به گزارش خبرآنلاین، خاطرات زنده یاد «ایرج افشار» که روایتی است از بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران در قالب کتابی با عنوان «این دفتر بیمعنی» در آیندهای نزدیک از سوی انتشارات سخن منتشر میشود. علی دهباشی، با همکاری پژمان فیروزبخش و زیر نظر آرش افشار به نمایندگی از بهرام و کوشیا افشار فرزندان ایرج افشار، کار گردآوری و تدوین خاطرات این ایرانشناس فقید را بر عهده داشته است، درباره کتاب میگوید: مجموعه این خاطرات، از سنین نوجوانی تا آخرین روزهای زندگی افشار را دربر میگیرد که البته در بخشهایی مانند اشخاص، موسسات، حوادث تاریخی، کتابها و نشریات تدوین شده است.
او معتقد است در کتاب «این دفتر بیمعنی» که با 486 عکس و سند بینظیر مستند شده، حوادث 70 سال مسائل فرهنگی ایران بازگو شده و به جرات باید گفت این کتاب یکی از بینظیرترین خاطراتی است که حتماً پس از انتشار، برای هرکسی در هر جای دنیا که بخواهد درباره فرهنگ، تاریخ، فن کتابداری و تصحیح متن در ایران و نیز شخصیتهای موثر این سرزمین از دکتر مصدق گرفته تا هوشنگ نهاوندی، تحقیق کند و اطلاعات کسب کند، مفید خواهد بود. ایرج افشار و از این جهت یک استثنا به شمار میرود. این خاطرات همچنین از جهت حافظه بینظیر ایرج افشار که از 17 سالگی در کنار پدرش با بزرگترین شخصیتهای فرهنگی مملکت آشنا بود، حاوی اطلاعات بکر، بسیار جذاب و خواندنی است.
در ادامه بخشی از فصل «مقالهنویسی روزگار جوانی» این کتاب که در اختیار خبرآنلاین قرار گرفته، را میخوانید:
«سوم شهریور یکی از زلزلههای سیاسی ایران بود. با رفتن شاه و وزیدن نسیم آزادی روزنامهنویسی جان گرفت و پیدا شدن احزاب جنبشی چپ یا راست در مستعدان به وجود آورد. هم رجالِ به سوراخ خزیده و زبانبسته به تکاپو افتادند و هم جوانهای دبیرستانی و دانشگاهی به جای جدول حل کردن و افسانههای حسینقلی مستعان و جواد فاضل خواندن به مباحث اجتماعی و سیاسی و جهانی کشیده شدند.
من شش ماهه اول کلاس دهم را در یزد درس میخواندم. آنجا خبری نبود و هنوز وزش نسیم بدانجا نرسیده بود. در بازگشت به طهران و وارد شدن به دبیرستان فیروز بهرام، پچپچهای سیاسی دانشآموزانِ بزرگتر نمودار غلیان اوضاع حاضر و شماتت نسبت به عصر رضا شاه بود. یادم است که سخن علی دشتی و سید یعقوب انوار در مجلس در آنها مؤثر افتاده بود. جریان هفده آذر برایمان هیجانانگیز بود. فردای آن روز که به مدرسه رفتم صحبت اغلب بچهها بر سر آن بود و دانشجویانی که مسیرشان از میدان بهارستان تا خیابان مقابل سفارت روس بود اغلب دیگران را از دیدهها و شنیدههای خود باخبر میکردند.
پس از تشکیل مجلس چهاردهم و ورود دکتر مصدق به مجلس، نخستین عمل سیاسی او که مخالفت با اعتبارنامة سید ضیاءالدین طباطبایی بود نه تنها جراید و بازار و سیاسیون را تحت تأثیر قرار داد بلکه دامنة بحث به دبیرستانها هم کشیده شد.
هوشنگ کاووسی ــ که بعدها درجه دکتری در فنون سینمایی گرفت ــ از همکلاسانم بود. نمیدانم چه شده بود که معتقد و آتشبیار سید ضیاء شده بود. شاید پدرش یا اقوامش موجب شده بودند، ولی بیشتر می باید هدایتالله حکیم الهی که از معلمان ما بود و از مبلغان سید، او را محرّک شده باشد. باری کاوسی در همان ایام مدافعات سید را گردآوری کرد و چندی بعد به صورت رسالهای به چاپ رسانید. یادم است که عکس سید روی جلد آن چاپ شده بود. البته از اینکه نام همکلاسی ما روی کتابی به چاپ رسیده بود عدهای بر او رشک میبردیم.
از زبان فرزندان عدهای از رجال هم ـ که در آن دوره وزیر یا وکیل بودند ـ چون در این مدرسه درس میخواندند گاهی حرفهای سیاسی شنیده میشد. مثلاً پسران نصرالملک هدایت، منصورالملک، ملکمدنی، محمود نریمان، امیرحسین ایلخان، بهرام ملائکه (نوة جم).
این مقدمه برای آن است که بگویم «کرم سیاست» آرامآرام در سر غالب جوانها جان میگرفت. از علائمش در خودم این بود که جرایدی مثل خورشید ایران و ناهید و... را میخریدم و میخواندم. اما چون پدرم گاهی به زمزمه میگفت که در جراید کمتر خبر از صداقت و حقیقت است پنهان از او آنها را میخریدم. کاریکاتورهای آنها بیش از نوشتهها جلب نظرم را میکرد.
...میان سالهای 1325 تا 1329 چند مقاله نوشتم که جنبه سیاسی داشت و آنها مربوط به موقعی است که دولت [قوامالسلطنه] در مرحله سقوط قرار گرفته بود و ترس از این بود که مجلس و حتی شاه رأساً (بدون اخذ رأی تمایل) کسی را به نخستوزیری برگمارند که دارای صبغه و روحیه استبدادی باشد. در آن جریان نام اللهیار صالح جزو کاندیداها بود و من آن مقالهها را در آن باره نوشته بودم. این مقالهها در قیام ایران (جانشین روزنامه جبهه که توقیف شده بود) و آیین چاپ شد. دیگر مقالهای بود که به مناسبت اختتام دوره سفارت سفیر ایران در کابل نوشتم و در آن مقاله پدرم را شایستة نصب به آن مقام معرفی کرده بودم (با امضای مجعول). این مقاله در روزنامه ستاره انتشار یافت.
جز آن مقایسه دادن میان مطالبی بود که ابوطالب شیروانی در سال 1324 در قدح دکتر مصدق و مدح حکیمالملک مینوشت با آنچه پیش از عصر رضاشاهی در مدح مصدق و قدح حکیمالملک نوشته بود. این دو مقایسهنامه را به اصرار حسن ارسنجانی دادم و او در داریا چاپ کرد.
اما دلبستگی واقعی من نگارش مقالات ادبی و تاریخی بود. پیش از نوشتن این مقالهها که برشمردم، در جهان نو نوشتههایی چند نشر کرده بودم. در همان اوقات به گردآوری اطلاعات مربوط به یزد پرداخته بودم. یادداشتهای بهدستآمده را به تقلید شیوهای که اللهیار صالح در جمعآوری مأخوذات از کتب برای تاریخ کاشان داشت، در دفتری مینوشتم. در آن روزگار جستجو در نسخههای خطی عصر قاجاری و روزنامههای پیش از رضا شاه بسیار دلپذیرم بود. معرفی متون قدیم هم از مطالبی بود که در مجلات بابی برای خود نداشت و من در جهان نو بدان میپرداختم. همچنان که نقد و معرفی کتاب را دوست داشتم. عده زیادی از نوشتههای آن دوره را با نامهای مستعار و مجعولِ ا. ساسان، ا. جویا، پناه، کریم محمدی و جز آن نشر کردهام.»
6060