ماهنامه «آزما» در تازه ترین شماره‌اش، نوشته‌ای از بهرام بیضایی را منتشر کرده که در آن این نویسنده و کارگردان به ماجرای اجرای متن‌های عروسکی‌اش پرداخته است.

به گرارش خبرگزاری خبرآنلاین، پرونده اصلی شماره 102 مجله  «آزما» به عباس جوانمرد کارگردان تئاتر و موسس گروه هنر ملی اختصاص دارد، در این پرونده جدا از گفت و گو با جوانمرد، محمود دولت آبادی، جعفر والی، نصرت پرتوی و... نوشته‌ای از بهرام بیضایی هست که در آن این نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر و سینما، روایتی از سال‌های دور هنرهای نمایشی ایران را بازگفته است؛ روایتی که از عروسک‌هایی در جعبه دوره گردی گمنام آغاز می‌شود و به تجربه فرو رفتن بازیگران در قالب عروسک‌های سه نمایشنامه ختم می‌شود.

متن کامل این نوشته بدین شرح است:

*  کم و بیش می‌دانستم چِها شدکه در سال‌های دبیرستان خواسته و نخواسته به نمایش، و نمایشِ ایرانی، کشیده شدم ولی تا همین چند روزه نمی‌دانستم سرِ سرچشمه کُجاست و اصلِ دل‌بستن. داشتم درباره‌ی یکی از گونه‌های نمایشِ عروسکی ایرانی می‌نوشتم که نه نخی است و نه دستی یا دستکشی؛ میله‌یی است و می‌شَود گُفت جعبه‌یی و دُوره ‌گرد؛ و یِکهو از پسِ واژه‌های گیج و زمانِ گُم، خیال می‌کُنَم سرچشمه را دیدم.

تابستانی میانِ دبستان و دبیرستان، سالِ بیست و نُه یا سی [خُورشیدی البتّه، با چنان آفتابِ گرم] در کوی آن روزها نیمه‌کاره‌ی کارمندانِ دولتِ باغشاه، هنوز خُل و خاکی و با ساختمان‌های بعضی هنوز نیمْ‌ساخته، ما چند پسر بچّه، نشسته وِل روی پلّهْ‌سنگیِ جلوْدرِ خانه‌یی، چه می‌دانم بی‌سرگرمی از چه حرف می‌زدیم. دُوره‌گردی آمد، واقعاً از گردِ راه، لباسَش نیمه محّلی؛ جعبه‌یی حمایل داشت و جوالَک یا کیسه‌یی در دستی. نگاهَش سرگشته بر در و پنجره‌ها؛ به دیوار پُشت داد و سایه نشست؛ و پیدا بود که از ما چند پسر بچّه‌ی هیچ کاره نانی درنمی‌آمد و شاید هم -چرا! ما به جعبه کشیده شدیم که چیزی بیش از آن بود که اوّل دیدیم.

بر بامِ جعبه‌ی نیلی‌رنگِ رنگ رفته‌اش روبِروی هم دُو عروسک بود- رنگین-  زَنی و مَردی ایلیاتی، هر یک نشسته بر اسبی و خیره به هم. جعبه‌یی نه چندان بزرگ و عروسک‌هایی نه بیش از یک وجب. یکی از ما تِتِه پِتِه چیزی پرسید؛ و گمانم او همین را منتظر بود. دیواره‌ی لولاییِ یک بَرِ جعبه را خواباند و توی جعبه را دیدیم - رازی نبود؛ تنها سه میله از کف تا سقف؛ یکی ایستان و استوار با تَک قرقره‌یی به کمر، و دُو تا به چرخش آماده و روبروی هم، هر یک با دُو قرقره‌ی زیر وبالا، که اگر دستشان می‌زد دُورِ خُود می‌گشتند. جعبه‌ی عجایب ساده‌تر از هر آن چیزی بود که بتوان نوشت. در دُو نقطه‌ی کانونیِ کفِ آن، دُو ماسوره قدِّ انگشتی استوار بود برای مهارِ تَهِ میله‌های گَردان؛ وهمین دُو میله بود که از سقف یک مُژه بالا زده بود و بر آن‌ها زن و مردِ ایلیاتی، هر یکی سوار بر اسبی، در چشمِ هم نگاه می‌کردند. حلقهْ‌کِش‌های دَر هَم تابیده‌یی - ضربْدری - از قرقره‌ی بالاییِ یک گَردان به بالاییِ گَردانِ دیگر تنگ اُفتاده بود و با یک پیچ می‌رفت و برمی‌گشت چنان که کمترین گردشِ یکی، دیگری را هم می‌گردانْد. از قرقره‌ی پایینیِ یکی از میله‌های گَردان، کِشِ پهنِ محکمی می‌آمد گِردِ تَکْ قرقره‌ی میله‌ی ایستان می‌گشت، و دنباله‌اش بسته بود به نخِ پَرکِ تابیده و موم کشیده‌یی که از سوراخِ کوچکی در دیواره‌ی ثابتِ جعبه بیرون می‌آمد و حلقه می‌شد به حلقه‌ی چرمیِ نرم‌شد‌یی. حلقه را که می کشید و وِل می‌کرد، روی اصلِ کِشایندیِ کِش، میله‌های گَردان درجا- تُند یا کُند - گاه نیم‌چرخ و گاه تمام‌چرخی می‌زدند و آن بالا عروسک‌ها سوار بر اسب‌های خُود دُو بَندِ انگشتی بالا می‌جهیدند و اسب و سوار با گشت و واگشتی گِردِ خُود به جنبش درمی‌آمدند، و تا نگه می‌داشت می‌ماندَند و دَر هَم یا قهر از هم نگاه می‌کردند. گُفت این زن و مرد به هم عاشق‌اند. دعوای دُو ایل میانِ‌شان جُدایی افتاده. یک سوارْ این، یک سوارْ آن، به هم رسیده‌اند. مُرشد موّکل است غریبی بخوانَد و از بی‌وفاییِ روزگار بگوید. لحنی ناشنیده بود؛ نه شبیهِ زبانِ لاتیِ کوچه، یا زبان تعارفیِ کوی کارمندان، یا زبانِ ادبیِ خانه‌مان، و نه شبیهِ صدایی که روز و شب از جعبه‌ی سخنگو درمی‌آمد، یا از تهدید معّلمِ فقه وقتی هر چه بلد بودم می‌گُفت کم است! دَفّ از جوال درآمد، و لنگه گیوه بیرون کرد، و حلقه در شستِ پا انداخت؛ و به پیش و پس بُردنِ پنجه‌ی پا به نوای دَفّ، نخِ تابیده پیش و پس کشید و عروسک‌ها سواره گِرد خُود به جنبش درآمدند و شور در ایشان اُفتاد؛ و ناگهان آن فریادْخوانیِ غریبانه برخاست گویای شکایتی، و همه‌ی بیابان را با خُودَش آورد؛ و همه‌ی آن فاصله در عاشقان؛ و زمان یِکباره جابه‌جا شد و کوی کارمندان در زیر و بَم آن گلایه‌ی نشنیده سر به سایه فرو بُرد؛ در نوای آن سوزِ جگر بر آرزوهای تباه شده و اُمّیدهای در هوا، که آن روز و آن ساعت ما هنوز چندان  چیزی از آن نمی‌دانستیم. گَمانَم سرهایی از پنجره‌ها درآمد و درهایی باز شد. شاید نانی هم آوردَند. یادَم نیست. من افسونِ آن دُو عروسکِ بی‌جان بودم که بر اسب‌های بی‌تابِ خُود ناگهان جان گرفتند، و در نظرم دیگر نه عروسک بودند و نه یک وجب؛ و نه مالِ این یا آن ایل،و نه مالِ امروز یا دیروز؛و آنچه می‌خوانْد یا می‌خواندَند فریادی بود بر هر فاصله‌یی! حالا که فکر می‌کُنَم - هم سازنده‌ی جعبه و عروسک‌ها بود، هم دِلبسته‌ و بارکشِ آن‌ها؛ هم جُنباننده بود، هم دَفّ‌نواز، و هم خواننده و قصّه‌خوان، و هم زبانِ خُود و هر کُدام از دُو عاشق بود. امّا واژه‌های آن گُفتاواز- آیا از کُجا به او رسیده بود؟ دَفّ به کیسه برگشت و جعبه حمایل شد و کوی کارمندان از سایه درآمد و مَردِ دُوره‌گرد رفت تا زمان باز آید، و ما به بازیِ نداریِ خُود برگشتیم؛ و این روزها که چیزَکی درباره‌ی عروسکْ‌گَردانی و عروسک‌های میلهْ ماسوره‌یی می‌نوشتم یِکهو دیدم که این‌همه سال است می‌رَوَم تا به او برسم!

 

** یازده یا دوازده سال بعد، اوّلین نمایشنامه‌های چاپ شده‌ی من در سالِ چهل و یک، سه نمایشنامه‌ی عروسکی است: عروسک‌ها، غروب در دیاری غریب، قصّه‌ی ماهِ پنهان. من ندانسته به درونِ جعبه رفته بودَم و آن‌چه کم داشتم آن آوای گُم شده بود. در این فاصله ذهنم پِیِ نمایشِ ایران رفته بود و پیش از همه خیمه‌شب‌بازیِ تهران را در باغِ اناری دیده بودَم. تکّه تکّه و بی‌سامان و بی‌حوصله بود؛ پُر از جرّقه‌های هوشِ مهار شده از ترسِ سِگرمه‌های دَرهَم و وصله‌ی ناجور، پُر از لَچَرگویی و وقت‌کُشی و گاه بامزِّگی‌های لحظه‌یی؛ کُلّی شخصیّت بی‌ربط به هم یکایک فقط دَمی پدیدار و معّرفی و سپس ناپدید می‌شدند و آن میان عروس و پهلوان و دیو و سیاه، که این یکی باخُود و بی‌خُود مزّه می‌پرانْد و هِی می‌رفت و هِی برمی‌گشت. گُنجایشی براستی معّطل مانده، و از طرفِ اهلِ فرهنگ قرن‌ها رانده و روی‌گَردانده شده؛ که تحتِ توجّهاتِ عالیه‌ی همه‌ی ما آماده‌ی هیچ بازسازی و گُسترشی نبود.

بیست و سه سال پس از آن بعدازظهر که نمایش تا یک‌قدمیِ خانه‌ی ما آمد، سرِ فیلمبرداریِ غریبه و مِه، من ماننده‌ی آن جعبه را در خلیف آبادِ اسالم دیدم، به همان قدّ و رنگ ولی فرسوده و بی‌قرقره و ماسوره که گَرداننده‌اش آن را تَرک گُفته بود؛ ولی هفده سال بعد عروسک‌های میله‌ییِ آن را در دست‌های ماهرخ معارفی، عروسِ فیلمِ مسافران می‌توان دید.

حالا که فکر می‌کُنَم من این جعبه را در نمایشنامه‌ی نُدبه هم آورده‌ام - اردیبهشت پنجاه و شش - و شاید در نُدبه که دیگر حتّی خوابِ اجرایَش را هم نمی‌بینم، عروسکْ‌گَردان با همان کلماتی حرف می‌زَنَد که آن روزِ دور از آن صدای غریبه شنیدم. در شادی‌خانه‌ی نُدبه مشروطه‌خواهِ جوانِ پُرشوری به وِی می‌گوید زمانه عوض شده و در این نُوبانگِ بیداری موضوعی جُز غریبی و عشق لازم است؛ و جعبهْ‌گَردانِ دُوره‌گَردِ دِلداده‌، نمایش و عروسک‌های تازه‌یی می‌سازد که می‌توانست در انقلابِ مشروطه به کار آمده باشد؛ و هنوز پا در این میدانِ نُو نگذاشته سینماتوگراف را می‌بیند که برای نابودی‌اش در راه است. مگر نه این‌که در باغِ اناری فیلمْفارسی هم نشان می‌دادند که چراغِ خیمه‌شب‌بازی را خاموش کرده بود؟

به پیش از نُدبه برگردم؛ به سه نمایشنامه‌ی عروسکی، که از آن‌همه شور و رنگ و خُروشِ آن جُز چند عکسِ سیاه و سفید باقی نمانده است. در غروب در دیاری غریب و قصّه‌ی ِماهِ پنهان که با شیوه‌ی عروسکِ نخی، و با بازیگرانِ گروهِ هنرِ ملّی به کارگردانیِ عباس جوانمرد در اسفندِ چهل و سه نخست در آبادان بر صحنه رفت، بازیگران به جای عروسک‌ها با بَزَکی خیره کُننده، چهره‌هایی رنگین، آویخته از نخ‌هایی، با حرکاتِ مُقطّع، لغزان و روان، با پخشِ گُفتگوهای پیش‌ضبط شده لب می‌زدند؛ و این با مضمونِ نمایش می‌خوانْد که می‌گُفت حرکتِ‌مان می‌دهند و جای‌مان حرف می‌زنند. در این تجربه‌ی دلیرانه و دشوار، و خلافِ جهتِ واقع‌نماییِ رایج، بعضی بازیگران به جای عروسک بهترین بازیِ زندگیشان را کردند؛ چنان‌که تَهْ‌مانده‌ی رفتارِ عروسکی در برخی از آنان کم و بیش تا همیشه باقی مانْد.  آن روزها در اعتراض و یا سکوتی مسئول و متعهّد نسبت به متنِ من، کسی حرفی از این رُخداد و بَرآزماییِ دیداری یا نمایشی نزد؛ شاید هم چون تماشاگران شگفت‌زده یا گیج تماشایی شدند که با نمایشِ عادت شده نمی‌خوانْد و برای آن سنجه‌یی نبود. در عروسک‌ها که من به شیوه‌ی عروسکْ‌گَردانیِ دستی یا دستکشی در اسفندِ سالِ چهل و پنج ناچار از ضبطِ تلویزیونیِ آن شدم، پایینِ صحنه بسته بود که پاها به چشم نیاید و دُرُست مثلِ خُودِ این نمایش‌ها، تماشاگران عروسک‌ها را از کمر به بالا ببینند؛ گویی پیکرک‌هایی با بَزَک رنگارنگ و دست‌های برخی نیم‌گُشاده، برخی بسته یا دست به سینه، با   تکان‌های تُند و ناگهانیِ عروسک‌وارِشان از پایین بالا آورده شوند. عروسک‌های دستکشی به خاطرِ مهارِ از پایین کم و بیش وِل تر و لَخت تر از عروسک‌های نخی و بی‌آن کشیدگی‌اند؛ و از همین، من باز‌ی‌ها را سبُک‌تر گرفتم با کمی فنرّیت و لَغوه‌ی ناگهانی در جُنبش‌ها.نخواستم تجربه‌های قبلی را بازآزمایی کُنَم گرچه شُدنی نبود که آزمایشِ قبلی را به یاد نیاوَرَد وقتی عروسک‌ها اصلاً در اندیشه و زبان و ساختمانِ تجربی‌اش سرآغاز و پاره‌ی نخستین همان‌ها بود. بَزَکِ چهرک‌وار - که نصرت کریمی طراحّی‌اش کرد -در کارِ جوانمرد عالی بود. من از آن پرهیختم و بی‌حرکتیِ چهره را از خُودِ بازیگران خواستم. اجرای عروسک‌ها به شیوه‌ی لب زدن با پخش گُفتگوی ضبط شده نبود؛ و در هر یک از دُو تجربه بازیگرانی واقعاً درخشیدند. خُودم را فریب داده بودم که قلعه‌ی مرگ را در ساده‌ترین شکلِ سایه‌بازی در میانه‌های کار پدیدار می‌کُنیم. طرحِ قلعه‌یی گُنگ و رازآلود می‌خواستم بُریده از پوسته‌یی شفّاف یا حتّی مقوّا، دُو وجب در دُو وجب، که از آن سایه‌واری خاکستری و سیاه می‌آید؛ امّا نقّاشیِ عظیمی از قلعه‌یی نُوساز و زنده و درخشان، و سراپا رنگ و نگار، به سبک قاجاری و مناسبِ حراجی و نمایشگاه، و بسیار خُودنماتر از عروسک‌های بازیگر، در پسْ‌زمینه بسته بودند که حتّی کاستنِ نورِ روی آن هم نیازمندِ تصویب بود. صد البتّه مشکلِ هَمقدیِ مُرشد و عروسک‌هایش که روی صحنه چاره‌یی نداشت، با فوت و فنّ‌های ضبط قابلِ حلّ بود؛ ولی فنّ‌سالارانِ ضبط نه اصلاً این مشکل را دریافتند نه در خیالِ حلِّ مشکل بودند؛ و خُوشبختانه پاره پاره‌های تدوین نشده‌یی از این ضبط را که یکی دُوبار بی‌خبر نشان دادند هرگز ندیدم.

بَرگردم به نُه سال بعد، سالی پیش از نُدبه. دوستم منوچهر نیِستانیِ شاعر که گاهی در کافه فیروز هَمدیگر را دیده بودیم، در سال چهل و هفت شعرِ کودکانی چاپ زده بود به اسمِگُل اومد بهار اومد که من آن سال‌ها درگیرِ همه چیز از آن بی‌خبر ماندَم؛ امّا چاپِ دُومِ سالِ پنجاهِ آن خیلی دیرتر، سالِ پنجاه و چهار یا پنج دستم اُفتاد که به اسمِ نخودی و دیو برای دخترِ چهار پنج ساله‌ام نگار می‌خواندم. بچّه گاهی به قهقهه می‌خندید و گاهی چشمانَش برق می‌زد؛ شاید چون شخصیّتِ اصلی دختری بود که دیوی را می‌انداخت که باعثِ خُشکسالیِ جهان شده بود. گمانم همان بارِ اوّل در پسِ پُشتِ شعرِ کودکان اسطوره‌ی هزاره‌ها را دیدم و به سَرَم زد که بازنویسیِ اسطوره‌ی دیرین را در همان کالبدِ بَرخوانیِ خُنیاگرانِ کُهَن، که رسماً پایان یافته به نظر می‌آمد ولی عملاً هنوز در این سوی و آن سوی ایران مانده بود، آزمایش کُنَم. جانا و بَلادور که بارِ اوّل همان سال پنجاه و چهار یا پنج نوشته شد در اصل برای هیچ یک از نمایش‌های عروسکی نبود. بَرخوانیِ بلندی بود آمیزه‌ی گُفتن و آواز و گُفتاواز که نظر به چریکه‌های کُردی و قصّه‌خوانی عاشیق‌های تُرک زبان داشت که اگر از بَدِ روزگار آواز و ساز به زور از بَرخوانیِ شهرها زُدوده شده، خُوشبختانه در داستانگوییِ ایشان هَمچنان به جا مانده. جانا و بَلادور بیش از هر نوشته‌ی من نیاز به آن فَریادْخوانیِ گُم شده داشت که محدوده‌ی آن بیابان‌های نامحدود است؛ و من چنین گُوسان یا بَرخوانی در نسلِ نُوی بازیگران از کُجا می‌آوردَم؟ بیست سال بعد در بازنگری‌اش جرات کردم به سایه‌بازیِ آن فکر کُنَم. خیالی بی‌جا وقتی هفت قرن است سایه‌بازی از از فرهنگ ما بُریده شده. این می‌شود سالِ هفتاد و پنج؛ شانزده سال مانده به عملی شدنِ این رویا؛ و دُرُست وقتی مجلسِ بساط بَرچیدن را می‌نوشتم؛ چهل و اَند سال پس از پرسه زدن در باغِ اناری، و آن هم در سرزمینی دیگر - و نمی‌دانم چرا! نمایشنامه‌یی درباره‌ی تعطیلِ کارِ دُو خیمه‌شب‌بازِ کُهنه‌کار وقتی صاحبانِ باغِ اناری آن را فروخته‌اند تا درخت‌هایش را بخشکانَند و آن را فرو کوبند؛ و آن دُو را چه مانده جُز یادِ صحنه‌هایی که به خاطرِ بقای حرفه هرگز بازی نکرده‌اند وخاطره‌ی تلخ و شیرینِ دُخترَکی که چند روزی در چادرِ شعبده می‌رقصید.

حالا که فکر می‌کُنَم، شاید این تکّه‌های سایه‌بازی و خیمه‌شب‌بازی که بی هیچ نقشه‌ی قبلی از مجلسِ بساط برچیدن بیرون تَراویده یعنی پهلوان ارژنگ و ارغوان، دیوْ دُختر و دلپسند، مبارک و آرزو، میرخان و تختِ زر، همه ندانسته چندتایی از بسیار قصّه‌های بر لب مانده است که تنگ‌نظری‌های سنّتِ بَداَخم از قرن‌ها پیش دیدن و شنیدنِ آن‌ها را از ما ربوده است؛ گوشه‌هایی از آن‌همه شعر و موسیقی و تصویر و طنز که بِدان‌ها چشم و زبان باز نکرده‌ایم.

 از تصّورِ امکان‌های دریغ شده است که نوشته‌های عروسکیِ من درآمده؛ وکو بختِ آزمایش و پَردازشِ آن‌ها در نُوسازیِ این پرده‌ی خیال؛ چه در بُنیادِ پیکرک‌سازی و چه در بینشِ بصری و بافتِ موسیقایی و گُستره‌ی اجرایی. سه نمایشنامه‌ی عروسکی هرگز با عروسک اجرا نشد؛ و جُز سایه‌بازیِ جانا و بَلادور که در نبودِ هفت قرن تجربه، از صفر تا به صحنه بُردَنش بر من چون رویایی گُذشت، آن‌های دیگر نمایش‌هایی است که من هرگز ندیده‌ام! 

5757

منبع: خبرآنلاین