به گزارش خبرآنلاین، بیست و چهارمین شماره هفتهنامه «نگاه پنجشنبه» با پروندهای خواندنی و متفاوت برای «مرگ» منتشر شد. در شماره جدید کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» آرا و نظرات مختلفی درباره «مرگ» و بستن بار از دنیا و سفر به آخرت به رشته تحریر در آمده است. علاوه بر یادداشت های ویژه این شماره، نقدها و نوشتارهای عباس عبدی، صادق زیباکلام، سیدعلی میرفتاح، اسد الله امرایی، محسن مطلق، اسماعیل امینی و...نیز در این شماره به چشم می خورد.
در بخشی از مطالب خواندنی این شماره «روایت محمدرضا لطفی از استعفای بعد از ماجرای 17 شهریور 75» می خوانیم:
«درست یادم نیست که تاریخ ورود صدراعظم چین به ایران چه زمانی بود اما درست در آن بحران اجتماعی، شاید چند روز قبل از 17 شهریور بود که ایشان به ناگهان وارد ایران شدند. آن روز من با گروه در رادیو تمرین داشتم و هنگامی که وارد محوطه جلوی ساختمان تولید موسیقی شدم، دیدم مقابل رویم مقدار زیادی تفنگ به صورت خوشهای روی زمین هست و سربازان گارد شهربانی درمحوطه ایستادهاند. حال روحیام خیلی خراب شد و از اینکه افراد مسلح وارد حیاط رادیو شدهاند بسیارعصبانی شدم. این اولین باری بود که میدیدم در محیط هنری رادیو سربازان نظامی با اسلحه ایستادهاند. ازپلهها بالا رفتم و با حالتی خاص وارد اتاق آقای سایه مدیر تولید موسیقی شدم. با اعتراض به ایشان گفتم: «مگر میشود در زیر سایه اسلحه تمرین موسیقی کرد، چرا شما اعتراض نکردید؟» ایشان از گفتار من متاثر شد و اشک در چشمانش حلقه زد و من احساس کردم ایشان نیز به همین حالت من دچار هستند، دیگر چیزی نگفتم و از اتاق بیرون آمدم.
آن روزها همه ما جوانان التهاب داشتیم و چیزی در درون ما که مهم بود اتفاق افتاده بود و آن همدلی و همیاری با تودههای مردم و متعهدان اجتماعی بود.
یک سال پیش از شهریور 57 اتحاد جماهیر شوروی از طریق وزارت امورخارجه و سازمان رادیو تلویزیون گروه شیدا و ارکستر مجلسی تلویزیون را برای یک تور کنسرت دعوت نموده بود. این مساله در آن زمان حادثه مهمی تلقی میشد چرا که همیشه رابطه بین ایران و شوروی یا خصمانه یا نگرانکننده بود. هر دو دولت دلشان میخواست روابط از این سردی به در آید و موسیقی که پیغامدهنده صلح بشری است برای این امر بهترین وسیله محسوب میشد. هنگامی که ما توافق کردیم و قرار شد برویم، من به این فکر افتادم که کاری بسازم که اتصالی با فرهنگ بخشهای آسیای میانه داشته باشد، چرا که ما چند کنسرت در این منطقه داشتیم و قرار بود در آخرین کنسرت ما برژنف صدراعظم شوروی که به باکو میآمد، درکنسرت حضور داشته باشد و تور کنسرت در باکو خاتمه مییافت.
باید اشاره کنم که علت اینکه گروه شیدا را دعوت کرده بودند این بود که رادیو برای شورویها نماینده موسیقی مردمی بود و گروه شیدا هم در این نمایندگی شرکت داشت. به اضافه گروه ما با شجریان در آن روزگار طوری تنیده شده بود که میتوانست مشترکاً کارهای ارزندهای ارائه کند.
به همین خاطر نگارنده تصمیم گرفتم که بر روی اشعار فردوسی و «داستان سیاووش» کار کنم. فکرم را پختم و کار را شروع کردم. شعرها را انتخاب کردم و موسیقی مقدمه را ساختم و تمرین شروع شد. مقدمه سرود «ای برادر» متعلق به مقدمه همین کنسرت بود که بعد از انقلاب من از آن استفاده کردم.
تاریخ تور کنسرت در شوروی از مدتها پیش تعیین شده بود و اولین کنسرت 20 شهریور برگزار میشد، چندین ماه قبل از سفر ما اوضاع با شروع شبهای شعر رفته رفته رادیکالتر شد و جنبش مردم عمق بیشتری یافت. من مردد بودم که با این وضع باید چه بکنم. سال 56 که گروه ما را برای کنسرت در جشن توس دعوت کرده بودند، من ترجیح دادم که نروم و گروه سماعی را به صورت غیرمستقیم سرپرستی کردم و آقای ناظری روانه فستیوال توس شد.
در جلسهای که آقای سایه و انجوی شیرازی و گرگین و غفاری و تنی چند از مدیران رادیو و تلویزیون حضور داشتهاند اعلام کردم که در شرایط فعلی ایران ما ترجیح نمیدهیم که درجشن توس شرکت کنیم. یکی از حضار که نامش را نمیبرم، گفتند: ما سرباز میگذاریم و معترضها حق ندارند کار ما را متوقف یا دردسر به وجود آورند. من از حرف این ادیب و محقق تعجب کردم و عذرخواهی کردم و خیلی زودتر جلسه را ترک کردم. البته این اولین باری بود که به چنین جلسهای دعوت میشدم که چون آقای سایه از من خواهش کرده بودند آن را قبول کردم تا آمده و نظرم را بگویم.
لازم به اشاره است که ما کنسرتی داشتیم در دانشگاه کرمان همراه با شجریان که باید عارف را اجرا میکردیم. آقای مطلوب که استاد شیمی این دانشگاه بود و به کار ما علاقه داشت، این کنسرت را برگزار کرده بود. وقتی کنسرت ما در دانشگاه تمام شد، آقای مطلوب گفتند که انجمن اسلامی دانشگاه کرمان اعلام کرده بودند که اجازه نمیدهند این کنسرت برگزار شود اما به خاطر حرمت کار ما و تعهد ما به موسیقی ملی اقدامی نکردند. در آن زمان که سال 56 یا اواخر 55 بود، محیط دانشجویی متشنج بود و نشان میداد که محیط ایران آبستن حوادثی غیرمترقبه است.
با نشان دادن شرایط احساسی و مسائلی که نگارنده با آن درگیر بود، حادثه 17 شهریور رخ داد. این واقعه تیر خلاصی بود، هم برای نظام، هم برای تردیدی که خیلی از مردم و به خصوص متعهدین جامعه و روشنفکران چپ و راست و میانه داشتند.
روز جمعه صبح همه ما منتظر حوادث جدیدی بودیم. شبهای حکومت نظامی جلوتر شروع شده بود و مناطقی از تهران به فعالیت شبانه مشغول بودند. نگارنده خود چندین بار با آنها درگیر شده بودم و حس برخورد با آنها را از یاد نمیبرم. هنگامی که حکومت نظامی اعلام شد که من فکر میکنم روز پنجشنبه بود، من در سنندج به سر میبردم. هنگامی که اعلامیه حکومت نظامی از رادیو پخش شد، من تصمیم گرفتم با همسرم و امید پسرم به سمت تهران حرکت کنم. با محاسبهای که کرده بودم نیم ساعت مانده به ساعت هشت که ساعت منع عبور و مرور بود، میتوانستیم به تهران وارد شویم. در ورودی تهران به ترافیک برخوردیم و هنگامی که من به میدان 24 اسفند (انقلاب فعلی) رسیدم درست راس ساعت 8 شب بود، نیروهای نظامی در میدان از من خواستند که زودتر بروم تا به خانهام که در امیرآباد بود برسم.
شب غریبی بود و بوی اضمحلال حکومت به مشام میرسید. فرزندم امید نمیفهمید که چه اتفاقاتی دارد رخ میدهد و این مشکلی بود که باید او را از این هیاهو دور نگه میداشتیم. بعضی شبها که مردم شعار الله اکبر میدادند پسرم میترسید و مرا در آغوش میفشرد. هرچه توضیح میدادم برایش قابل درک نبود. یک شب او را بالای پشت بام بردم و برایش توضیح دادم و متوجه شد که تقریباً چه میگذرد. بچههای کوچک آن روزگار از نظر روحی بعدها دچار مشکلات زیادی شدند.
منزل خواهرم در یکی از کوچههای خیابان شمیران نزدیک پادگان عشرتآباد بود و ما از روی ایوان طبقه بالا میتوانستیم شعارهای خیابان گرگان و نظامآباد را بشنویم. حکومت نظامی سعی میکرد شناسایی کند که چه خانوادههایی شعار الله اکبر میدهند و روز بعد آنها را بازداشت کند. یکی از مراکز شلوغیها خیابان گرگان و نظامالملک و ژاله و نارمک بود که حجم مردم در آن زیاد بود.
روز جمعه که صبح از خواب بیدار شدم با دوستان به خیابان رفتیم تا در جریانات باشیم. تعدادی از دوستانم شنیده بودند که انبوه جمعیتی به سمت میدان ژاله در حرکت است و آنها به آنجا رفتند و من در حوالی میدان فردوسی با تنی چند ماندیم. در واقع ما برای اطلاعات بیشتر در گروههای کوچک در سطح شهر پراکنده شدیم.
غروب بود که دوستانی که به میدان ژاله رفته بودند، برگشتند و فیلمها و عکسهایی هم آورده بودند که بسیار تکاندهنده بود. روز شنبه سکوت مرگباری همه ایران به خصوص تهران را گرفته بود و هنوز به عکسالعمل تبدیل نشده بود. در واقع 17 شهریور یک شوک عظیم برای مردم تهران بود. روز 18 شهریور ما در رادیو تمرین گروهی داشتیم و من با دلی آکنده از غم و اندوه وارد رادیو شدم. همیشه عادت داشتم ابتدای امر نزد آقای سایه میرفتم و سلامی میکردم و آنگاه سر تمرین حاضر میشدم، اما این بار یکسره به اتاق تمرین رفتم. وقتی وارد اتاق شدم همه اعضای گروه شیدا را در ماتم دیدم. چهرههایشان غمگین بود و کسی حرفی نمیزد.
آن روزها حکومت سرپا بود و واکنش نشان دادن و اعتراض در رادیو مصادف بود با دردسرهای ساواک. هر حرفی و نظری میتوانست دردسرزا باشد.
من در آن روز با اعضای در اتاق بسته محل تمرین صحبت کردم و گفتم که من دیگر نمیتوانم سرپرست شما باشم و میخواهم از کار در رادیو استعفا کنم و به این جنایت اعتراض کنم. از آنها خواهش کردم که شما به کارتان ادامه دهید چرا که وضع شما با من فرق میکند. به اضافه این مبلغ کمی که حقوق میگیرید در زندگی شما تاثیرگذار است. در این میان آقای صدقیآسا نوازنده عود گروه که سیاسیفکرتر بود، پیشنهاد کرد که اجازه دهم تا آقای سایه را صدا کند و نظر ایشان را نیز جویا شویم. من گفتم که این کار لازم نیست چرا که ممکن است ایشان قبول نکنند. اما ایشان به سرعت در را باز کردند و به دنبال آقای سایه رفتند. ایشان به عجله آمدند و جریان را سوال کردند و من همان حرفها را دوباره بازگو کردم. ایشان پس از کمی مکث احساس کردند که این کار میتواند برای شخص من خطرناک باشد چرا که من گفتم که کنسرت شوروی را نیز نخواهم آمد که این خود خطرناکتر بود. گفتند بگذارید نامهای به آقای قطبی بنویسیم و دستهجمعی استعفا دهیم، شاید زهر قضیه گرفته شود. یادم نمیآید که آن روز شجریان حضور داشت و برای تمرین به ما پیوسته بود یا نه اما این گونه قرار شد که شب بروند نزد شادروان احمد لنکرانی که بعد از انقلاب من فهمیدم که ایشان و برادرانش همه از مبارزان سیاسی قبل از سال 32 بودند و یکی ازاتهامات احمد آقا پس از آمدن کیانوری به دبیری حزب توده این بود که میگفت بنا به دستور کیانوری برادر کوچکش که رابط یک جریان مهم سیاسی در آن سالها بود ترور شده است.
البته رابطه من با احمد آقا بعد از انقلاب بسیار نزدیک بود و او راجع به آن دوره و مشکلاتی که حزب داشت برایم مفصل تعریف کرده بود و این اطلاعات به آگاهی من کمک فراوانی کرد. شاید روزی بشود این تجربهها و خاطرات را در دورهای و جایی نقل کرد...
عصر من به منزل رفتم و شاید بعد از آن سایه، شجریان را ملاقات کرده و نظر گروه و من را به ایشان منتقل کرده بودند. به هر حال سایه همراه با شجریان برای نوشتن نامه نزد احمد آقا رفتند. احمد آقا متن نامه را نوشتند و جناب شجریان با خط خوششان آن را پاکنویس کردند و فردای آن روز نامه را سایه به من داد تا بخوانم. نامه از مقدمه خوبی برخوردار بود اما از آنجا که تودهایهای آن زمان عاشق شوروی بودند و به این امر معتاد بودند، احمد آقا در آن نامه کمی از اهمیت این کنسرت و اهمیت روسها نوشته بود که به نظر من خیلی به موضوع استعفای ما ارتباطی نداشت اما نامه در مجموع موجز و بسیار خوب بود. نامه را من امضا کردم و خود ایشان و شجریان هم امضا کرده بودند و بقیه اعضا هم این عمل را انجام دادند. این نامه برای شخص قطبی فرستاده شد...»
باقی این یادداشت خواندنی، همراه با نقد ها، گفتارها و یادداشت هایی از اهالی فرهنگ و هنر را در جدیدترین شماره «نگاه پنجشنبه» بخوانید.
ساکنان تهران برای تهیه شماره های پیشین و تمام هموطنان برای اشتراک نگاه پنجشنبه کافی است با شماره های 88557016 الی 20 تماس بگیرید. همچنین این هفته نامه در دکه های روزنامه فروشی و کتابفروشی های معتبر تهران توزیع شده است.
6060