از زبان فردوسی بزرگ، که در این سالها دغدغهی دائم بهرام بیضائی بود، با بغضی که هنوز نترکیده، با اشکهایی که هنوز بر گونههای جاری نشده اما بیشک، بغضم خواهید ترکید و اشکهایم جاری خواهند شد چراکه یکی بزرگان تئاتر و سینما ی ایران در غربتی دردناک جان باخت.
من در «پهلوان اکبر» او بازی کرده و در «حضور باد» این استاد را کارگردانی کردهام، او از استادان من بود، و دانشکدهی هنرهای زیبا با نام او شکوهمند شده بود. او پرچمدار شجاع، به رسمیت شناختن نمایش ایران بود، به تعزیه، به تختحوضی، روح تازهای بخشید، آن هم در زمانهای که شبهمدرنیسم، ترجمههای پرلکنت شبیهسازی تئاتر مدرن جهانی او را متهم به عقبماندگی میکردند...
در سال ۱۳۴۹ که من حرکت در بستر خیمهشببازی را آغاز کردم، او بود که حامی من بود و من تا زنده هستم مدیون محبت و حمایت او هستم که توانستم در سال ۱۳۵۲ یک هفته خیمهشببازی را در استودیو دانشکده برگزار کنم. بنابراین، من شاگرد مستقیم و غیرمستقیم بیضایی بزرگ بوده و هستم. زمانی در رثای او گفتهام که بهرام بیضایی، همچون تخت جمشید است، بزرگ است و ماندگار حتی اگر معماریاش نپسندید، اکنون بغضم ترکیده است و اشکم فرومیریزد و به یاد میآورم که محبتهای او را در به روی صحنه آوردن نمایش «یزدگرد سوم»، و «باشو غریبهی کوچک» جبران کردم. که به وقت خود از این دو حادثه خواهم گفت.
او بزرگ بود، شیفتهی گذشتهی ایران، سری نترس در دفاع از ارزشها داشت. آزادیخواه بود، اما ای کاش این عاشق ایران، در خاکی که بدان عشق میورزید. ای کاش باز فرصتی پیش میآمد تا من به عنوان فیلمنامهنویس و او به عنوان تدوینگر، همچون «دونده» امیر نادری، حداقل ناممان کنار هم میآمد...
دیگر اشک اجازه، نمیدهد. بغضم ترکیده است، چه دردناک است او را در تابوت دیدن.
۲۴۲۲۴۲