قیصر امینپور را از سال های اول دهه ۶۰ به یاد میآورم که بیوک ملکی میگفت: «دارد روی یک شعر محشر کار میکند به نام شعری برای جنگ!» شعری برای جنگ، اول کوتاه بود شاید ۱۰ سطر یا ۱۵ سطر، نه بیشتر در همین اندازهها. بعد قد کشید؛ بلندی گرفت و وسعت؛ از این شعر در نشریات آن روزگار، لااقل ۴ ویرایش وجود دارد با اختلاف نسخ بسیار.
امینپور در «تنفس صبح»، به ویرایش پایانیاش رسید؛ سالها بعد در دفتر سروش نوجوان - که سردبیریاش را برعهده داشت - موقعی که پرینت چهارم گزیده اشعارش آماده بود تا برود برای چاپ، گفتم: «فکر نمیکنی بهترین نسخه این شعر همان باشد که در ویژه هفتهی جنگ روزنامه کیهان چاپ شد و بعد عوضش کردی؟» گفت: «نمی توانم بگویم که با این نظر موافق نیستم اما نمی خواهم با چاپ آن نسخه، مُهر تجدید نظرطلبی بخورم. بگذار همان که در کتاب آمده چاپ شود.» البته کتاب مال خودش بود و تصمیمگیرنده هم خودش! «شعری برای جنگ» حتی در شکل فعلیاش شعری است منحصر به فرد؛ گرچه بعضی از منتقدان با آن موافق نباشند. شعری است سهل و ممتنع و به راحتی فضای جنگ را توصیف میکند؛ توصیف می کند نه تصویر و این به آن معناست که امین پور در همان دههی 60 به جوهرهی تئوریهای نو یعنی کاربرد «وصف» به جای «تصویر» پی برده بود:
«گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لالههاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که مینالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجرهها را
با پردههای کور بپوشانیم»
این شعر، شعر رزم نیست؛ شعر میدان جنگ نیست؛ شعری است که به توصیف وضع شهرها میپردازد که وضعیت دردناکشان ،در یک شهر جمع میشود؛ شهری که تجسم همهی شهرهای درگیر جنگ است. در واقع جنگ، اینجا اتفاق می افتد؛ جایی که کسی برای روبهرویی با موشکهای دشمن تفنگ ندارد؛ جایی که «مردن» تبدیل به «تقدیر» می شود نه «تصمیم».
«می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول -
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا میکاست
گفتم که بیتِ ناقص شعرم
از خانههای شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خونآلود»
تکرار حرف «خ» در این سطور، علاوه بر ایجاد موسیقی درونی، چند کلمه را محور میکند که یاریدهنده خواننده برای رسیدن به مشترکات ذهن خود و واقعیت بیرونی است؛ در واقع «فرامتن» خواننده با «متن» امین پور متصل می شود تا به یک «ابرمتن» برسیم که قدرت عبور از گرد و غبار زمان را دارد؛ قصد مانایی دارد و به این مانایی میرسد. توصیفها در عین سادگی - حتی پس از گذشت ۲۰ و اندی سال از پایان جنگ - همچنان تکاندهنده اند؛ ما را به جهانی پرتاب می کنند که گرچه اکنون دیگر نیست اما چون روحی سرگردان در خانههای متروک خاطرات ما، فرزندانمان را خواهد ترساند. این، واقعیت جنگ است؛ آن سوی پرچمهای در اهتزاز و گرامیداشتها و جوشش خون در رگهای غرور؛ یادآوری این واقعیت که گرچه قیام کربلا، بنیان حکومت بنیامیه را از هم پاشاند اما آن کشتار در کربلا، یک فاجعه بود. فاجعه را باید دید. باید فهمید. باید درک کرد؛ مراثی، این وظیفه را به عهده گرفتهاند و «شعری برای جنگ» در بخش عمده خود یک مرثیه است:
«اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاوریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود میکنیم
در زیر خاک گل شده میبینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه میبرد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ»
شعر امینپور به عرصهای قدم میگذارد که معمولاً شاعران، پس از جنگ به سراغش می روند: گزارش واقعگرایانهی جنگ. گزارش احساساتگرایانهی جنگ، در زمان جنگ و برای تهییج جنگاوران کارآمد است و خواهان، بسیار دارد اما گزارش واقعگرایانه، یتیمی است که در حین جنگ همه بر سرش میکوبند و در سال های پس از جنگ، ناگهان - چون افسانه ها – درمییابیم که شهزادهای بوده که دست تقدیر، در خانه درویشی نهاده بودش! شعر امین پور البته از «رجز» هم تهی نیست .
«نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رودرود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...»
امینپور رفته است. می گویند مرده! می شود این کلمه را محترمانهتر به کار برد و کلمه «درگذشته» را جایگزین کرد اما معنا همان معناست . خُب،به گمانم شاعر رباعی زیر نمی تواند مشمول این کلمات باشد:
«موسیقی شهر، بانگ «رودارود» است
خنیاگری آتش و رقص دود است
بر خاک خرابهها بخوان قصه جنگ
از چشم عروسکی که خون آلود است»
به نظرم هنوز یک نفر، جایی، نه چندان دور نه چندان نزدیک، دارد لباسهایش را در خوابگاه دانشجویی، آمادهی شستن می کند و توی ذهناش هم می خواهد یک دوبیتی بگوید؛ زمان ِ جنگ است. دزفول زیر موشک است و او تنها میتواند زیر لب زمزمه کند:
«تو تنهایی، تو از تنها جدایی
غریبی، بیکسی، بیآشنایی
دلا گویی تو را من میشناسم
تو از اینجا نهای، اهل ِ کجایی؟»