شعری از یزدان سلحشور
*بیپولیها
(1)
خالی شدن در آن حد
که برای پسرت بستنی نخری
خالی شدن در آن حد
که سیگارت را تا آخر بکشی
خالی شدن در آن حد
که از جیب سوراخ کتات به آستر برسی
پی ِ سکهای بگردی
اینها که مهم نیست
خالی شدن در آن حد
که به چشمهای زنی نگاه نکنی
که پول قهوهات را میدهد
و تو سالها قبل
پول میز شامش را میدادی
(2)
یک موقعی برسد که شیرها در جیبات
دنبال گوزنها کنند
یک موقعی برسد که اسبهای آبی
از جیب کوچک کتات سر درآورند
یک موقعی برسد که فیلها
به آخر خط برسند، لایی کتات را هم بخورند
به افریقا میمانی
نه کودتا میخواهی نه انقلاب
کمی باران میخواهی فقط
که جیبهایت پر شوند
(3)
نخوردن «می» دلیل میخواهد
نبوسیدن یار دلیل میخواهد
نگشتن در کوچههای پاریس
به فرض اینکه این...یک خیال خوش است
دلیل میخواهد
من یک حساب بانکی دارم پر از دلیل
پس چرا دلخورم؟
پس چرا هی...خیال چتری را باز میکنم
که چند روز پیش
فروختمش؟
(4)
باد را نمیتوانم بخرم
حسابم خالیست
قایق را نمیتوانم بخرم
حسابم خالیست
کاغذ را
دریا را
پسرم میگوید:«مداد چی؟!»
-«پسرم!
حتی
خیالهای خودم را!
حسابم خالیست.»
(5)
خوردن چای به جای قهوه
خوردن هوا به جای هاتداگ
خوردن آب خنک به جای آزادی
فراموش کن کجا از زندان گریختم
فراموش کن که از همه قرض گرفتم حتی از چشمان تو
بگذار رضایت بگیرم از نانی
که باید نصف شود
من فقط به لقمههایم شلیک کردم
قصدم انقلاب نبود
(6)
پولی ندارم که این خورشید سکهای را روشن کنم
پولی ندارم که سوار چرخ و فلک شوم در راه شیری بچرخم
پولی ندارم که از شعر تازهات سردرآورم
به خودم میگویم:
«فقط سرسره زبانها
که مجانیاند»
و نشانیام را در کتابها گم میکنم
چرا به ما نگفتند که اگر اجاره ندهیم
از«بینوایان»
پرتمان میکنند بیرون؟
25 آبان 92
غزلی از امین شیرزادی
من به آغاز طپشهای زمین نزدیکم
و به آن زلزلهی سایه نشین نزدیکم
من به آن سایه که در باورتنهایی مرگ
پی ترساندن من کرده کمین،نزدیکم
چشمهام،چشمه که از مادر دریا دورم
فقط از چشم تو ای ماه! چنین نزدیکم!
تا رسیدن به تو ای مرگ!مرا راهی نیست
فصل این فاصله را نقطه بچین!...نزدیکم!
چله بستهست به چشمان تو انگور غزل
من به مستی تو ای چلهنشین! نزدیکم
مثل دردی که به زهدان زمان میپیچد
باز بی فاصله با ذهن جنین نزدیکم
آمدم بغض شدم تا که شبی حس بکنم
که به چشمان تو ای خوبترین! نزدیکم
خستهام،تشنه ی تکرار کلامی از تو
تو هم ای شوق شکستن!بنشین! نزدیکم...
یک غزل از بهمن زدوار
ترک ترک زده از تشنگی بیابانها
چقدر فاصله افتاده بین بارانها
درخت خسته شد و خشک شد، شکست و نشست
کنار پنجره در انتظار مهمانها
درخت تازه نشد از هوای باز بهار
و بغض باغ شکست از نسیم نسیانها
درخت طاقت بی برگ بی برادر بود
که زیر برف زمان ماند در زمستانها
درخت تاول تاوان آشنایی بود
نفیر مانده به جا از غم نیستانها
دو شعر از وحید آقاجانی
*اردیبهشت/بی مادر
ارديبهشت
برحسب عادت
ماه عجيبي است
من ميآيم
تو بعد از 46 سال ميروي
نميدانم
همه ماههاي موازي ارديبهشت اينگونهاند
يا فقط ارديبهشت من
ماه عجيبي است
*سرگردانی
يا ميشود به راههاي متعددي سرگردان شد
يا اگر نشد
ميشود به ناسرگرداني اعتراف كرد
به لذتي كه نميتوان برد
چه حسرتي است سرگردان بودن
شعری از صدیقه حسینی
پی ِ یک دلخوشی ِ ناچیزم!
توی این فکرهای رو به عقب
بعد یک جرّ و بحث طولانی
وسط گریههای آخر شب
زخمهایم عمیق تر شده اند
مثل یک داغ ِ تازه ام حتی
من برای گذشتن از همه چیز
رد شدم از جنازهام حتی
از زمین و زمان از آدمها
سالها می شود رکب خوردم
من که دنبال روشنی بودم
هر طرف رفته ام!به شب خوردم
چمدانم همیشه آمادهست
به سفرهای دور خواهم رفت
پافشاری نکن بمانم!...نه!
من به هر ضرب و زور خواهم رفت
می روم دور می شوم از خود
از تو و گریههای مصلحتی
در خودم جمع می شوم آرام
مثل یک چادر مسافرتی...
شعری از الهام قریشی
غمانگیزترین ساندویچ عمرت را گاز میزنی
و وقتی تمام میشود
که ابتدای یک دو راهی میرسی
هنوز آن دو گوشواره با دو گیلاس سرخ را به گوش دارم
و به گونههایم تمشک وحشی پاشیدهام
مهم نیست اگر کمی گیلاس و تمشک هم به چشمهایم پاشیده باشد
حتی اصلا مهم نیست در رختخوابم برف باریده باشد
و صبحها از میان برفها بیرون بیایم
که چیزهای زیادی را در این برفها گم کرده ام
پلنگ وحشیام را دورم می پیچم
تا از تنهایی روزهایم نترسم
همه چیز را همان گونه که هست باور میکنم
مانند این شکر سفید ، که نمیتواند رنگ این چای تیره را عوض کند
هر روز ابتدای دو راهی خانه ، به عددهای تکراری ساعت نگاه میکنم
وفکر می کنم
شاید
بعضی روزها میتوان به اندازهی 2 لقمهی بزرگ نان و پنیر خوشبخت بود