته بود: «آکسفورد منتظر توست.»

او درنهایت در دانشگاه غزه در رشته ادبیات و ترجمه انگلیسی ثبت‌نام کرد و درست زمانی که قرار بود سال دوم خود را آغاز کند، حماس در ۷ اکتبر به اسرائیل حمله کرد. او می‌گوید: «قبل از نسل‌کشی، دختری لوس بودم که همیشه از زندگی‌ام شکایت می‌کردم. سپس ناگهان خودم را در حال دویدن و تلاش برای زنده ماندن یافتم.» این موضوع، یعنی امتیازات صلحی که بدیهی فرض می‌شوند و نادیده گرفتن آن، در شعرهایش حضور دارد یکی از آن‌ها این‌طور آغاز می‌شود: «یک نوازنده خیابانی خیابان ما را با ملال پر می‌کرد»، شعری که در پایان از خدایان می‌خواهد: «باشد که ملال دوباره به خیابان‌های ما بازگردد».

شعر دیگری به مرگ «عادی در بیمارستان» پدربزرگش که دچار زوال عقل بود اشاره می‌کند؛ مرگی که او «در شعرهایی به همان سادگی مرگ تو» برایش سوگواری کرده بود.

اما هیچ چیزی «عادی» در قتل مادربزرگش وجود نداشت؛ او در یک حمله موشکی به خانه عمویش کشته شد. در شعری، نوه می‌پرسد: «چرا به من خیاطی یاد نداده‌ای؟» تا بتواند صورت مادربزرگش را دوباره بدوزد و یک بار دیگر آن را ببوسد. جداشدگی و تکه‌تکه شدن، موتیفی تکرارشونده در مجموعه‌ی اوست؛ جایی‌که با اندام‌های جدا شده‌ی بدن در خیابان‌های بمباران‌شده یکدیگر را صدا می‌زنند.

بعد از این که یکی از همسایگان‌شان د رخیابان مقابل خانه‌شان، داشت از ساختمانی به ساختمان دیگر می‌رفت و با اصابت دو موشک کشته شد، خانواده‌ی ابوعقیلین تصمیم گرفتند که همراه با جمعیت انبوه، از شهر غزه بگریزند. «صدای فریادهای زنی را شنیدیم و هیچ‌کس جرئت نکرد از پنجره به بیرون نگاه کند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است؛ نه تلفن آنتن داشت و نه آمبولانس بود. مادرم گفت: «خب، می‌رویم.» اما کجا؟ جایی نداشتیم.»

چندین ماه، پدرش در شمال غزه ماند تا از خانه‌شان در برابر غارتگران محافظت کند، در حالی که بقیه خانواده به اردوگاه پناهجویان در جنوب رفتند. او می‌گوید: «اجاق گاز نداشتیم، پس همه چیز را روی آتش چوب می‌پختیم. متأسفانه چشم‌های مادرم به دود حساس بود، بنابراین من نان می‌پختم و همیشه عصبانی بودم و انگشت‌هایم می‌سوخت.» شعری الهام‌گرفته از آن زمان، زنی را توصیف می‌کند که انگشتانش یکی‌یکی ذوب می‌شوند.

«انگشت میانه را می‌افرازم
در برابر چشمان بمبی
که هنوز راهی به سوی من نیافته است.

انگشت حلقه‌ام را می‌بخشم
به زنی
که هم دستش را باخته
و هم دلدارش را.

و انگشت کوچک، پیمان صلح می‌بندد
با همه‌ی طعم‌های تلخی
که روزی از خوردن‌شان گریزان بودم.»

پس از نوشتن شعرها به عربی، او تقریباً همه آن‌ها را به انگلیسی بازنویسی کرد. او می‌گوید: «این‌ها ترجمه نیستند، بازآفرینی هستند، با تغییرات کوچک. نسخه‌های عربی سنگین‌تر و پر از درد هستند، در حالی که نسخه‌های انگلیسی با اعتماد به نفس بیشتر بیان می‌شوند: این نسخه‌ای تازه‌تر از من است.»

او در مقدمه کتاب می‌نویسد که نوشتن به عربی باعث شد با ترس از تکه‌تکه شدن دست و پنجه نرم کند، و از طریق ترجمه با مرگ صلح کند. «فکر می‌کنم نسل‌کشی به ساخت شخصیت من کمک کرد. انتقال از شمال به جنوب فقط با مادرم باعث شد حس کنم خانواده‌ام را در دست دارم. اکنون کم‌رو نیستم.»

خانواده تصمیم گرفتند در جریان آتش‌بس کوتاه‌مدت ژانویه، به غزه بازگردند و آپارتمانی اجاره کنند که اکنون در آن زندگی می‌کنند و چشم‌اندازی به دریا دارد. زیر پنجره او، می‌تواند چادرهای کسانی را ببیند که این شانس را ندارند. او در شعری به نام «گناه» می‌نویسد: «من زندگی می‌کنم و هزار شهید می‌افتند / می‌خورم و پدرم گرسنه می‌ماند / می‌نویسم و گلوله همسایه‌ام را خرد می‌کند»، شعری که حس گناه بازمانده را منتقل می‌کند.

با اعتمادبه‌نفس تازه، او ادامه داده به تحصیل آنلاین، آموزش کودکان، و حتی کمی سفر در خود غزه، که در روزهای گذشته بسیار خطرناک محسوب می‌شد. او می‌گوید: «یاد گرفتم بی‌ادب باشم، که خوب است. یعنی می‌توانی با افراد ناجور، بد حرف بزنی؛ لازم نیست همیشه مؤدب باشی.»

او می‌گوید: «دنیا را بیشتر از کتاب‌ها خواندم.» تجربه‌های وحشتناک باعث شده‌اند که سرش پیر و شانه‌هایش جوان باشد: «این اتفاق می‌افتد وقتی مرگ دنبال توست. باید سریع بدوی تا زندگی کنی، چون فرصتی برای جوان بودن و اشتباه کردن نداری.»

مجموعه شعر او، ۴۸ کیلوگرم، با همکاری گراهام لیدل، ویام التامی، کریستینا ویتی و یاسمین زاهر، توسط نشر Tenement منتشر شده است.

منبع: گاردین

5959

منبع: خبرآنلاین

برچسب‌ها