گویا ماجرای کسب ثروت و شغل​های کاذب و دعوای میان اهل فرهنگ و اهل زرنگ(!) یک داستان همیشه تازه است وگرنه ناصرخسروی بزرگ هنوز میزبان مافیای دارو نبود و همسایگان میدان فردوسی سترگ همچنان دلار نمی​فروختند.

«به‌سراغ من اگر می‌آیید»
«پشت هیچستانم»
یک کم آنسوی‌تر از مرکز شهر
ته ناصر خسرو
اهل تهران نیم، از خطه دورستانم!
*‌*‌*‌
روزگارم بد نیست
کسب و کارم عالی‌ست
جعبه‌ای دارم از انواع دواها لبریز
چاره‌هر مرض و شافی هر گونه مریض
از فلان قرص و فلان شربت و بهمان کپسول
تا فلان مرهم و بیسار آمپول
*‌*‌*‌
مردکی ساده زمن می‌پرسید:
تو مگر درس پزشکی خواندی؟!
... گر چه ما را نه مطبی و نه درمانگاهی‌ست
ما در این شهر بزرگ
هسته مرکزی دارو و درمان هستیم
خودمان دکتر و انترن و آسیستان هستیم
ما سواد و ادب و درس نداریم قبول
زندگی یعنی پول
*‌*‌*‌
پسرخاله من نیز کمی آنسو‌تر
می‌فروشد سیگار
و به آن عده از افراد که اهلش باشند
می‌دهد فیلم و نوار!
و پسر عمه من نیز سر فردوسی
شده مشغول به داد و ستد مارک و دلار
*‌*‌*‌
مردک ساده به من می‌گوید:
تو و من حاصل اوضاع فلاکت زاییم
سمبل نسل قاراشمیش شلم شور باییم
یادمان رفته که ما وارث فرهنگ غنی
صاحب فلسفه و معرفت و معناییم
حافظ و سعدی و فردوسی و ناصر خسرو
آن همه عارف فرزانه همه رفته ز یاد
آن همه استعداد رفته کم کم برباد
من به او می‌گویم:
خط خطی کردی اعصاب مرا با حرفات!
گور بابای کتاب و قلم و علم و سوات!!

 

هفته نامه گل آقا. شماره 86. مرداد 1371

6060

منبع: خبرآنلاین