در خانه اش را بست و دیگر هیچ کس را راه نداد. نه برای جواب دادن به سوالاتشان نه برای درس.

خودش را مي خورد که چیزی نمانده بود اشتباهش باعث مرگ کودکی بشود.شيخ!فهميدي چه فتوايي دادي؟ تو و قتل؟ آن هم براي يک طفل معصوم؟

  فکر می کرد در کارش تبحر ندارد. نکند خدا برای این جایگاهی که سالها بر آن تکیه زده ام مواخذه ام کند؟اگر دوباره اشتباه کنم چه؟
درب خانه اش که به صدا درآمد حوصله نداشت  باز کند. مقابل در ایستاد:کیست؟ پاسخی نیامد. در را آرام باز کرد. روی زمین نامه ای افتاده بود. بازش کرد. نوشته بود: "برادر! وظیفه ‏ی توست که فتوا بدهی و وظیفه ‏ی ماست که شما را حمایت کنيم و نگذاریم  به خطا بیافتید"

شیخ نامه را بوسید و گفت: السلام علیک یا اباصالح المهدی.

مثل برق از جلو چشمش گذشت مردي که براي اسفتا آمده بود و مي گفت همسرش جان داده اما کودکي که در بطن اوست زنده مانده.جوابش داده بود هر دو را با هم دفن کن.مرد،داشت مي رفت فتوا را اجرا کند که اسب سواري شتابان آمده بود که: شيخ گفت کودک را زنده به دنيا آور.

پدر طفل نجات يافته وقتي ديگر گزارش آورد که به فرموده ات،کودک زنده است.شيخ به هم ريخت. در را بست و...

محمدرضامهاجر

 

*برداشت آزاد از واقعه اي تاريخي در باره شيخ مفيد به مناسبت سوم رمضان،سالروز درگذشتش

 

1717

منبع: خبرآنلاین