به گزارش خبرآنلاین، رمان «دالان بهشت» یکی از پرفروش ترین رمان های 15 سال اخیر است که داستان دختری جوان را روایت می کند که قصه زندگی اش، بی شباهت به برخی دختران سرزمین ما نیست. دختر جوانی که با ازدواجی زودهنگام، خود را در شور عشق و گرمای زندگی می بیند اما این رویا، زیاد دوام ندارد.دختری که بنا به تصمیم والدین خود به ازدواجی تَن میدهد که در نهایت به شکست میانجامد. در واقع کار دختر و پسر به خاطر توقع های زیاد دختر، به جدایی می کشد. پسر زندگی دوباره تشکیل می دهد و دختر در تنهایی خودش، متوجه اشتباهش می شود. بعد از ماجراهایی دختر و پسر داستان، دوباره به هم می رسند...
در بخشی از کتاب میخوانیم: «خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمیکردم. حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا! حتی مهلت نشد چشمهایش را ببینم، سیلیاش چنان سخت و محکم و آنی، مثل برِق توی صورتم خورد که هیچ چیز ندیدم. پسر یا دختر کدام مقصرند؟ و آیا این پرسش از ریشه اشتباه نیست؟ پسر جوانی تحصیلکرده است، زندگی اجتماعی موفقی دارد و رفتارهایش توسط هر دو خانواده تأیید میشود. دختر اما بیتجربه است، از پشت میز مدرسه و از بازی کودکانه به جایی پرتاب شده است که نمیشناسدش و بزرگترها زندگی زناشوییاش میخوانند. همه چیز علیه دختر است...»
حالا و با وجود فروش بالای این کتاب، نسخه جدیدی از این رمان محبوب به بازار می آید. مدیر روابط عمومی نشر ققنوس از انتشار صوتی دو رمان پرفروش این نشر در آیندهای نزدیک خبر داد. احمد تهوری در این باره به ایلنا گفت: همانطور که میدانید یکی از پرفروشترین کتابهای نشر ققنوس، رمان «دالان بهشت» نوشته نازی صفوی است که تاکنون به چاپ چهل و پنجم رسیده. این رمان پیرو مذاکرات صورت گرفته قرار است با همکاری نشر زبانکده، به صورت فایل صوتی ضبط شده و در قالب سی دی به بازار ارائه شود.
وی ادامه داد: البته رمان «آبیتر از گناه» نوشته محمد حسینی نیز که در حال حاضر چاپ چهارمش در بازار است نیز قرار است توسط همین انتشارات به صورت صوتی منتشر شود. تهوری درمورد مراحل انجام این کار اظهار داشت: این کار در مراحل آغازین خود است اما درحال انجام بوده و پیشبینی ما این است که خیلی زود این اتفاق به سرانجام برسد.
نازی صفوی، متولد 1346 تهران است. کتاب اولش، دالان بهشت در سال۱۳۷۸ منتشر شد و از آن موقع تا حالا سومین کتاب پرفروش 14سال اخیر بوده است (بعد از بامداد خمار و چراغها را من خاموش میکنم). داستان بعدی او، برزخ اما بهشت سال۸۳ منتشر شد و نشان داد که با نویسندهای کم کار طرف هستیم.
محمد حسینی متولد دوم اسفند ۱۳۵۰ است. رمان «آبیتر از گناه» محمد حسینی جایزه ادبی گلشیری و جایزه مهرگان ادب برای بهترین رمان سال ۱۳۸۳ را از آن خود کرد.
در بخشی از فصل نهم رمان دالان بهشت میخوانیم:
«سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من که وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی که محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من که پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناک بود و نه سرد. همین باعث شد که آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید که باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.
...محمد و جواد و امیر با سر و صدا و شادمانی مشغول سلام و احوالپرسی بودند که خواهرش هم برای استقبال تا دم ایوان آمد و من برای اولین بار ثریا را دیدم. در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطی کبریت بود ولی برخورد گرم و روی باز آنها فضا را عوض می کرد طوری که آدم به سرعت محیط و اطراف را فراموش می کرد.
ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این که زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می کرد. با این که از من ریز نقش تر بود تسلطش در کلام و برخورد و اعتماد به نفسی که در رفتارش بود باعث شد که نا خودآگاه احساس کنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی که ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریکی شدیم که کنارش اتاقی بود که ما را به آن راهنمایی کردند.
زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می کرد، یکی کوچکی بیش از اندازه و یکی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل کرد و بوسید که نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ترک مارو کرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از کسی نگیره.
محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده که نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم.
جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه که با هزار زور می یاد کوه، حال شمارو می پرسه.
محمد خواست جواب بدهد که زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته.
با این که از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی که در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم که محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه.
موقع شام که دیدم محمد هم با امیر برای کمک به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من که تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می کردم رفتارم عادی باشد. وقتی خواستم برای کمک بلند شوم، ثریا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا این دفعه نه، این بار پاگشاست، ایشاالله دفعه های بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: این بار به خاطر مهناز خانم معافی.
محمد قبول نمی کرد که زهرا خانم پا در میانی کرد و گفت: بشین مادر، دیگ که بالا و پایین نگذاشتن. بشین پیش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غریبی می کنه.
و بعد در حالی که حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا می دونه چقدر دلم می خواست عروست را ببینم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم که خانمی به این برازندگی نصیبت شده که توی پوستم نمی گنجم. الهی شکر هر دوتون شانس آوردین . و رو به من اضافه کرد محمد آقام مثل جوادم می مونه، ایشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، که فقط خدا می دونه این جوون چقدر آقاست.
صدای جواد که سر سفره دعوتمان می کرد حرف زهرا خانم را نیمه تمام گذاشت.
جواد همان طور که دیس پلو را جلوی ما نگه داشته بود، به شوخی به ثریا گفت: ثریا می خواستی غذا زیاد درست کنی محمد اون وقت ها که کم می خورد عاشق بود حالا دیگه خیالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امیر و محمد قبلا هم این جا غذا خورده اند که جواب ثریا بر تعجبم اضافه کرد که با طعنه گفت: مگه پسر حاجی هام عاشق می شن؟
محمد بدون این که ناراحت شود با شوخی جواب داد: مگه پسر حاجی ها آدم نیستن؟»
6060