الهی، من با این که بندهای بسیار باهوشم
ولی از بخت بد، در زندگی چون برق، خاموشم
یکی از دوستان من مدیرکل شد و دیگر
دمی با من نمیجوشد، منم با او نمیجوشم!
یکی هم شد بساز بفروش و گردید ساکن شمرون
ولیکن بنده شاعر، هنوزم ساکن شوشم
برای سور و سات خونهام چون آس و بیپولم
باید یک تخته از شش تخته زیلوهامو بفروشم
شعار و وعده بسیار چون میداد آزارم
خریدم بستهای پنبه، چپاندم داخل گوشم
چو میبینم منو هر کس به نوعی داره میدوشه
منم میرم از امشب گاو گل عباس و میدوشم!
رضا هستم من از این زندگانی با همه تلخی
تا شیرینش کنم، از صبح تاشب سخت میکوشم
مرا گردن کلفتی دید و گفتا: حیف، لاجونی
ولی یکدفعه چون خرسی پرید از دور، بردوشم
...
کجایی حاجی ارزونی، گرونی کرد، داغونم
بیا ای جان جانان، بازه از بهر تو آغوشم!
گل آقا. شماره 134. تابستان 1372
6060