رضا داشت از فراق مرجانخانم میمرد و هر کاری میکردم اشکش بند نمیآمد. به رضا گفتم: "بیا بریم دنبال «مرجانخانم.» رضا گفت: «غرورم اجازه نمیده»، گفتم: «چیست اجازه نمیده؟» رضا گفت: «غرورم». بعد گفت: «دوست دارم خودش برگرده، ازم معذرتخواهی هم بکنه». و دوباره هقهق به گریه افتاد و گفت: «پیام، یه کاری بکن. دارم دق میکنم." رضا مطمئن بود مرجانخانم به خانه عمویشان مهاجرت کرده اند، این بود که تلفن خانه عموی مرجانخانم را گرفتم، ازآنجا که همیشه خوشاقبالم، خود مرجانخانم گوشی را برداشتند. ایشان بهمحض اینکه صدای مرا شنیدند، هرچه فریاد فروخورده و الفاظ غیرمحترمانه و گاه حتی بیادبانه بلد بودند نثار من و رضا (با تأکید بیشتر بر من) کردند و گوشی را قطع کردند. پیش رضا برگشتم. پرسید: «چی شد؟ برمیگرده عذرخواهی کنه؟» گفتم: «به نظر میآید کاملاً آماده اند.» رضا آنچنان «مرجان مرجان...» میکرد که یاد کتاب و فیلم خاطرهانگیز «داشآکل» افتادم و از ترس آنکه رضا به سرنوشت داش نامآور شهر شیراز دچار شود و من به کاکارستمبودن متهم شوم با خود گفتم به هر قیمتی که باشد مرجانخانم را برخواهم گرداند و دوباره چراغ کانون گرم این خانواده را فروزان خواهم کرد. تصمیمم را گرفتم اما چگونه؟ چگونه باید این مهم را انجام میدادم؟... یک بار دیگر شماره خانه عموی مرجانخانم را گرفتم. این بار ایشان تمام نعرهها و حرفهای پر از خشمشان را نثار بنده کردند، که نشانه خوبی بود، چون معلوم بود رضا را کمی بخشودهاند. در جستوجوی راه مناسب خودم را جلوی سینما رساندم و مشغول قدمزدن و فکرکردن شدم. بسیاری از هنرمندان توانا آمدند و رد شدند اما من هیچ توجهی نکردم، حتی برای نمایش فیلمها هم به سالن نرفتم و فقط قدم زنان با تمرکز کامل، براساس دادههای موجود به آنالیز شرایط پرداختم. خیلی زود سرم درد گرفت. تصمیم گرفتم چنددقیقهای استراحت کنم.
منباب استراحت مشغول مطالعه روزنامهها شدم که چشمم به مطلبی از آقایی به نام امیر پوریا افتاد که با زبانی شیوا مطالب دلانگیزی را به زیبایی هرچه تمامتر بیان کرده بودند. به عکس ایشان خیره شدم و مطمئن شدم که اشتباه نکردهام. چشمان زیبایی از داخل عکس با مهربانی به من خیره شده بود و حس اعتماد مرا جلب میکرد. حس اعتمادم جلب شد و از طریق آقای آ.خ (آرش خوشخو) تلفن ایشان را به دست آورده، شمارهشان را گرفتم و شرایط را برای ایشان توضیح دادم. پرسیدم: «آقای پوریا، میتونم روی کمک شما حساب کنم؟» ایشان گفتند: «نه.» و تلفن را قطع کردند. دوباره شمارهگیری کردم و توضیح دادم که من پیام سلامت، همان ستوننویس موفق این روزها هستم. ایشان از فرط شادی فریاد بلندی کشیدند و گفتند: اِ... پیام تویی؟ چرا زودتر نگفتی؟... این که کاری نداره، تو جون بخواه. بعد تلفن منزل عموی مرجانخانم را گرفتند و گفتند: «خیالت راحت، حله». وقتی مکالمه تمام شد، با خودم گفتم: «آره جون تو...حله.» و اصلاً قول مساعدتشان را جدی نگرفتم اما کمتر از نیم ساعت بعد مرجانخانم زنگ خانه را زدند و وارد خانه شدند.