مرگ در انتظار آنها بود، اما هر کدامشان به نحوی از آن گریختند؛ البته با خوششانسی تمام. تنبلی و سر به هوایی مهمترین عوامل جا ماندن آنها از مرگ بود. در گوشه و کنار جهان، حادثههای مرگباری اتفاق افتاده که قرار بود در آن،فرد یا افراد جان خود را از دست بدهند اما یک بدقولی ساده، یک تنبلی و حواسپر تی معمولی و یک .... باعث شده تا این خوششانسیها به قول معروف، قسر در بروند. ماجرای این خوششانسها را میخوانید.
در سال 1988 «جا سوانت باسوتا» از انگلیس بلیت هواپیمایی برای نیویورک خرید تا به خانه برود. باسوتا پس از انجام کارهای اولیه پرواز و تحویل چمدانهایش، تا فرار رسیدن لحظه پرواز تصمیم گرفت به کافیشاپ برود و چیزی بخورد اما او آنقدر سرگرم خوردن شد که ساعت پروازش گذشت. باسوتا با عجله و دوان دوان به سمت گیت دوید و هرچه اصرار کرد تا اجازه بدهند سوار هواپیما شود، به او چنین اجازهای ندادند. وی مجبور شد تا پرواز بعدی صبر کند.
باسوتا بلیت پرواز «پن آم 103» را برای رفتن به نیویورک خریده بود. هواپیمایی که قرار بود او سوارش شود. وقتی به پرواز درآمد ناگهان منفجر شد و همه مسافران و خدمهاش جان باختند. افنجار به دلیل بمبگذاری در قسمت بار هواپیما بود.
این 15 خوششانس و کلیسایی که منفجر شد
سرودخوانی دسته جمعی در کلیسا، یکی از مراسمهایی رایجی بود که گروه برای اجرای آن، تمرینات زیادی میکرد؛ گروهی که از 15 نفر تشکیل میشد. اعضای گروه سرود کلیسای «وست ساید نبراسکا»، هر چهارشنبه ساعت 7:20 عصر، قرار تمرین تمرین سرود داشتند. اول مارس سال 1950، قرار بود هر 15 عضو گروه مثل همیشه سر تمرین حاضر شوند، اما این بار هر یک از آنها به دلیل خاصی،سر ساعت مقرر به کلیسا نرفتند.
پیانیست گروه، زود شام خورده بود و احساس خوابآلودگی میکرد و در نتیجه خوابش برد و نتوانست به موقع به کلیسا برود. لوسیل و دوروتی، دخترهای دبیرستانی مشغول گوش کردن به یک برنامه رادیویی بودند و منتظر ماندند تا برنامه تمام شود و بعد به کلیسا بروند. خواهران «ایستز» (که چهار تا بودند) نیز مثل همیشه به موقع از خانه بیرون آمدند. اما اتومبیلشان خراب شد. آنها از دختر همسایه خواستند تا آنها را به کلیسا برساند، اما دختر جوان هم وقت این کار را نداشت و به این ترتیب آنها هم دیر به کلیسا رسیدند.
آقای شاستر و دخترش نیز نتوانستند به موقع سر تمرین حاضر شوند، زیرا مشغول کمک کردن به مادر خانه برای تهیه غذای مهمانی بودند. هربرت کیپ، یکی دیگر از اعضای گروه، نیز مشغول نوشتن یک نامه بود و ترجیح داد اول نامه را تمام کند، بعد به تمرین برود. جویسی بلک هم وقتی دید هوای بیرون بسیار سرد است، با خودش فکر کرد اگر کمی دیر سر تمرین حاضر شود، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
هاروی آل و دو پسرش هم در راه با یکی از دوستانشان مواجه شدند و آنقدر مشغول حرف زدن شدند که گذر زمان را احساس نکردم و نتوانستند به موقع به کلیسا برسد. کارل اسپیدر، دیگر عضو گروه هم بعد از اینکه شمعها را روشن کرد تا همه چیز برای تمرین آماده باشد، به خانه رفت تا شامش را بخورد و برگردد. اما دخترش لباسی که قرار بود او تنش کند را کثیف کرده بود؛ برای همین منتظر ماند تا همسرش یک لباس دیگر اتو کند و به او بدهد. تمرین، باید سر ساعت هفت و 20 دقیقه شروع میشد ولی هنوز هیچکس در کلیسا نبود. هفت دقیقه بعد، کلیسا منفجر شد. لولهکشی گاز کلیسا نشتی داشت و شمعهای روشن باعث انفجار شد و سقف کلیسا فروریخت، خوشبختانه این حادثه، هیچ کشتهای برجا نگذاشت
آنا چرا نبودی؟
28 آوریل 1979 «آنا ویلیامز» برای صرف شام با یکی از دوستانش به رستوران رفت. آنی 63 ساله، که آن شب خیلی به او خوش گذشته بود،دیر به خانه برگشت؛ غافل از اینکه حادثه شومی از کنار گوشش رد شده بود.
وقتی آنا، در بیرون از خانه بود، یک نفر در خانه انتظار او را میکشید؛ قاتل خطرناکی به نام «بیتیکی». این نامی اختصاری بود که روی «دنیس رادار»، قاتل سریالی خطرناک سالهای 1974 تا 1991 گذاشته بودند. او در این سالها 10 نفر را به قتل رسانده بود و در شبی که به خانه آنا رفت، قصد داشت او را نیز بکشد که شانس با مقتول انتخابی یار بود. ماهها بود که رادار، آنا را زیر نظر گرفته بود تا در یک فرصت مناسب، وی را به قتل برساند؛ تا اینکه در شب موردنظر، قاتل سریالی وارد خانه شد و منتظر صاحبخانه نشست.
رادار عادت داشت که از صحنههای قتل یک یادگاری بردارد. به خاطر همین شروع، به گشتن خانه آنا گرفت و چند یادگاری برداشت و منتظر ماند تا صاحبخانه برگردد. چند ساعت گذشت اما خبری از آنا نشد. رادار هم که از انتظار خسته شده بود تصمیم گرفت برود.
وقتی آنا به خانه برگشت، از منظره درهم و برهم آنجا و پنجرهای که شکسته بود، جا خورد. خواست با پلیس تماس بگیرد، اما تلفن هم قطع بودآنا با خودش فکر کرد که شاید دزد وارد خانه شده اما پول و طلاهای او سرجایشان بود. با این حال او پلیس را در جریان گذاشت. دو ماه از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز آنا، نامهای از قاتل سریالی خطرناک دریافت کرد. در آن نامه، رادار نوشته بود: «آه آنا، چرا خودت را نشان ندادی؟» پیرزن که خیال میکرد یک نفر با او شوخی کرده، بدون اینکه به نامه توجهی کند آن را در گوشهای رها کرد. رادار پس از این ماجرا دیگر هیچوقت برای کشتن آنا به خانه او برنگشت.
لعنت به این سزار خوششانس روسی
سزار الکساندر دوم، بین سالهای 1855 تا 1881 بر روسیه حکمرانیکرد. در آن زمان ترو ردولتمردان با نارنجک، بسیار رواج داشت که البته در این میان، فردی که ترور را برعهده میگرفت، جانش را از دست میداد.
در ماه آوریل 1866، الکساندر دوم در باغ قصر محل زندگیاش، مشغول قدم زدن بود که ازسوی مردی مورد سوءقصد قرار گرفت و به او شلیک شد. اما گلوله به خطا رفت و سزار جان سالم به در برد. در تابستان همان سال، باز هم نقشه قتل الکساندر دوم کشیده شد، اما این بار هم گلولهای که به سمت او شلیک شد، به تزار اصابت نکرد و او زنده ماند. چند سالی از این ماجرا گذشت تا اینکه در آوریل سال 1879 باز هم همان مردی که چند سال پیش قصد جان سزار را کرده بود، مخفیانه وارد قصر شد و وقتی تزار در باغ مشغول قدم زدن بود، دوباره به او شلیک کرد؛ و البته باز هم سزار زنده ماند. با چنین سوءقصدی قدم زدن در باغ قصر برای تزار ممنوع شد.
45301