«مرد رؤیاها» که امروز پیش از تصویری شدن، خوانده شده است، داستانی است از زندگی شهید چمران در آمریکا و لبنان و مصر که تا پیش از این کمتر درباره آن صحبتی به میان آمده است.

به گزارش خبرآنلاین، جدیدترین اثر سید مهدی شجاعی «مرد رویاها» منتشر شد، «مرد رویاها» متنی است که در قالب فیلمنامه یک سریال تلویزیونی 13 قسمتی با موضوع زندگی شهید مصطفی چمران در دوران زندگی پیش از شهادت وی نوشته شده است. در این فیلمنامه، نویسنده‌ای که مشغول تحقیق برای نوشتن داستانی درباره شهید چمران است به دست‌نوشته‌های وی درباره خودش دست‌ پیدا می‌کند و این دست‌نوشته‌ها او را به سال‌های جوانی و حضور شهید چمران در آمریکا می‌برد. 

به عبارت ساده‌تر «مرد رؤیاها» که امروز پیش از تصویری شدن، خوانده شده است، داستانی است از زندگی شهید چمران در آمریکا و لبنان و مصر که تا پیش از این کمتر درباره آن صحبتی به میان آمده است. حساسیت شجاعی در بیان جزیئات و حضور بدون پرده بسیاری از چهره‌های تاریخی فعال در مبارزات ضد رژیم پهلوی در خارج از کشور - به دور از دسته‌بندی‌های سیاسی آنها در سال‌های پس از پیروزی انقلاب - و نیز استفاده از ادبیاتی صمیمی و عامیانه برای نوشتن دیالوگ‌های این اثر نیز، از مهم‌ترین مواردی است که بر جذابیت این متن افزوده است.

انتشارات کتاب نیستان فیلم‌نامه «مرد رؤیاها» را در 528 صفحه و قیمت 25هزار تومان منتشر کرده است.

خبرآنلاین بخشهایی از قسمت اول این فیلمنامه خواندنی را تقدیم کاربران خود می​کند:

[آمریکا] روز ـ داخلی‌ ـ منزل‌ پروانه‌
کادر عکس‌ سکانس‌ قبل‌ باز می‌شود. خانه‌ای‌ زیبا و مجلل که اثاث‌، دکور و وسایل‌ خانه‌، همه‌ نشان‌ از ثروت‌ و مکنت‌ صاحبخانه‌ دارد.

چمران‌: (خودکار را زمین‌ می‌گذارد) اینطوری‌ نمی‌شه‌.
پروانه‌: (وا می‌رود) چرا؟
چمران‌: اینجا نیستی‌.
پروانه‌: هستم‌.
چمران‌: خودت‌ هستی،‌ ولی‌ دلت‌ اینجا نیست‌.
پروانه‌: هست‌.
چمران‌: ولی‌ به‌ درس‌ نیست‌.
پروانه‌: اینو قبول‌ می‌کنم‌؛ خودم‌ اینجا هستم‌، دلم‌ هم‌ اینجاست،‌ ولی‌ به‌ درس‌ نیست‌.
چمران‌: (از جا بلند می‌شود و با مهربانی‌) پس‌ انشاءالله‌ تا جلسة‌ بعد.
پروانه‌: (بی‌قرار) نه‌، بشین‌!

چمران‌ تأمل‌ می‌کند، اما نمی‌نشیند.

پروانه‌: نمی‌پرسی‌ که‌ چرا دلم‌ به‌ درس‌ نیست‌؟ نمی‌پرسی‌ که‌ دلم‌ کجاست‌؟
چمران‌: دوست‌ ندارم‌ تو مسائلی‌ که‌ به‌ من‌ مربوط‌ نمی‌شه‌، دخالت‌ کنم‌.
پروانه‌: مربوط‌ می‌شه‌؛ اتفاقاً فقط‌ به‌ تو مربوط‌ می‌شه‌.
چمران‌: (متعجب‌ می‌نشیند) به‌ من‌؟
پروانه‌: (انگار باری‌ را به‌ سختی‌ از دل‌ خود برمی‌دارد) تو فرهنگ‌ شما ایرانی‌ها اگر کسی‌، کسی ‌رو دوست‌ داشته‌ باشه‌، چطور باید بهش‌ بگه‌؟
چمران‌: (هنوز نفهمیده‌) تو فرهنگ‌ ما؟... خب‌... راه‌های‌ مختلفی‌ وجود داره‌... یکی‌ از... نزدیکترینش‌ گفتن‌ صریح‌ و مستقیم‌ و بی‌پرده‌ است‌.
پروانه‌: پس‌ من‌ صریح‌ و مستقیم‌ و بی‌پرده‌ بهت‌ می‌گم‌ که‌ دوستت‌ دارم!
چمران‌: (جا می‌خورد و لحظاتی‌ خلع‌ سلاح‌ شده‌ می‌ماند) تو... من‌... از اظهار محبتت‌ خیلی‌ متشکرم‌. می‌دونی‌ که‌ تو هم‌ پیش‌ من‌ خیلی‌ عزیزی‌.

چمران‌ از جا بلند می‌شود و پروانه‌ هم‌. چمران‌ در حین‌ صحبت‌ به‌ سمت‌ در حرکت‌ می‌کند و پروانه‌ با او همراه‌ می‌شود و او را تا در حیاط‌ مشایعت‌ می‌کند و آنچه‌ در بین‌ گفتگوها از چشم‌ بیننده‌ می‌گذرد، خانه بسیار مجلل‌ و باشکوه‌ پروانه‌ است‌. سپس‌ حیاط‌ بزرگ‌ و باغ‌مانند با استخر و زمین‌ تنیس‌ و زمین‌ والیبال‌ و درخت‌های‌ میوه‌ و زینتی‌.

پروانه‌: چیزی‌ که‌ من‌ گفتم‌، جوابش‌ این‌ نیست‌.
چمران‌: منظورتو نمی‌فهمم‌.
پروانه‌: یعنی‌ من‌ اصلاً تعارف‌ نکردم‌.
چمران‌: منم‌ همینطور؛ واقعیت ‌رو گفتم‌.
پروانه‌: ببین‌ مصطفی‌! صریحترش‌ اینه‌ که‌ دوست‌ دارم‌ باهات‌ ازدواج‌ کنم‌. این‌ یه‌ پیشنهاد عاشقانه‌، مصرّانه‌ و در عین‌ حال‌ رسمی‌ و جدیه‌.
چمران‌: ازدواج‌؟! ازدواج‌ مسأله ساده‌ای‌ نیست‌. من‌ به‌ اصلشم‌ فکر نکردم‌ چه‌ برسه‌ به‌ موردش‌!
پروانه‌: پس‌ حالا به‌ اصلش‌ و موردش‌ با هم‌ فکر کن‌!

* * *

[آمریکا] روز ـ خارجی‌ ـ محوطة بیرون‌ چاپخانه‌

پروانه‌: راجع‌ به‌ اون‌ چیزی‌ که‌ قرار بود فکر کنیم‌.
چمران‌: قرار نبود دوتایی‌مون‌ فکر کنیم‌.
پروانه‌: خب‌ به‌ هر حال‌ من‌ یه‌ کشف‌ تازه‌ کردم‌.
چمران‌: چی‌ هست‌؟
پروانه‌: ما ایرانی‌ها یه‌ ضرب‌المثل ‌داریم‌ که ‌می‌گه‌: هیچ‌ در کار خیر، احتیاج‌ به‌ استخاره‌ اصلاً نیست‌.
چمران‌: (می‌خندد) اولاً که‌ ضرب‌المثل‌ درستش‌ اینه‌: در کار خیر، حاجت‌ هیچ‌ استخاره‌ نیست‌. ثانیاً شما از کی‌ تا حالا ایرانی‌ شدی‌؟
پروانه‌: از وقتی‌ تصمیم‌ گرفتم‌ با شما ازدواج‌ کنم‌.

چمران‌: پس‌ شما تصمیمت ‌رو هم‌ گرفتی؟!
پروانه‌: برای‌ اون‌ بخشش‌ که‌ به‌ من‌ مربوطه‌ آره‌، ولی‌...
چمران‌: ببین‌ عزیز! این‌ پیشنهاد تو برای‌ من‌ خیلی‌ ارزشمنده‌. اینقدر که‌ براش‌ هیچ‌ قدر و قیمتی‌ نمی‌تونم‌ قائل‌ بشم‌. آدمی‌ هم‌ نیستم‌ که‌ بتونم‌ به‌ راحتی‌ دست‌ محبت‌ رو پس‌ بزنم‌؛ این‌ رو تو خوب‌ می‌دونی‌. این‌ رو هم‌ می‌دونی‌ که‌ اینقدر دوست‌داشتنی‌ هستی‌ که‌ کسی‌ مثل‌ من‌ بهت‌ دل‌ بده‌، ولی‌...
پروانه‌: ولی‌ چی‌؟

چمران‌: ولی‌ شناخت‌ تو نسبت‌ به‌ من‌ محدود به‌ همین‌ دو سه‌ سال‌ اقامتم‌ تو آمریکاست‌.
پروانه‌: به‌ نظر من‌ همین‌ دو سه‌ سال‌ هم‌ خیلی‌ زیاده‌. یه‌ روز با تو بودن،‌ کافیه‌ تا آدم‌ بفهمه‌ که‌ تو با همه‌ آدم‌های‌ دیگه‌ متفاوتی‌.
چمران‌: اگر این‌ حرف‌ درست‌ باشه‌، به‌ همین‌ دلیل‌، زندگی‌ کردن‌ با من‌ خیلی‌ دشواره‌.
پروانه‌: می‌دونم‌.
چمران‌: نمی‌دونی‌ عزیز! دوست‌ دارم‌ دست‌ روحتو بگیرم‌، ببرم‌ به‌ اعماق‌ کودکی‌ خودم‌ تا خودت‌ به‌ این‌ نتیجه‌ برسی‌ که‌ فاصلة‌ میون‌ من‌ و تو، بیشتر از اینه‌ که‌ با این‌ حرف‌ها پر بشه‌.
پروانه‌: خیلی‌ دوست‌ دارم‌ ‌باهات‌ بیام‌، ولی‌ معلوم‌ نیست بتونی منو به‌ اون‌ نتیجه‌ای‌ که‌ می‌خوای‌، برسونی‌.
چمران‌: بسم‌الله‌.

هر دو همچنانکه‌ قدم‌ می‌زنند، فضای‌ اطرافشان‌ عوض‌ می‌شود و در زمان‌ مکان‌ و سکانس‌ بعد قرار می‌گیرند.


[ایران] شب‌ ـ خارجی‌ ـ درخونگاه‌ـ گذشته
چمران‌ و پروانه‌ با همان‌ هیأت‌ سکانس‌ پیشین،‌ به‌ گذشته‌ برمی‌گردند؛ به‌ چهارراه‌ مولوی‌ و محلة‌ درخونگاه‌.
همچنانکه‌ قدم‌زنان‌ این‌ فضاها را طی‌ می‌کنند، چمران‌ توضیح‌ می‌دهد.

چمران‌: من‌ متولد این‌ محله‌ام‌؛ درخونگاه‌؛ یکی‌ از محله‌های‌ فقیر اما اصیل‌ تهران‌...

پسربچه‌ای‌ (چمران‌ کوچک‌) در انحنای‌ کوچه‌، در زیر نور تیر چراغ‌ برق‌ درس‌ می‌خواند.

چمران‌: اون‌ پسربچه‌ رو می‌بینی‌ که‌ داره‌ زیر نور تیر چراغ‌ برق‌ درس‌ می‌خونه‌؟
پروانه‌: (شگفت‌زده‌) آره‌، می‌بینمش‌.

همچنانکه‌ حرف‌ می‌زنند، آرام‌ از کنار پسربچه‌ می‌گذرند. پسربچه‌ محو درس‌، متوجه‌ عبور آنها نمی‌شود.

چمران‌: اون‌ منم‌. اونقدر خونه‌مون‌ کوچیک‌ بود ـ حالا نشونت‌ می‌دم‌ ـ که‌ امکان‌ درس‌ خوندن‌ تو خونه‌ نداشتیم‌. شش‌ تا پسر قد و نیم‌ قد، پشت‌ سر هم‌ بودیم‌. تو یه‌ اتاق‌ دو در سه‌. برای‌ خوابیدن‌ به‌ سختی‌ جا می‌شدیم‌، چه‌ برسه‌ برای‌ درس‌ و کار و فعالیت‌!

در حین‌ صحبت‌، به‌ خانه‌ای‌ کوچک‌ و محقر می‌رسند. هر دو به‌ راحتی‌ از در بسته‌، عبور می‌کنند و وارد خانه‌ می‌شوند. چمران‌ در جلو و پروانه‌ به‌ دنبال‌ او از پله‌های‌ باریک‌، بالا می‌روند و پشت‌ پنجرة اتاق‌ کوچکی‌ قرار می‌گیرند. اتاق‌ را نور کمرنگ‌ ماه‌، روشن‌ کرده‌ است‌. در داخل‌ اتاق‌، شش‌ بچة‌ قد و نیم‌ قد، به‌ گونه‌ای‌ کنار هم‌ خوابیده‌اند که‌ امکان‌ پا گذاشتن‌ بر کف‌ اتاق‌ نیست‌.

پروانه‌: (شگفت‌زده‌) کدومشون‌ تویی‌؟
چمران‌: اون‌ آخری‌ که‌ به‌ در نزدیکتره‌؛ چون‌ دیرتر از همه‌ می‌خوابیدم‌ و زودتر از بقیه‌ بلند می‌شدم‌.

 

6060

منبع: خبرآنلاین